شاید فکر کنید میخواهم آن امتحان ریاضی را که قبول نشدم، دوباره بخوانم. یا آن حرف تلخی را که در یک بحث بیمعنا به بهترین دوستم زدم، برای همیشه در گلویم خفه کنم. شاید فکر کنید آرزو میکنم کاش آن روز بارانی، وقتی مادربزرگ خداحافظی کرد، محکمتر در آغوشش میفشردم.همه این لحظهها مانند نشانگرهایی در مسیر زندگی من هستند. هرکدام درسی داشت، دردی داشت و گاهی زخمی بهجا گذاشت. اما اگر راستش را بخواهید، امروز که نگاه میکنم، هیچکدام را تغییر نمیدهم.
عجیب است، نه؟ چرا کسی نمیخواهد اشتباهاتش، شکستها و لحظات ناخوشایندش را پاک کند؟
پاسخ من این است: چون منِ امروز، محصول تمام آن «ایکاش»هاست. آن امتحان ریاضی به من تواضع شکست خوردن را آموخت. آن حرف تلخ به من یاد داد که کلمات چه قدرت مخربی دارد و باید مراقبشان بود. و آن در آغوش نگرفتنِ محکمِ مادربزرگ، به من فهماند که عشق را باید در همان لحظه، بیقید و شرط ابراز کرد؛ درسی که حالا در روابطم با عزیزانم به کار میبندم.پس اگر بخواهم صادق باشم، تنها یک چیز را تغییر میدهم: طرز نگاهم را. به آن نوجوانِ ترسو و کمروی پانزدهسالهام میگفتم: نترس! اینقدر نگران قضاوت دیگران نباش. تو قویتری از آنچه فکر میکنی. اشک ریختن عیب نیست، شکست خوردن پایان راه نیست، و «کامل بودن» یک دروغ بزرگ است. از همین الان، خودت را دوست داشته باش؛ با تمام کمبودها و اشتباهاتت. این را تغییر میدادم. نه برای اینکه از مسیر متفاوتی بروم بلکه برای اینکه در همان مسیر، با آرامش و اعتمادبهنفسِ بیشتری قدم بردارم. گذشته مانند یک کتاب درسی است، نه یک زندان. ما آن را میخوانیم، از آن یاد میگیریم، ورق میزنیم و به جلو حرکت میکنیم. قدرت تو نه در تغییر دیروز، که در ساختن امروز است.