یادداشتی درباره تاریخ بیهقی به مناسبت بزرگداشت اثر

من، بیهقی و دیگر قضایا

می‌خواهم اعترافی بکنم: شاید اگر دانشجوی ادبیات نبودم و در میان خمیازه‌های نامنظمم به جلد سرمه‌ای‌رنگ کتاب تر و تازه‌‌ تاریخ بیهقی زل نزده بودم، نوشتن این متن را به من نمی‌سپردند. گفتم جلد سرمه‌ای‌رنگ... یادم افتاد همیشه کتاب را با وسواس باز می‌کردم و برعکس خواسته‌‌ استاد،‌ چیزی در آن نمی‌نوشتم. برای همین آن‌قدر تمیز مانده بود که اگر مرحوم بیهقی زنده بود، حتما خوشش می‌آمد.
کد خبر: ۱۵۲۴۲۱۲
نویسنده مریم شاهپسندی - نوجوانه
 
اگر چیزی در کتاب نمی‌نوشتم، ازسر علاقه به آن نبود.در اصل چیزی حالی‌ام نمی‌شد. صرفا وقتی استاد از روی متن می‌خواند، ریتم کلمات و روانی جملات را گوش می‌دادم و به این فکر می‌کردم که چطور می‌شود آدم متنی را خلق کند که بعد از این‌همه سال‌ هنوز خواندنی باشد و با این‌که از ۳۰جلد اصلی، حدود ۲۵جلد آن از بین رفته اما همین مقدار باقیمانده این‌قدر برای ما عزیز است. بعدتر که دوباره به آن کتاب برگشتم، فهمیدم تاریخ بیهقی مهم است نه از این جهت که ابوالفضل بیهقی تا چه میزان از تاریخ را روایت کرده بلکه از این جهت که چطور توانسته متن تاریخی قرن پنجم را این‌چنین روان و تأثیر‌گذار بنویسد یا به‌عنوان مورخ درباری‌ چطور حوادثی را ذکر کرده که چندان به نفع مسعود غزنوی نیست. اگر قصد داشته ما را در موضوعی قانع کند یا از موضع خاصی برگرداند یا کسی را تطهیر یا تقبیح کند، چطور آن را انجام داده و اصلا در تمام این ماجراها خودش چطور فکر می‌کرده و تا چه اندازه به اصالت شنیده‌ها و دیده‌ها پایبند بوده. ‌گاهی کتاب مثل متن ادبی‌ای لطیف و گیرا‌ مخاطب را تا انتهای مسیر می‌برد و برمی‌گرداند. گاهی هم آن‌قدر این رفت و برگشت عمیق می‌شود که خواننده در جایی لابه‌لای واژه‌ها گیر می‌افتد و تا آخر عمر‌ روایت را در ذهنش دارد. تاریخ بیهقی کلمه‌های سختی دارد که شاید لازم باشد آنها را سرچ کنیم و بفهمیم اما حتی با ندانستن آنها هم می‌توانیم از نثر کتاب لذت ببریم. حتی اگر نثر کتاب را نخوانیم و متن روان شده و امروزی‌‌اش را مطالعه کنیم، باز طوری که او اتفاقات را روایت می‌کند‌ جالب توجه است.  
در ادامه‌‌ اینهایی که گفتم، دوست دارم یکی از معروف‌ترین روایت‌های تاریخ بیهقی‌ یعنی ماجرای بر دار کردن حسنک وزیر را با برشی از خود کتاب ضمیمه کنم. حسنک وزیر از جمله کسانی بود که پس از مرگ سلطان محمود تلاش کرد پسر کوچک‌تر سلطان محمود (محمد) به سلطنت برسد‌ اما زمانی که محمد شکست خورد و مسعود غزنوی حکومت را به‌دست گرفت، ورق برگشت. مسعود غزنوی اعتقادات شیعی حسنک وزیر را بهانه کرد و به درخواست خلیفه‌ بغداد و با پافشاری بوسهل زوزنی او را به دار آویخت.این ماجرا شاید به‌خودی خود شبیه بسیاری از برش‌های تاریخی باشد اما آنچه این روایت را خواندنی می‌کند، قلم ابوالفضل بیهقی و جملاتی است که از حسنک وزیر نقل می‌کند. انگار بیهقی به‌خوبی می‌دانسته دیالوگ می‌تواند چه نقش مهمی در ماندگاری روایت داشته باشد.بیهقی شروع روایت بر دار کردن حسنک را این‌طور آغاز می‌کند: «فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد. امروز که این قصه آغاز می‌‌کنم (...) از این قوم که سخن خواهم راند یکی دو تن زنده‌اند، در گوشه‌‌ای افتاده‌ و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده و به پاسخ آن‌که از وی رفت گرفتار (...) عمر من ‌نیز‌ به ۶۵ آمده و بر اثر وی می‌‌باید رفت و در تاریخی که می‌‌کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند:  شرم باد این پیر را!‌ بلکه آن گویم تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند». 
