کتاب «نود و نهمین نفر» از انتشارات راهیار، روایتی از زندگی این شهید است. به همین بهانه با محمد حکمآبادی نویسنده کتاب گفتوگو کردیم که در ادامه از نظر میگذرانید:
ایده اصلی نوشتن کتاب از کجا شکل گرفت. اولین مواجهه شما با روایت زندگی مهدی موحدنیا چگونه بود که حس کردید این داستان باید نوشته شود؟
شهید مهدی موحدنیا از شهدای مدافع حرم سبزوار وتنها شهیدی بودکه پیکرش درخودِ شهر به خاک سپرده شد.ازهمان روز اول مشخص بود که با زندگی پرماجرای او روبهرو هستیم. شهید موحدنیا، فردی فعال و پرانرژی بود و در یکی از شاخصترین پایگاههای بسیج شهر فعالیت میکرد. همین ویژگیها ما راواردجستوجویی عمیق در داستان زندگیاش کرد.
روند پژوهش کتاب شهید مهدی موحدنیا از چه زمانی آغاز شد و چه مدتی طول کشید؟
کار پژوهش سال۱۳۹۹ آغاز کردیم،به طورتقریبی دردورهای یکساله ودرسال۱۴۰۰ پژوهشهای مربوط به زندگی شهید مهدی موحدنیا به پایان رسید. پس از گفتوگو با دوستان و همرزمان شهید، نوبت به همسراورسید اما او حاضر به مصاحبه نبود. دلیلش را هم اینگونه مطرح کرد که صحبت درباره مهدی برایش بسیار دشوار است و دلتنگی شدید ایجاد میکند. این شرایط باعث شدپروژه تا مرزتوقف پیش برود.درآن روزها نمیدانستیم چه زمانی میتوانیم گفتوگویی کامل با نزدیکترین فرد به شهید داشته باشیم اما در نهایت،همسر شهید با ما تماس گرفت و اعلام کرد آماده گفتوگوست. در آن جلسه یکی از خانمهای مجموعه حسینیه هنر سبزوار ازاوپرسید چه شدکه اکنون حاضر به مصاحبه شدهاید، اوتوضیح داد که خواب مهدی را دیده وبه این نتیجه رسیده که روایت زندگی مهدی وظیفهای بر دوشش است؛هرچند سخت وهمراه با اندوه باشد. باحضور او در مصاحبه، مسیر کار ما جان تازهای گرفت و توانستیم بخش مهمی از زندگی شهید موحدنیا را از زبان نزدیکترین فرد به او ثبت کنیم اما با وجود تمام شدن کارهای تحقیقاتی، علاقهای به شروع نگارش کتاب نداشتم. دلیلش هم این بود که هنوزچیزی پیدانکرده بودم که کتاب راازسایر آثار مربوط به شهدای مدافعحرم متمایزکند.آنچه دراختیار داشتیم، مجموعهای از خاطرات بود؛ خاطرات ارزشمند اما در قالبی که به طور معمول از آن برای ارائه یک الگو استفاده میشود. نمیخواستم فقط یک الگوی تکراری تحویل بدهم. دراین مدت تمایل جدی به نوشتن این کتاب پیدا نکردم، چون وقتی مصاحبهها تمام میشود، به طور معمول یک خط روایت در ذهن نویسنده شکل میگیرد؛ اینکه از کجا شروع کند و کجا به پایان برساند اما درباره مهدی، چنین خط روایتی برایم روشن نشد؛ نه یک روایت متفاوت و نه حتی یک روایت معمولی جذاب.
چه چیزی دیدگاه شما را برای نگارش کتاب تغییر داد و مجاب به نوشتن شدید؟
سال ۱۴۰۳، کتابی از شهید سنجرانی را خواندم؛ کتابی که هنوز چاپ نشده بود. وقتی آن را تا آخر خواندم، ایدههایی در ذهنم شکل گرفت؛ اینکه چطور داستان را شروع و چطور تمام کنم اما مهمتر از ایدهها، یک حس عمیق بود؛ اینکه اگر میخواهم روایت مهدی را بنویسم، باید خودِ مهدی را روایت کنم نه قالبی را که ما برای شهدا تعریف کردهایم. همزمان با ایمان ایزی، سناریوی جذابی برای کتاب به ذهنم رسید. فهمیدم علت اینکه هیچ خط روایتی به ذهنم نمیرسید، این بود که با چارچوبهای رایج به او نگاه میکردم. به این نتیجه رسیدم که داستان شهید باید بدون سانسور، بدون خطکشی و بدون چارچوببندیهای مرسوم روایت شود. در حالی که مهدی واقعی، خارج از این چارچوبها بود؛ باید روایت را از چارچوبسازی و الگو دادن جدا میکردم و به جای ساختن یک قالب مقدس و رسمی، همان چیزی را مینوشتم که او واقعا بود. مهدی ویژگیهایی داشت که کمتر در زندگی شهدای مدافع حرم دربارهشان صحبت میشود؛ شیطنتها، قهوهخانه رفتن، شوخیهای تند، کتککاری، رفقایی با تیپ و ظاهر خاص و دورههایی از زندگی که شبیه کلیشههای رایج نبود.
بزرگترین «غافلگیری» شما در تحقیقات چه بود؟
وقتی تصمیم گرفتم داستان مهدی واقعی را بنویسم، وارد فضایی شدم که پیشتر حتی فکرش را هم نمیکردم. در دوره اول تحقیق، سراغ بعضی از رفقای مهدی نرفتیم. به عنوان مثال، سراغ دوستان قهوهخانهایاش نرفتیم یا کسانی که با او شوخیهای صمیمانه داشتند؛ چون احساس میکردیم باید فقط سراغ رفقای رسمی و بسیجیاش برویم اما وقتی نگاهم عوض شد و تصمیم گرفتم مهدی واقعی را روایت کنم، دوباره تحقیق را آغاز کردم؛ این بار با سراغ گرفتن از همان دوستانی که کنار گذاشته بودیم. یکیشان چاقوکش بود، یکی دیگر تهِ قهوهخانه مینشست ...اما همین آدمها بخش جالبی از زندگی واقعی مهدی را میشناختند. ما وارد منطقهای شدیم که از نظر خانواده شهید، شاید منطقه ممنوعه محسوب میشد. چون پا گذاشته بودیم دردورهای اززندگیمهدی که کمترکسی دربارهاش حرف زده بود؛دورهای که پشت سرمهدی میگفتند: «چاقوکشاست، قمارباز است، معتاد شده به سیگار و بیشتر از سیگار!» همین حرف و حدیثها و قاطی کردن راست و دروغ، ازدواجش را در آستانه خراب شدن قرار داد. همین باعث شد خانواده شهید از من گلهمند شوند. میگفتند مگر نگفته بودی سراغ این مسائل نمیروی؟ کار سخت شده بود. باید برایشان توضیح میدادیم که اگر قرار است تحول یک انسان را روایت کنیم، نشان دادن بخش تاریک زندگیاش ضروری است. تحول بدون گذشته معنا ندارد. نمیشود فقط دوران درخشان و پس از تغییر را روایت کرد. برای من این کتاب مصداق همان شعر بود که میگوید: ما مدعیان صف اول بودیم / از آخر مجلس شهدا را چیدند. مهدی هم از همان کسانی بود که اگرچه امروز در جایگاه یک شهید مدافع حرم قرار دارد اما مسیرش از آخر مجلس شروع شده بود. ما میخواستیم همین واقعیت را نشان دهیم؛ نشان دهیم که رسیدن او به نقطه شهادت یک مسیر ساده، بیخطا و بیفرازونشیب نبوده است.
چالش اصلی شما در نوشتن این روایت چه بود؟
یکی از مشکلات، انجام مصاحبه با کسانی بود که با دنیای شهدا فاصله داشتند؛ اهل سیگار و قهوهخانه بودند اما به شهید مهدی موحدنیا ارادت زیادی داشتند. این افراد اصلا اهل گفتوگو نبودند و حتی نمیتوانستند خاطرات خود را تعریف کنند. با وساطت و ایجاد یک فضای رفاقتی، توانستیم آنها را پای کار بیاوریم و گفتوگو کنیم. چالش دیگر رضایت گرفتن از خانواده شهید بود. خانواده همیشه شهیدرابه عنوان شخصیتی مقدس روایت میکردندوازنقاط سبززندگی اوصحبت میکردند. آنها از برخی ماجراهای نوجوانی مهدی، رفتن به قهوهخانهها و خانه دانشجوییها اطلاع نداشتند. به همین دلیل، ابتدا کتاب را رد کردند. حتی به جایی رسیدیم که فکر کردیم نویسنده کتاب باید تغییر کند. در این فاصله حتی چند نفر دیگر هم پیشنهاد کردند که نگارش کتاب را برعهده بگیرند. بعضی ناشران نویسنده معرفی کردند و یکی از آنها بخشی از کتاب را هم نوشت اما هیچیک از آن پروژهها به نتیجه نرسید.همراهی همسروسپس دیگر اعضای خانواده بهویژه برادرشهید، باعث شد بتوانیم رضایت کامل خانواده را برای چاپ کتاب جلب کنیم. همین روایتها بود که ستون اصلی کتاب «نود و نهمین نفر» شد.
در زندگی مهدی، نقطههای غیرمنتظره زیادی هست؛ کدام تناقض یا ویژگی «غیرشهیدی» باعث شد بگویید این شخصیت ظرفیت یک روایت بلند دارد؟
بهنظرم یکی از بزرگترین غافلگیریهای زندگی مهدی همین است؛ کسی که تا دیروز به او توصیه میکردی، کسی که انتظار رشدش را نداشتی، کسی که رفتارهایش به شهدا نمیخورد، درنهایت شهید میشود و این سؤال مهمی ایجاد میکند، چطور ممکن است چنین پسری شهید شود؟... ما تلاش کردیم پاسخ این غافلگیری را در بخشهای بعدی کتاب بدهیم. مهدی با آن بچه بسیجیهای معمولی پایگاه تفاوت داشت. وسط روضه میرفت بیرون؛ به او تذکر میدادند که اگر میخواهی رشد کنی، باید پای منبر هیأت بنشینی اما او فقط موقع سینهزنی و شور وارد میشد. البته اینطور هم نبود که مثل شاهرخ ضرغام یک دوره آشکارِ داشته باشد. نه، اتفاقا خیلی از مشکلاتش پنهان بود. به عنوان مثال، شاید کمتر کسی در شهر میدانست که مهدی قهوهخانه میرود یا اینکه بخشهایی از رفتارش فقط در دایره دوستان نزدیکش دیده میشد. در عین حال، مهدی از آن آدمهایی نبود که یکباره و ناگهانی تغییر کنند. تحولش تدریجی بود. میتوانم بگویم او آدمی بود که همیشه میخواست خوب باشد اما شرایط زندگی، اتفاقات اطرافش و ضعفهایی که هر انسانی دارد، گاهی مانع میشدند. مثل بیشتر ماها آدم خوبی نیستند اما ناگهان در شرایطی قرار میگیرند و خوب میشوند. مهدی اینطور نبود. او از ابتدا در مسیر خوبی کردن حرکت میکرد. ما تلاش کردیم روایت کسی را ثبت کنیم که شاید کامل نبود اما در مسیر کامل شدن حرکت کرد. این روایت برای نسل جوان مهم است. چون نشان میدهد شهدا آنقدرها هم که همیشه گفته میشود، آسمانی و دستنیافتنی نیستند. آنها هم شبیه همه ما با ضعفها، اشتباهات و کشمکشهای انسانی روبهرو بودهاند. همه او را قضاوت میکردند اما هیچکس فکر نمیکرد همین جوان، روزی از همه جلو بزند.
زندگی زمینی و متفاوت شهید آسمانی
محمد حکمآبادی، نویسنده کتاب «نودونهمین نفر» درباره این کتاب به جام جم گفت: اگر مخاطب کتاب را فقط تا بخش شهادت بخواند و ببندد، بسیاری از پاسخها را نخواهد یافت و فهم درستی از شخصیت مهدی به دست نمیآورد. کتاب باید تا انتها خوانده شود. چون بعد از روایت شهادت، بخشهایی وجود دارد که چرایی و چگونگی این تحول را روشن میکند. در روایت نوجوانی مهدی، ما به طور عمده از روتوش و سانسور پرهیز کردیم. شاید گاهی فقط اشتباهات مهدی دیده میشود، کارهایی که به شهدا نمیخورد، حتی گاهی به بسیجیها هم نمیخورد اما در همین میان، مهدی گاهی خط قرمزهایی را نگه میدارد که باورش سخت است. همینهاست که دل مخاطب را با او همراه میکند. در شرایطی که مخاطب مدام اطلاعات منفی میبیند، شوخی، خنده، دعوا، قهوهخانه و ... ناگهان کاری از مهدی میبیند که انتظار نمیرفت و همین باعث میشود از ته دل برایش احترام قائل شود.