روانشناسی مدرن معتقد است که با وجود شرایط دشوار بیرونی، میتوان از طریق بازسازی درونی، سازوکاری برای مقاومت، رشد و لذت بردن از زندگی ایجاد کرد. توانمندسازی روانی، بازآفرینی امید و معنا در مواجهه با واقعیتهای سخت است.
فشارهای پنهان و فرسودگی روانی
زندگی زنان سرپرست خانوار مجموعهای از استرسهای مزمن است. از دغدغه معیشت گرفته تا مسئولیت تربیت فرزند و نگاه سنگین جامعه، همه در کنار هم روان آنها را مختل میکند. وقتی بدن و ذهن طولانیمدت در وضعیت هشدار باقی میماند، مغز شروع به خطا میکند؛ شکستهای کوچک نشانی از بیارزشی تعبیر میشود و ذهن مدام تکرار میکند «من نمیتوانم». روانشناسان این حالت را «ناتوانی آموختهشده» مینامند؛ یعنی وقتی فرد باور میکند هیچ تلاشی نتیجه نمیدهد.
در همین نقطه است که بازسازی روانی باید آغاز شود. گام نخست، تغییر دیدگاه است. زنی که با وجود تنگناهای مالی، فرزندانش را با عزت و وجدان پرورش داده، انسانی توانمند است، نه قربانی. اگر او بتواند روایت ذهنیاش را از «زندگی سختی که مرا له کرد» به«مسیر دشواری که ازآن عبور کردم»تغییردهد،کمکم احساس کنترل وقدرت درونی دراوزنده میشود.
زنی میانسال که پس از درگذشت همسرش بهتنهایی زندگی را پیش برده، در جلسات مشاوره میآموزد تلاشهای روزمرهاش را، از پرداخت اقساط تا حضور در مصاحبههای کاری، ثبت کند. این یادداشتهای کوچک، ذهن را به شناخت موفقیتهای جزئی عادت میدهد و خودباوری او را تقویت میکند.
بازسازی باورها
در روانشناسی، مفهوم «خودکارآمدی» نقش کلیدی دارد؛ یعنی باوری واقعبینانه به اینکه «میتوانم با منابع فعلیام وضعیت را مدیریت کنم». این حس درونی، از دل تجربههای واقعی ساخته میشود، نه از شعار یا خوشبینی ساده.
یکی از تمرینهای مؤثر برای تقویت خودکارآمدی، نوشتن «دفتر تواناییها» است؛ مثلا هر شب سه کار کوچک که در آن موفق بوده را یادداشت کند؛ چیزی مثل درست کردن غذای سالم، صحبت آرام با فرزند یا حتی پاسخ دادن به یک تماس کاری. مغز وقتی بارها شواهد عینی از توانستن را میبیند، دیدگاهش نسبت به خود تغییر میکند.
ابزار دیگری که دردرمان شناختی استفاده میشود «بازسازی باورها» است. اگر زنی میگوید «من همیشه بدشانسی میآورم»، درمانگر از او میخواهد شواهد نقض را پیدا کند؛ آیا واقعا «همیشه»؟ آیا هیچوقت کمکی نگرفته؟ این گفتوگوی درونی به تدریج ساختار ذهن را تغییر میدهد و از احساس شکستخوردگی به حس توانایی تبدیل میشود.
زنان زیادی با چنین تغییراتی مسیرشان را عوض کردهاند. مراجعهکنندهای داشتم که سالها از فروش محصولات خانگی خجالت میکشید.به او پیشنهاد کردم از کوچکترین مرحله شروع کند؛ یعنی فقط از خوراکیها برای خودش عکاسی کند. بعد به چند دوست نزدیک نشان دهد و سپس در یک گروه محلی به اشتراک بگذارد. طی یک ماه، اولین سفارشهایش را گرفت. همین تجربه کوچک، هسته باور جدیدی در ذهنش را کاشت؛ اینکه «من میتوانم از استعدادم درآمد بسازم».
حمایت و تعلق؛ ضدزهر تنهایی
توانمندسازی روانی فقط درون ذهن اتفاق نمیافتد؛ محیط اجتماعی هم نقش تعیینکننده دارد. احساس تعلق و دیدهشدن، یکی از قویترین محافظهای روان است. بسیاری از زنان سرپرست خانوار از جمع فاصله میگیرند چون میترسند مورد قضاوت قرار گیرند یا نمیخواهند ضعفشان رانشان دهند اما این تنهایی، انرژی روانی راتخلیه میکند.ایجاد حلقههای حمایتی کوچک میتواند تأثیر شگرفی داشته باشد.دریکی ازمحلههای جنوب تهران، گروهی اززنان سرپرست خانوارتصمیم گرفتندهفتهای یکبار دور هم جمع شوند. هریک از تجربیات خود سخن گفتند؛ یکی درباره روشهای پسانداز، دیگری درباره کار خانگیاش و... . پس از چند جلسه، نهتنها مهارتهای جدیدی آموختند، بلکه احساس انزوا از میان رفت.کوچکترین شبکههای ارتباطی میتوانند روح را التیام بخشند و انسان در تعامل معنا مییابد.در مجموع توانمندسازی روانی زنان سرپرست خانوار، فقط در حد شعار نیست؛ فرآیندی واقعی است که از درون ذهن آغاز و در ارتباط با جامعه کامل میشود. وقتی زنی بیاموزد خود را نه قربانی، بلکه کنشگری مقاوم ببیند؛ وقتی بداند هنوز میتواند انتخاب کند، تصمیم بگیرد و لذت ببرد؛ امید در او جوانه میزند. این فرآیند شاید زمانبر باشد اما هر گام کوچک، قدمی است به سوی بازگشت به خود قدرتمند.