همان‌طور که خواندیم، بیهقی همزمان با این اتفاق، ماجرا را ننوشته است. گذاشته آب‌ها از آسیاب بیفتد تا بتواند بی‌دردسر روایت کند. پس می‌گوید نوشتن این روایت را زمانی آغاز می‌کنم که بوسهل زوزنی مرده و افرادی که مستقیم یا غیر‌مستقیم ربطی به ماجرا داشته‌اند‌ جز یکی دو نفر زنده نیستند. از طرفی بیهقی هم به ۶۵سالگی رسیده و به‌قول خودش چیزی تا مرگ فاصله ندارد. بیهقی در ابتدای روایت به ما اطمینان خاطر می‌دهد قرار نیست جوری بنویسد که آیندگان وقتی آن را خواندند، بگویند  شرم باد این پیر را‌.  
در ادامه ماجراهای بر دارکردن حسنک، اورا پیش قاضی می‌برند وبه اصطلاح امروزی‌ دادگاهی می‌کنند.در جریان این دادگاه، بیهقی چندین جمله ازحسنک نقل می‌کند که بسیارخواندنی است:«حسنک گفت(...) جهان خوردم وکارها راندم وعاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است،کس باز نتواندداشت که بردارکشند یا جز دار که بزرگ‌تر از حسین علی نیستم». 
با این‌که در زمانه بیهقی اعتقادات حسنک را خوب نمی‌دانستند و خود بیهقی نیز سنی بوده اما با صداقت، آنچه شنیده را نقل می‌کند و ارادت حسنک وزیر به امام حسین(ع) را سانسور نمی‌کند: «حسنک را به پای دار آوردند. نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ (...) قرآن‌خوانان قرآن می‌‌خواندند. حسنک را فرمودند ‌جامه بیرون کش!‌ وی دست اندر زیر کرد (...) و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار‌ و برهنه با ازار ایستاد‌ و دست‌ها در هم زد. تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار‌؛ و همه خلق به درد می‌گریستند. آواز دادند که ‌سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه‌؛ و حسنک را همچنان می‌‌داشتند‌ و او لب می‌‌جنبانید و چیزی می‌‌خواند (...) و آواز دادند که سنگ دهید. هیچ‌کس دست به سنگ نمی‌کرد‌ و همه زار‌زار می‌‌گریستند خاصه نشابوریان». 
بیهقی تااینجا ازسکانس‌های پایانی زندگی حسنک می‌گوید وجالب اینجاست که درهمان ابتدا، تقصیر اتفاقات غم‌انگیز را بر گردن سرنوشت می‌اندازد. چنان که به عربی گفت: پناه بر خدا از سرنوشت بد‌ و در ادامه باجزئیات شرح می‌دهدکه ازحسنک خواستند لباس‌هایش را در بیاورد تا آن‌قدر به او سنگ بزنند که بمیرد. سرش را هم می‌پوشانند که سالم بماند تا برای خلیفه بغداد بفرستند. مأموران به مردم دستور می‌دهند سنگ بردارند و حسنک را بزنند اما آنها گریه می‌کنند و هیچ‌کس سنگ نمی‌زند. پس مأموران مجبور شدند به مزدورانی سکه نقره بدهند تا بر او سنگ بزنند: «پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند».  
در نهایت، ابوالفضل بیهقی ماجرا را با ذکر بی‌وفایی دنیا و این‌که عاقبت همگی مرگ است، این‌چنین تمام می‌کند: «این است حسنک و روزگار و گفتارش رحمه‌الله علیه (...)چندان غلام و ضیاع و اسباب و زروسیم ونعمت هیچ سود نداشت. اورفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمه‌الله علیهم(...)احمق مردا که دل دراین جهان بندد،که نعمتی بدهدوزشت بازستاند».
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها