بوسه‌گاهِ نبی، جولانگاه خولی؛

دشت تنهای بی‌کفن و شام خیمه‌های بی‌چراغ

خورشید غروب نمی‌کرد، بر نیزه می‌رفت. پایین بر پهنه دشت، ستارگانی بی‌کفن و غریب رها شده بودند. از بلندی تل، خواهری در اوج غربت، غریب‌ترین صحنه تاریخ را می‌دید.
خورشید غروب نمی‌کرد، بر نیزه می‌رفت. پایین بر پهنه دشت، ستارگانی بی‌کفن و غریب رها شده بودند. از بلندی تل، خواهری در اوج غربت، غریب‌ترین صحنه تاریخ را می‌دید.
کد خبر: ۱۵۰۹۱۸۹

به گزارش جام‌جم‌آنلاین از فارس، خورشید دیگر نمی‌تابید؛ می‌سوخت گویی تمام حرارتش را بر خاک تف‌دیده کربلا می‌پاشید تا عطش را در تاریخ، جاودانه کند. 

هیاهوی چکاچک شمشیر‌ها تمام شده بود و حالا، سکوتی سنگین و وهم‌آلود جای آن را گرفته بود.

سکوتی که تنها با صدای نفس‌های به شماره افتاده مردی در گودال، صدای ضجه‌های زنی بر بلندی و هلهله لشکری بی‌حیا شکسته می‌شد.

زینب (س) بر بلندای تپه‌ای ایستاده بود که زمین زیر پایش می‌لرزید. نگاهش به گودال بود. به جایی که عزیزترینِ وجودش، یادگار مادر و برادرش، حسین (ع)، افتاده بود.

جسمش دیگر شبیه یک بدن نبود؛ نقشه‌ای بود از جغرافیای زخم‌ها هر جای خالی از زخم، محلی برای یک زخم جدید بود.
اما او هنوز نفس می‌کشید. زیر لب، با خدای خود عاشقانه نجوا می‌کرد. لشکریان، چون لاشخور‌هایی که منتظر جان دادن شیری هستند، دورش حلقه زده بودند. 

هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد کار را تمام کند. تا اینکه سنگدل‌ترینِ قوم، با چکمه‌های سنگینش، قدم بر سینه‌ای گذاشت که بوسه‌گاه عرش بود؛ سینه‌ای که پناهگاه زینب بود.

خنجر را بیرون کشید. زینب (س) از آن بالا فریاد زد. صدایش در هلهله قوم گم شد.

مگر این گلو، جز به تلاوت قرآن و ذکر حق باز شده بود؟ مگر این لب‌ها، همان‌هایی نبود که جدش، پیامبر خاتم (ص)، بر آن بوسه می‌زد؟

خنجر کُند بود... یک بار... دو بار... دوازده بار... آسمان صورت خود را خراشید و زمین از شرم، دهان باز کرد. 
وقتی سرِ خورشید بر نیزه رفت، دیگر چیزی برای دیدن وجود نداشت دنیا برای زینب (س) و اهل حرم، در همان لحظه به پایان رسید و شبی بی‌پایان آغاز شد.

انگشت و انگشتر را بریدند
هنوز خون مقدس حسین (ع) بر زمین داغ کربلا جاری بود که فرمان حمله صادر شد. آن گرگ‌های گرسنه، از گودال قتلگاه به سمت خیمه‌های بی‌دفاع دویدند. دیگر سپری نبود، علمداری نبود، نگهبانی نبود.

صدای شیون زنان و فریاد‌های وحشت‌زده کودکان در هم پیچید. پارچه‌های خیام را با نیزه می‌دریدند و هرآنچه بود به یغما می‌بردند. 

یکی معجر از سر زنی می‌کشید، دیگری گوشواره از گوش دختری خردسال. دود بود که به آسمان می‌رفت و جیغ‌هایی که در آن دود خفه می‌شد.

در میان آن هرج و مرج، چشم حریص مردی، به انگشترِ دستِ امام افتاد. انگشتری که یادگار پدرش علی (ع) بود. خون بر انگشت مبارک خشکیده و انگشت ورم کرده بود. 

هر چه کرد، انگشتر بیرون نیامد. با قساوتی که در تاریخ بی‌مثال است، خنجرش را بیرون کشید و...
آیا ارزش آن تکه عقیق، بیشتر از انگشتی بود که کلید رزق عالمیان در دست او بود؟ چگونه دستی جرأت یافت تا بر دستی که همواره به سوی آسمان برای دعا و به سوی زمین برای بخشش دراز بود، تیغ کشد؟

اسب‌ها را نعل تازه زدند. بر پیکر‌های بی‌جانی تاختند که لحظاتی پیش، عزیزترین بندگان خدا بر روی زمین بودند.

گودال، به فرشی از گوشت و خون و استخوان تبدیل شد؛ و آن پیکر‌های مطهر، آن جسم‌های پاک، غریب و تنها، بدون غسل و کفن، بر خاک گرم کربلا رها شدند.

نه دستی بود که چشم‌های بازشان را ببندد و نه پارچه‌ای که بدن آن‌ها را بپوشاند.

آیا این بدن‌ها، سزاوار کفنی جز خاکِ داغ و غسلی جز خونِ خودشان نبودند؟ اینان که غریبان را پناه بودند، چرا خود چنین غریبانه بر خاک افتادند؟

رقیه پدر را صدا می‌زند
شب، چادر سیاهش را بی‌رحمانه بر سر دشت کشید. نه ستاره‌ای در آسمان بود و نه نوری بر زمین. آن شب، «شام غریبان» شمعی نداشت.

تنها روشنایی، اخگر‌های به‌جا مانده از خیمه‌های سوخته بود که بر چهره‌های معصوم و گریان کودکان می‌تابید و سایه‌های بلند و ترسناکی بر خاک می‌انداخت.

بوی دود و خون و خاکستر در هم آمیخته بود. زینب (س) باید از خاکستر برمی‌خاست. او دیگر خواهرِ داغ‌دیده نبود؛ او اکنون علمدار قافله اسرا بود. او کوه بود.

با صدایی که از فرط گریه گرفته بود، اما هنوز محکم بود، کودکان را یکی‌یکی شمرد. سکینه را در آغوش کشید، دست نوازش بر سر یتیمان کشید و به دنبال رقیه‌ای گشت که در تاریکی، پدر را صدا می‌زد.

آغاز مصیبت زینب
امام سجاد (ع) در تب می‌سوخت و بر بستری از خاکستر، زنجیر بر تن داشت. زینب (س) هم پرستار بیمار کربلا بود، هم مادر یتیمان، هم پناه بی‌پناهان.

آن شب، زنان و کودکان، در میان پیکر‌های بی‌سر و پاره‌پاره عزیزانشان، بر خاک سوختهٔ نینوا نشستند. گرسنه، تشنه، داغدار و بی‌خانمان.

زینب (س) به نماز ایستاد. نماز شبی که هیچ‌گاه ترکش نشده بود؛ اما این بار، نشسته.

رو به پیکری بی‌سر که تمام دنیایش بود و در احاطه ده‌ها ستاره بی‌کفن دیگر، بر زمین آرمیده بود.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها