ساعت ماشین دوازده و ده دقیقه را نشان میدهد. همیشه ده دقیقه جلوتر تنظیمش میکنم که دیرم نشود ولی امشب کار از ده دقیقه گذشته. باید همین الان دزاشیب باشم اما در ترافیک اول پاسدارانم. به دزاشیب نرسم، محرم امسال را از دست دادهام. گیج و آشفتهام. هر سال محرم برای من از شب علیاکبر شروع میشود؛ شب هشتم. شب علیاکبر جان میدهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشمهایم را میبندم و با گوشهایم میبینم. این روضه گیرم میاندازد؛روضه پسر در کنار پدر. جانت را میگیرد و جانت میدهد. تکاندهنده است. به نظرم محرم را باید تکاندهنده شروع کرد.
روز اول محرم وقتی همهجا عزا شروع میشود، وقتی همه محله تجریش عزادار میشوند و دسته عزاداری تکیه پایین به امامزادهها و تکیههای شمیران سر میزند، هنوز محرم من شروع نشده. محرم را باید شب هشتم در تکیه دزاشیب شروع کنم؛ شب هشتم با حضرت علیاکبر(ع). اول خیابان فرمانیه جلوی آتشنشانی؛همانجایی که نوحهها را در کاغذهای کوچک دست میگیرند، حفظ میکنند و میخوانند تا برسند به تکیه. دسته عزاداری تکیه پایین که در خیابان فرمانیه راه میافتد نه طبل دارد، نه سنج، نه علم هفدهتیغه و نه کتلی که روی چرخ ببرند. عزادارهایش با اینکه جوانند، بیشتر از اینکه فکر تیپ و قیافه باشند، فکر بهترشدن شکل عزاداریاند. چند نفرشان کنار عزادارها راه میروند که خیابان بند نیاید. تکیه هم خوبیاش این است که بزرگ است و میشود خوب چرخید و به سبک واحد شمیرانی سینه زد. این شروعی عالی است برای محرم اما من وسط ترافیک لعنتی گیر کردهام. نورهای قرمز چراغ ترمزها روی مخم میروند. دلم نمیخواهد نرسیدنم را باور کنم اما وسط این نورهای قرمز و دودهای سیاه، وسط این خفگی کیپ تا کیپ ماشینها، امیدی نمیماند. هر سال خودم را رساندهام. باور کردم که میرسم و رسیدهام؛ حتی آن سالی که نگهبان بودم.
شب هشتم افسر اسمم را در لوح نگهبانی نوشت و کوتاه هم نیامد. شهرستانیهای یگان رفته بودند مرخصی و به من فقط شب تاسوعا و عاشورا را میتوانست مرخصی بدهد. بعدازظهر فهمیدم شب را باید در یگان بمانم. کنار پادگان حشمتیه، نزدیک سیدخندان. حتی فکرش هم اذیتم نکرد. یعنی از همان اولی که گفتند اسمت در لوح نگهبانی است باور نکردم که شب هشتم محرم میشود آدم در پادگان باشد. راهش را نمیدانستم اما مثل روز برایم روشن بود که شب، وقتی در تکیه دزاشیب میخوانند «اکبر رود ای اهل حرم جانب میدان»، من آن وسط ایستادهام، سینه میزنم و اشک میریزم. شاید بهخاطر این اطمینان داشتم که دو ماه آخر روزهای آموزشی سربازیام خیلی با خدا گذشته بود. هنوز هم باور دارم اگر کسی خودش را به گوشهای از مجلس عزا میرساند دعوتنامه دارد. پاس اول به من رسیده بود. یعنی باید تا ساعت یازده پادگان میماندم. پستم که تمام شد، افسر گشت هم از پادگان بیرون زد. جراتم را جمع کردم. رفتم سراغ دژبان جلوی در که با هم دوست بودیم. التماسش کردم. دژبان توضیح واضحات داد: «تو برای الان برگه نداری، منم مهر خروج برات نمیزنم. فردای عاشورا بدون مهر خروج راهت نمیدن پادگان. به مشکل میخوریها!» هول داشت ولی دیدم باید بروم. در را که نمیشد باز کرد. خودم را از پنجره دژبانی پرت کردم بیرون و رأس ساعت دوازده، زیر پرچم تکیه، نوحه حفظ میکردم و سینه میزدم. امسال اما یک جای کار میلنگد. ساعت دوازده و نیم شده و حالا نزدیکیهای اول پاسدارانم. زندگی من با علیاکبر جوری گره خورده که خودم هم بخواهم، نمیشود جدا شوم. محرم اما امسال برایم تمام شده.
واحد شمیرانی یک مدل سینهزنی شبیه به سینهزنیهای جنوبی است با همان ضرباهنگ، فقط کمی سبکتر. فرق اصلیاش این است که در واحد شمیرانی کسی دست به کمر کسی نمیاندازد و به جایش سینهزدن یکدست و دودست میشود. یعنی یکبار با یک دست سینه میزنند و بار بعدی با دو دست. لابهلای سینهزدن هم، وقتی دو دست را روی سینه میکوبند، «علی» میگویند. شور واحد شمیرانی آنجاست که نوحه تمام میشود و مداح بدون هماهنگی شروع میکند به خواندن: «بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا». ضرباهنگ عوض نمیشود اما سینهزنها به جای «علی» فریاد میزنند «حسین». همه اینها که تمام میشود، نوحه معروف بچههای محله تجریش را میخوانند؛ نوحهای که همه نوحههای قدیمی را در خودش دارد. همه آن را حفظند. با عشق میخوانند و سینه میزنند. تکلیفم روشن نیست اشکی که میریزم برای از دست دادن محرم است یا غم علیاکبر. اشک میریزم و پدال گاز را فشار میدهم که زودتر به خانه برسم. همت شرق به غرب خلوت است. حالا که به سمت خانه میروم، انگار نه انگار ترافیکی بوده. باید اشک بریزم و از خدا بخواهم من را ببخشد. باید التماس کنم که باز هم به من فرصت بدهد. بدون محرم و شبهای قدر، هیچچیز باارزشی در دنیا ندارم.