بوفالوی گذشته که سریع است و بوفالوی اکنون که پادرهواست. هری در حال مرگ است و خاطرات ــ آن تصویرها و دیدهها که، بههرحال، آرزوی نوشتنشان را داشته و ننوشته ــ بوفالویی است که از گذشته به حال میآید؛ بوفالوی سریع و تندخو، که از اکنون به گذشته نمیرود تا آنجا گیر کند. نوستالژی ریخته در زندگی نیست. حتی حسرت دم مرگ نیز نیست. از گذشته به اکنون میدود و از روی موانع میپرد. فضای احتضار داستان همینگوی دائم در حال احضار است. احضار آرزوهای کنارگذاشتهشده ــ و نه سرکوبشده ــ که تا به اکنون نرسند و خودشان را از جنگ و صلحهای نهایی عبور ندهند، مرگ از راه نمیرسد. شمایل مرگ گروگان این چند پاراگراف داستانی است که نوشته شود. در تنگی وقت همینگوی نیز مجبور است با سرعت تمام دویدن یک بوفالوی آمریکایی داستانش را بنویسد. با دو انگشت و ــ احتمالا ــ دو پای ایستاده و هزاران ــ شات ــ سودا. آن ماجراها و داستانها، از دور و اعماق به ذهن هری میآیند. زمان برای بوفالوی پادرهوای اکنون، نیوتنی است و برای بوفالوی گذشته برگسونی. بوفالوی خشمگین و سریع گذشته که بهسوی پارچهقرمز اکنون احضار شده و تند تند ــ از اعماق ذهن هری؛ و البته یادداشتبرداریهای همینگوی ــ میدود، هرچه برگسونی جلوتر میآید تاریخی عقبتر میرود؛ تا جایی که حتی از گذشتههای خودش به گذشته پدربزرگش و آن تفنگهایی که در آن کلبه سوختند میرسد و توقف میکند. گاه هم رد صدای تیر زنی که همراهش است هری در حال مرگ را از گذشتههای نزدیک زن به گذشتههای دورش سفر میدهد. و اواخر گاه هذیان و گاه وهم. هرچه هست خاصالخاص زمان و مکان احتضار است و زنهایی که نویسنده! در این راه مصرف و له کرده است.
بوفالوی گذشته پنجبار از روی موانع میپرد. اتفاقات جنگ در بلغارستان، دعوای پاریس که به ناکامیهای استانبول کشیده شده بود، آتشگرفتن آن کلبه چوبی زیبا و زندگی در محله کنتراسکارپ، آن پسرک که در آن بهشت آن پیرمرد را کشت، و آخرین؛ «ویلیامسون، افسر پرتاب بمب»؛ که «آن شب توی سیمها گیر کرد و در دیدرس منور قرار گرفت و رودههایش روی سیم ریخت، بهطوریکه وقتی میخواستند او را، از لای سیمها بیرون بکشند مجبور شدند رودههایش را قطع کنند. میگفت هری منو با گلوله بزن. تو رو خدا منو با گلوله بزن [...] تا اینکه هری تمام قرصهای مرفینی را که برای خودش نگه داشته بود به او داد که اثر آنی هم نداشتند.»
در دامنه کلیمانجاروی آفریکا که هری دارد با تمام گذشته انتخابشده از راهرسیده میمیرد، پرندگان بزرگ با پیام مرگ، سلانهسلانه از راه میرسند، حیوانهای کوچک نزدیک چادرهای کمپ سرگرم چرا میشوند، سرهایشان را خم میکنند و «دمهایشان به چپ و راست حرکت میکرد»، دو سه قوچ دیده میشود که در زمینه زرد بیشه سفید و کوچک هستند و یک گله گورخر، که در متن سبز بیشه، سفید. و البته کفتاری که زوزه مرگ را او خواهد کشید.
همه در انتظارند. در انتظار اینکه ننوشتهها از راه برسد و نوشته شود؛ و مرگ.
«مرد به مرگ گفت: نفست حال آدمو به هم میزنه. کثافت بدبو» مثل اینکه پای هری حسابی بو گرفته.
«بازهم به او نزدیکتر شد و حالا نمیتوانست با او حرف بزند، و وقتی او دید که مرد دیگر نمیتواند حرف بزند کمی جلوتر رفت و مرد سعی کرد بیآنکه حرفی بزند او را از خود براند. اما او خودش را بیشتر روی مرد کشاند تا آنکه با تمام وزن روی سینهاش جاگرفت، و وقتی در آنجا چمباتمه زد مرد نتوانست حرکت کند، نتوانست حرف بزند، صدای زن را شنید: ارباب حالا خوابش برده. تختو خیلی آروم بلند کنید ببرید تو چادر.»
این بلندشدن کمارتفاع ــ برای تشییع او توسط ما، به چادر ــ کم است. آخرین لحظههای داستان، آیین احترام به زندگی و مرگ است که هِم برگزارش میکند. از فراز آسمان، و از آنجا، نگریسته به زمین؛ با نمایی فراخ از دشت گسترده، رد پای جانوران شکاری، گاومیشها که نقطههای کلهدرشتی بودند، عبور از کوهها و اعماق ناگهانی جنگل سرسبز، دامنههای خیزرانپوش یکنواخت تا رسیدن به آنجا که «در پیشرو، تنها چیزی که میدید، به پهنای سراسر جهان، بزرگ، بلند و زیر آفتاب بینهایت سفید، قله چهارگوش کلیمانجارو دیده میشد.»