هر بار یاد مادران شهدایی میافتم که برای همین مردم با ترس و لرز تکهجانشان را فدا کردند.
گاهی اوقات قلبم نگران آنها میشود. نگران کسانی که نه جان من هستند و نه خانواده من! یک انسان چقدر میتواند قدرتمند باشد که از خود بگذرد و فرزندش را که گرانبهاترین هدیه زندگی اوست برای جهاد، جنگ، مردم، دیگران و خاک کشور فدا کند. هربار که به این مینگرم قدرتمندتر از مادر پیدا نمیکنم.
یک انسان فقط باید مادر باشد تا بتواند با تمام علاقه کودکش را بیمه دعای خود کند و برای فردایی بفرستد که مشخص نیست جان کودکش را بگیرد یا ببخشد!
فرزندی که با هزار امید، ۹ ماه در شکم خود رشد دادی، به انتظار او بنشستی تا به دنیا بیاید، او را ببویی، ببوسی و لمس کنی، حس کنی که از جان خود تکهای ارزشمندتر داری! به امید دیدن او در لباس فرم مدرسه بمانی، دانشگاه رفتنش را ببینی و به انتظار دیدن او در لباس دامادی یا لباس عروس بمانی!
بعضی از مادران هستند که ۹ ماه فرزندانشان را در وجودشان رشد دادند. آنها را بوییدند، بوسیدند، حسشان کردند.
اما این مادران بودند که نمیدانستند روزی هشت سال جنگ به آنها تحمیل خواهد شد یا شبی غیرمنتظره جنگی ۱۲ روزه به آنها تحمیل خواهد شد و کودکانشان را خواهد برد!
مادران شهیدی را میشناسم که حسرت دیدن فرزندشان را در لباس فرم مدرسه، تا آخر خواهند داشت.
مادرانی که نمیدانستند کودکشان فدایی مرز و بوم این کشور خواهدشد.
و شاید قلم بیصدای من، ذرهای صدای بیصدای مادرانی باشد که تن بیجان، استخوان بیتن و خاکستر بیاستخوان را در آغوش کشیدند؛ مادرانی که اگر میدانستند آن روز آخرین بار است، دختران یا پسرانشان را محکمتر بغل میکردند.