فعالیتهای انقلابی او در شرایطی انجام میشد که گروهکهای معاند، بهویژه مجاهدین خلق(منافقین)، در این منطقه فعال بودند. همین موضوع سبب شد تا نام او در فهرست اهداف آنها قرار گیرد و در پی نقشهای از پیش طراحیشده، با صحنهسازی یک تصادف، مورد سوءقصد واقع شود. چند روزی را با درد و رنج در بیمارستان گذراند اما پس از بهبود، بدون اینکه تردیدی به خود راه دهد به بسیج بازگشت و فعالیتهایش را ادامه داد؛ گویی حادثه نهفقط او را متوقف نکرد، بلکه انگیزهاش را عمیقتر و جدیتر ساخت. با آغاز جنگ تحمیلی فضای شهر تغییر کرد و سیدمجید که نوجوانی پرشور و علاقهمند به دفاع از کشور بود، تلاش بسیاری کرد تا به جبهه اعزام شود. با وجود میل شدیدش، بهدلیل سن کم اجازه حضور در خط مقدم به او داده نشد و ناچار مدتی به فعالیتهای پشت جبهه پرداخت. این روزها با پیشروی دشمن تا حوالی کرخه و افزایش فشار نظامی، بسیاری از خانوادهها مجبور به ترک شهر شدند. خانواده او نیز ناچار به به الیگودرز مهاجرت کردند؛ تصمیمی اجباری که امنیت خانواده را تأمین میکرد اما از علاقه و پیگیریهای او برای حضور در عرصه دفاع نکاست. با رسیدن به الیگودرز، باردیگربه بسیج مراجعه و ثبتنام کرد.فعالیتهایش تا بهمن ۱۳۶۲ ادامه یافت؛ ماهی که در آن تصمیمی بزرگ گرفت. او از طریق مدرسه و بدون اطلاع والدین برای اعزام به جبهه اقدام کرد و موفق شد خود را به یگانهای عملیاتی برساند. پس از اعزام، نامهای برای خانوادهاش نوشت و در آن دلایل رفتنش را با لحنی صریح و صادقانه توضیح داد؛ نامهای که نشان میداد او انتخابش را از سر هیجان نوجوانی انجام نداده، بلکه با درک مسئولیت و دغدغه امنیت کشور گام برداشته است. او در نامه نوشته بود که عاشق حضور در جبهه است و میخواهد آنقدر بجنگد که حتی یک وجب از خاک وطن در اختیار دشمن قرار نگیرد.
مدتی پس از اعزام، سیدمجید در عملیات خیبر حضور یافت؛ عملیاتی مهم در نبرد هور که بسیاری از نیروهای جوان و داوطلب در آن شرکت داشتند.حضور او در این عملیات به پایان زندگی زمینیاش انجامید. در همان سال، در جریان عملیات خیبر به فیض شهادت نایل آمد و نامش در زمره شهدای نوجوان دفاع مقدس جاودانه شد. سرگذشت او روایتی است از نسلی که در سنینی بسیار کم، دوشبهدوش بزرگترها مسئولیت پذیرفتند و برای امنیت و استقلال کشورشان از جان گذشتند. یاد او همچون بسیاری دیگر از همنسلانش یادآور این حقیقت است که تاریخ دفاعمقدس تنها بر دوش مردان بزرگسال پیش نرفته، بلکه نوجوانانی چون او نیز ستونهای اصلی این روایت پر افتخار بودهاند.
پاییز که میشود کمکم دلتنگ شهیدانی میشوم که اسفندماه سال ۶۲ در عملیات خیبر عروج کردند و بازگشت ملکوتیشان آبان و آذر بود. در سالگرد خاکسپاری شهدای خیبر، مهمان شهید سیدمجید جمعهزاده، شهید نوجوانی از عملیات خیبر هستیم؛ شهیدی که در ۱۲سالگی در آب بالارود غرق شده بود اما به گفته مادر شهید زنده ماند تا شهید شود.
کلام آن شهید که با ایمانی راسخ میگفت: «اگر قرار باشد در بمباران دشمن از بین برویم، همینجا میمیریم»، اکنون پس از سالها، دلیلم را بر این حقیقت محکمتر میسازد.شهید در نوجوانی توانست به بلوغ فکریای برسد که ما حالا بعد از سالها به آن رسیدهایم.
