یک نقطه مشترک

دلتنگش شده‌ام امانمی‌دانم چه چیزی توی گوشم وزوزمی‌کندکه به او زنگ نزنم.بالاخره بعد ازدوهفته دلم می‌خواهدصدایش را بشنوم. به مامان سپرده‌ام ته چاق‌سلامتی‌هایش سلامم را برساندوبگوید دلم برایش یک‌ذره شده وهروقت دورش خلوت شد،یک زنگ به من بزند.
کد خبر: ۱۴۹۰۰۹۲
نویسنده زهرا قربانی - دبیر نوجوانه

 
آن روزها تازه تاکسی اینترنتی‌ها آمده‌ بودند. با تاکسی اینترنتی دقیقه ۹۰ رسیدم و تا رسیدم سر جلسه کنکور و شناسنامه را دست نفر اول که دیدم، یادم آمد آن را جا گذاشته‌ام. شناسنامه را یادم رفته بود و مامان داشت توی گوشم غرولند می‌کرد که اگر زودتر بیدار شده بودی، اگر زودتر حاضر شده بودی، اگر همه وسایلت را از دیشب آماده کرده بودی و...
سر که برگرداندم، مامان با یک تاکسی اینترنتی دیگر از جلو چشمانم محو شده بود تا برود خانه شناسنامه را بیاورد. یادم نمی‌رود بااین‌که می‌دانستم احتمال قریب به یقین اگر او بود، صدچندان قرار بود اعصاب من و مامان را خرد کند و ممکن بود توی راه از استرس و بدگمانی با خودرویی که خدا سرراهش سبز می‌کند، تصادف کندوچندین اتفاق احتمالی دیگراما دلم می‌خواست روز کنکورم او باشد که از پشت نرده‌های مکان برگزاری کنکور برایش دست تکان دهم و تا امروز هم به او نگفته‌ام که یادم نرفته ‌است. 
سه‌شنبه هفته‌پیش بود‌، بلوار میرداماد را داشتم می‌آمدم سمت روزنامه که گوشی‌ام زنگ خورد. حوالی ساعت ۱۲:۳۰. روی صفحه گوشی نوشته بود: آقای قربانی.من این‌طور اسمش را ذخیره کرده‌ام. چون هربار، هرجا تشابه فامیلی دارم، طرف آقاست و هربار که طرف را صدا می‌زنند، توی دلم می‌گویم: آقای قربانی بابای منه!
گوشی را توی بلوار که نگاه کردم، نیشم تا بناگوش باز شد. احتمالا بالاخره فرصت کرده زنگ بزند. یک گوش هندزفری‌ام چند روز است قطع شده. سناریو چیده‌ام وقتی می‌رسد، پول قرض بگیرم، بروم یک هندزفری جدید بخرم. تلفن را جواب می‌دهم. صدایش را که می‌شنوم، تازه متوجه می‌شوم چقدر بیشتر از یک‌ ذره دلتنگش بودم.
از حال و هوای سرکارش می‌پرسم. راضی است. مثل‌همیشه ...
توی گرمای سیرجان، امیدیه و اهواز هم راضی بود و حالا خدا را شکر با عادت گرمایی بودنش این بار پروژه‌اش جای خوش آب و هوایی‌ است.شاید او هم مثل ما عادت کرده‌ است به دوری، به شیفت ۲۳روزیک هفته،به مشروح اخبار خانواده دریک ربع اما امسال ۶۰ ساله شده ‌است، احتمالا فقط ۶۰ ساله‌ها می‌فهمند شیب سرازیری توانایی جسمی در کار را. آن هم وقتی برگردی به خانه، خبری از استقبال خانواده و تخت و بالش خودت و زرشک‌پلو خانمت نباشد. با این‌حال او فرق می‌کند.وقت‌هایی که پروژه ندارد وخانه است، صبح زود می‌زند بیرون،  می‌رود پارک پیاده‌روی و با بربری داغ برمی‌گردد وصبحانه را که می‌زند به بدن، می‌نشیند به مطالعه. کتاب‌های مربوط به مهندسی و رشته خودش را می‌خواند، زبان تمرین می‌کند، عصرها هم روتین کتاب‌های روانشناسی دارد و فیلم و سریال‌های خارجی می‌بیند. شده مثل بچه مردم که مادرها توی سر فرزندان‌شان‌ می‌زنند. شده حسرت برای مامان که کاش من به بابا رفته بودم.او فرق می‌کند. درواقع بابای هرکس برایش با پدرهای دیگران فرق می‌کنداما همه یک نقطه مشترک دارند: جان‌شان برای خانواده‌شان درمی‌رود...
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها