چند روز اول باور این جریان خیلی دشوار بود و نمیشد کاری کرد، ولی روح وطندوستی و عشق به میهن جایی برای سکون باقی نمیگذاشت.ما با جنگ آشنائیتی نداشتیم و ندیده بودیم تا اینکه به وطن تعرض شد. این را خوب میدانیم که ما ملت، بزرگشده مکتب امامحسین(ع) هستیم و مرام و معرفت ما در جوشوخروش حوادث و تنگناها نمایان میشود.بعد از اتاق خبر و جلسه یکی از مدیران به درخواست همکارم به جایی دعوت شدم بدون آنکه بدانم کجا میرویم.سر ماشین را به سمت حسینیه اعظم زنجان که در جنوبشهر واقع است چرخاندم. زمان اذان بود. من داخل ماشین منتظر همکارم شدم تا ایشان چند فریم عکس از مراسمی بگیرند و بیایند.در حال نگاه به گنبد و پرچم و نوشتههای روی دیوارها برای کشور دعا میکردم. تلفنم زنگ زد که من هم داخل بیایم.بهعنوان مهمان وارد آشپزخانه میشوم، چون اگر بدانند خبرنگارم اجازه ورود به جمعشان را نخواهم داشت.خیریه و موسسه «شنبههای امالبنین(س)» در آن لحظه مشغول پخت و پخش غذا برای مسافران بود. وقتی پیگیر ماجرا شدم همکارم گفت قرار مشخصی دارند: روزهای شنبه. زمان و مکان از پیش تعیین شده است. بیشترشان از بزرگان شهر هستند و معتمدان بازار، ولی نه از دوربین خوششان میآید و نه از خبرنگار.
همه مشغول کارند
امروز شنبه نیست اما قرار ویژه دارند. وارد آشپزخانه که میشوم تمامشان آقا هستند و همه بهشدت مشغول کار.بهعنوان دوست یکی از اعضا معرفی میشوم و گوشهای پیدا میکنم و مینشینم.
کسی دستور نمیدهد
شعله زیر اجاق در بالاترین درجه است. صدای جلز و ولز هاتداگهایی که در روغن داغ پخته میشود، در بین صدای بگووبخند مردان گم است. صورت خیلی از مردان از شدت گرمای آشپزخانه سرخ شده، اما بااینحال همه با ذوق و شوق مشغول هستند و تا کاری روی زمین میماند کلی داوطلب برای انجام آن وجود دارد. هیچکس دستور نمیدهد و دوست دارد خودش کار را انجام دهد.حواسم به شوق و ذوق آقایان است که صدایی رشته افکارم را پاره میکند: «بفرمایید آبخنک، ببخشید ما هیچوقت مهمان نداشتیم، برای همین هیچوقت به فکر اسباب پذیرایی نبودیم. بچهها هم آب را به هر چیز دیگر ترجیح میدهند.» از فرصت استفاده و سر حرف را باز میکنم. چه سروصدایی هم بهپا کردهاند. همیشه همینقدر خوشحال هستند؟ چرا بیشترشان موسفیدند؟ اصولا در هیاتها این کارها را جوانترها انجام میدهند. میخندد و میگوید: «خب، فرق اینها همین است.» و به مردی که زمین را تی میکشد اشاره میکند و میگوید: «ایشان از بزرگان بازار زنجان هستند. چند دهنه مغازه دارند و کلی شاگرد و کارگر. چایش را هم با سینی جلویش میگذارند؛ ولی کل هفته را برای کار کردن در اینجا لحظهشماری میکند، یا آنیکی و ... اسم هرکدامشان در این شهر اعتبار است و به قول قدیمیترها صد زندانی را آزاد میکنند، ولی اینجا برای انجام کار سختتر و پیشپاافتادهتر مسابقه میگذارند.
رقابت بین بزرگان شهر
کنجکاوی مرا که میبیند همراهم میشود و سر صحبت را با برخی از آنها باز میکند. همه از کاری که برای این احسان کردند با ذوق و شوق صحبت میکنند. بدون هیچ منتی یکی میگوید نذر داشت خیارشور این ساندویچها را خودش آماده کند. دیگری میگوید: به من میگویند دستت برکت دارد. برای همین خرید هاتداگها با من بود. راست میگویند، هرچه میپزند تمام نمیشود. نان ساندویچها تمام شده رفتند دوباره بخرند و میخندد. میگویم: «حتما نوپا و تازهنفس هستند که اینقدر انرژی دارند» که جواب میدهد: «این گروه از سال پیش فعال است و هربار با ذوق بیشتری برای آمدن داوطلب هستند. انگار اینجا برایشان مرکز دنیاست و حاجتشان را گرفتهاند. اگر اینجا به یومالعباسش معروف است مادرش هم هوایمان را دارد.» با خودم فکر میکنم من چه کاری از دستم برمیآید جز اینکه چند خط بنویسم و عکس بگیرم و آدمهای خیر گمنام را به مردم شهر معرفی کنم. میپرسم متولی این برنامه کیست؟ با تعجب به هم نگاه میکنند. انگار تا امروز به این موضوع فکر نکرده بودند. آقایی را به من معرفی میکنند ولی برای مصاحبه و صحبتکردن زیاد تمایل ندارد و خیلی زود جای خود را به مرد کهنسالی میدهد و خودش به پشت میز آشپزخانه بازمیگردد.
به شرط گمنامی
همه حاجی صدایش میکنند. چهرهای دارد که با نگاهکردن به آن آرامش میگیری. خودم را معرفی میکنم. اول چندان تمایلی ندارد اما کمکم نرم میشود و از این جمع خودمانی برایم میگوید، اما شرطش گمنام ماندن است. از حاجمنصور در مورد این گروه میپرسم و نحوه شکلگیری آن که میگوید: بیش از ششماه پیش خیلی غیرمنتظره و بدون اینکه کسی بانی شود جمعی از زنجانیها که در بین آنها کاسب، کارمند و بازنشسته وجود داشت، دور هم جمع شدند و آستین بالا زده و زیر سایه مادر حضرتعباس(ع) این کار خیر را آغاز کردند. وی با اشاره به اینکه هر هفته شنبهها تا ۶۰۰ پرس انواع غذا توسط این گروه پخت و در بین نیازمندان توزیع شده است، اضافه میکند:۶۰ خادم و ۱۳۰ متولی برای کمکهزینه در این برنامه سهیم هستند.
متولی این گروه خود خانم «امالبنین(س)» است
این خیر زنجانی با بیان اینکه هفته گذشته در روز عید غدیر ۲۰۰۰ پرس دیزی توسط این گروه توزیع شده است، اظهار میکند: با وجود اینکه امروز شنبه نیست تا ۱۵۰۰ پرس ساندویچ سرد برای مسافران و مهمانان که بهدلیل شرایط خاص در زنجان حضور دارند، تهیه و توزیع شده است. وی با بیان اینکه هر هفته دستاندرکاران در این گروه دور هم جمع میشوند و هرکس کاری برای این نذری انجام میدهد، عنوان میکند: این راه ادامه دارد. البته امیدواریم حوادث کشور هرچه سریعتر پایان پیدا کند و دیگر نخواهیم این غذاها را بین مسافران توزیع کنیم. صحبتمان که تمام میشود، وارد آشپزخانه میشویم. از بقیه میخواهد همراهی کنند تا من عکس و فیلم بگیرم. برخیها انگار همچنان دوست دارند گمنام بمانند، چون هرچند به احترام ریشسفید حاجی چیزی نمیگویند ولی یا پنهان میشوند یا کمی قیافه ترش میکنند. اینجا من بهخاطر نگرانی خانواده و صداهای پهپاد زیاد به خانه برمیگردم و همکارم با دوستان پخش به عوارضی میروند و روز بعد گزارش را برای من ارسال میکند.
اینجا چراغی روشن است
ساعت از ۹.۵شب گذشته که خودروها بعد از عوارضی متوقف میشوند و از پشت هر خودرو تعداد قابلتوجهی جعبه پیاده میکنند و ساندویچها و آب به یاد سقای کربلا بین مردم توزیع میشود. هرکس به اندازه خود و خانوادهاش میگیرد و اگر اضافه دریافت کند پس میدهد. مغازهداران که در حال فروش تغذیه هستند اعتراضی ندارند و با یک خداقوت و لبخند آنها را همراهی میکنند. میگویم این افراد نیازمند نیستند و مسافرند؛ چرا اینجا توزیع میکنید که جواب میگیرم: «درست است، شاید به این غذا نیاز نداشته باشند اما چراغ دلشان را که روشن میکند. من خودم غذای خانهمان حاضر و آماده است اما اگر شنبهها حتی به اندازه یکلقمه از این غذا نخورم بیتاب میشوم.» راست میگفت حالوهوای اینجا حسابی با آمدن سبزپوشان امالبنین(س) عوض شده است و مسافرانی که نگران بودند و دلهره در چشمانشان موج میزد حالا کمی آرامتر هستند و میگویند و میخندند. انگار دلخوش چاشنی این غذاست. ساعت ۱۲ شب به خانه میرسم، ولی هنوز فکرم درگیر آنهاست. بهراستی در این شهرها چقدر خیر داریم و من داستان زندگی آنها را نمیدانم.