مادر شهید چه گفت؟
مصاحبه که آغاز میشود، مادر با همان لهجه شیرین بختیاری لبخند میزند؛ لبخندی که پیش از هر جملهای، گرمی و صداقت را منتقل میکند. خانم نیکدل نخستین پرسش را میپرسد: «زمانی که پیا رو دیدی، به دلت نشست؟» مادر، با همان متانت و نجابتی که انگار از سالهای دور با خود آورده، بیدرنگ پاسخ میدهد: «اگه خوشوم نیومد که شی نکردم بهش.» بعد اضافه میکند که پدر خودش و پدرشوهرش همکار بودند و پس از تحقیق و پرسوجو، قسمت چنین رقم زد که عروس خانواده سیدها شود. از روزهای آغاز زندگی مشترک میگوید؛ از سیدحسن جمعهزاده که در آن زمان، «اتو بخار» داشته و همین برای آن دوره نشانهای از مرتبزیستی و دقت او بوده است. از سالهای زندگی مشترکشان که حاصلش پنج پسر و یک دختر شده؛ خانوادهای پرجنبوجوش که ستونهایش با محبت و سادگی بنا شدهاند.
گفتوگو که به نام مجید میرسد، لبخند مادر کمی رنگ عوض میکند؛ آرامتر میشود، عمیقتر. میگوید: «مجید از بچگی بچه خوبی بود... شهدا همه خوب و دلپاک بودن.» و بعد شروع میکند به مرور لحظههایی که هنوز در حافظهاش زندهاند؛ از کار کردنهای مجید در خانه، جارو زدن، ظرف شستن، درست کردن صبحانه. از همان صبحانه آخری که مجید با حوصله آماده کرده بود و بعد از آن از خانه رفت و دیگر بازنگشت. از اولین پرچم سبزی میگوید که هنگام ورود امامخمینی، مجید با شور و هیجان آن را بر پشتبام نصب کرده بود. بعد با لبخندی محو اضافه میکند: «یه بارم رفته بود بیشه برای آموزش، برگشته بود ساکش پر گردو بود.»
خاطرهای دیگر را آرامتر تعریف میکند؛ روزی که خبر شهادت دو نفر از بستگانشان در رامهرمز را شنیدند. ماه رمضان بود و قرار شد برای تسلیت بروند. مادر میگوید: «هوا خیلی گرم بود ولی مجید اصرار داشت بعدازظهر بریم که روزهاش باطل نشه.» کمی مکث میکند و با نگاه به دوردست اضافه میکند: «شهدا با همین چیزای کوچیک، بزرگ شدن.»
وقتی به موضوع شهادت میرسد، صدا کمی لرزان میشود. میگوید: «مجید همون بار اول که رفت جبهه دیگه برنگشت.» صبح روز اعزامش را بهخاطر میآورد؛ روزی که سهبار از خانه بیرون رفت و هر بار برگشت. مادر میگوید: «پدرش گفت دیگه مجید برنمیگرده.» از طلائیه و عملیات خیبر نام میبرد؛ از روزهایی پر از التهاب و چشمانتظاری.میگوید:«خیلی نذرونیاز کردم.هرروز چادرم روسرمیکردم،میرفتم سراغدوستاش،میپرسیدمخبری ندارن؟» تا اینکه شب چهارشنبهسوری، دو نفر از بنیاد آمدند. یکیشان گفت مجید زخمی شده. مادر نفسش را محکم بیرون داده و گفته:«یه دفعه بگید مجیدشهیدشده.» وهمانطور هم بود. مجید شهید شده بود. اوراباهمان لباسی که برتن داشت در الیگودرز به خاک سپردند وسالها بعد مادر پیکرش را برداشت وبه اندیمشک برگشت؛ به شهری که روزی در آن قد کشیده بود.
در ادامه، به خاطرهای اشاره میکند که هنوز برایش مثل برق یک مکاشفه روشن است. روزی مجید را برای گرفتن نان از خانه خالهاش فرستاده بود. خاله بعدها گفته بود: «وقتی در رو باز کردم، با اینکه چراغی روشن نبود، ولی سالن روشن شد.» مادر، آهی میکشد و میگوید: «شهدا همه از جنس نورند.»
از خوابهایی میگوید که پس از شهادت مجید میدید؛ خواب باغ انگور. خواب مجیدی که داشت خوشهها را میچید. خواهر و مادر هم در خواب بوده و به مجید گفته: «چرا به مامانت انگور نمیدی؟» و مجید جواب داده بوده: «یه دست لباس دارم، خشکش میکنم، مامانم خیسش میکنه.» مادر ادامه میدهد: «اون روزا خیلی براش گریه میکردم. همون خواب باعث شد خودمو دلداری بدم و کمتر گریه کنم.» مکثی میکند و آرام میگوید گریههایش را بعدها برای پسر بزرگترش و بعد برای نوهاش لازم داشت؛ مصیبتهایی که مثل زینب(س) بر آنها صبر کرد و قامت خم نکرد.
در بخش دیگری از گفتوگو از کرامتهایی که از شهید دیدهاند سخن میگوید؛ از خانمی که روزی بر سر مزار مجید نشسته و گفته بود: «من از این شهید حاجت گرفتم.» همانجا پارچه سبزی به نیت دخیل بر مزار مجید گره زده بود.
صحبت به پدر شهید که میرسد، مادر احترام در صدایش موج میزند. میگوید: «پدرش اهل رعایتکردن بود. زمان جنگ مدت کوتاهی بیکار بود؛ بهش گفتن بنگاه بزن. گفت نون بنگاه حلال نیست. اگه از گرسنگی خودم و بچههام بمیرم، بنگاه نمیزنم.» از قلم او میگوید؛ از اینکه نویسنده بود، نهجالبلاغه را به شعر درآورده و سالها برای نوشتن شجرهنامه بزرگ سادات موسوی زحمت کشیده بود.
مصاحبه تمام میشود اما روایت مادر همچنان ادامه دارد. در لابهلای کلماتش، در بغضهایی که میخورد و نشان نمیدهد، در نجابتی که هر جملهاش را روشن میکند. این تنها روایت یک مادر نیست؛ بخشی از حافظه جمعی مردمی است که با تحمل داغها، ستونهای استقامت این سرزمین را ساختند.
دو نامه از شهید
شهید در مدت کوتاهی که در جبهه حضور داشته دو نامه نوشته و برای خانوادهاش فرستاده که با هم میخوانیمشان.
نامه اول
به نام خداوند بخشنده و مهربان
با سلام و درود به رهبر انقلاب و با سلام بر شهیدان صدر اسلام و با سلام بر خانواده عزیزم، انشاءالله که حال همه شما خوب باشد و از راه دور سلامتی شما را خواهانم. برادرانم را سلام برسانید و عبدالرضا، خواهرم ناهید، مسعود و سعید را از راه دور میبوسم. به امید خدا که تندرست و سلامت باشید.
به برادرم مهدی بگویید امیدوارم از این که در روزاعزام اورا ناراحت کردم، دلخور نشود. خاله مهین را هم سلام برسانید.
پدر و مادر عزیزم، من هنوز به جبهه اعزام نشدهام و در پشت جبهه هستم. درحال حاضر درجفیر هستیم.مشخص نیست در جفیر بمانیم یا به جای دیگر برویم و آدرس مشخصی هم ندارم که به شما بدهم.
مادرم، انشاءالله که برای من ناراحت نشده باشی و پدرم را هم از راه دور میبوسم. اگر از حال من میخواهید، بسیار خوب است و به دعا برای شما و امام مشغولم. رزمندگان تا دجله و فرات پیش رفتهاند و انشاءالله رژیم صدام نابود میشود و به زیارت کربلا خواهیم رفت.
برای اینکه بتوانیم صدام را نابود کنیم، باید همه مردم بسیج شوند و جبهه را گرم نگه دارند تا شکست نخوریم. من همه شما را دوست دارم، ولی در حال حاضر باید دشمن را نابود کنیم. باباعلی و ننه منور را هم سلام برسانید. به باباعلی بگویید از روستا کلهپاچه آورده یا نه؟ دوستم بهمن جمشیدی را سلام برسانید و بگویید حالش بسیار خوب است. خواهرم ناهید و عبدالرضا را هم به جای من ببوسید. مرا ببخشید که از پدر و مادر اجازه نگرفتم.دیگر مزاحم نمیشوم. خدا نگهدار شما باد.
سیدمجید جمعهزاده
نامه دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
تاریخ: ۱۳۶۲.۱۱.۳۰
اینجانب سیدمجید جمعهزاده با عرض پوزش از اینکه هزار ریال پول از داخل کمد برداشتم تا به جبهه بروم، چون شما به من اجازه نمیدادید، مجبور شدم بدون اجازه اعزام شوم. انشاءالله که دلگیر و ناراحت نشده باشید.
پدر، سعی میکنم زودتر بیایم. ضمنا به مادرم بگویید زیاد برای من ناراحت نباشد. اگر انسان بخواهد بمیرد، زیر سنگ هم برود، آخر میمیرد. دوست دارم وقتی به جبهه رفتم، پیش فامیل و آشنایان خود را سرد نگیرید. میخواهم افتخار کنید که لااقل یکی از فرزندانتان را به جبهه فرستادهاید.
به این نکته اشاره میکنم که به مادرم بگویید ناراحت نباشد. وقتی به جبهه رفتم، اولین کاری که میکنم، نامهای میفرستم و وضع حالم را به اطلاع شما میرسانم و آدرس را هم میدهم.
خواهشمند هستم که به بسیج یا مدرسه مراجعه نکنید. مادرم! مادرم! مادر عزیزم! لطفا خواهش میکنم و اصرار میکنم که برایم ناراحت نشو، چون نگرانی و ناراحتی تو مرا ناراحت و نگران میکند و باز میگویم لطفا مرا ببخشید که از شما اجازه نگرفتم و بدون اجازه به پولهای شما دست زدم، چون من دوست داشتم و عاشق جبهه رفتن بودم و میخواستم با دشمنان اسلام بجنگم.
دیگر مزاحم نمیشوم و سعی میکنم هرچه سریعتر برگردم. به امید پیروزیاسلام.
سیدمجید جمعهزاده