به گزارش
جام جم آنلاین به نقل از فارس، شب پر تلاطم حادثه، وقتی یکییکی عکس و اسمهای شهدا از کرمان منتشر میشد و دست به دست در کل ایران میچرخید، عکس تن ظریف دختربچهای دوساله که از انبوه ترکشها جای سالمی نداشت، با موهای آشفته و خونی و پیوست کودک مجهولالهویه، قلب یک ایران را مچاله کرد. کسی او را بین آن بدنهای آشفتهای که روی زمین ریخته بود، گوشهی از خیابان تنها و غریب پیدا کرده و به دست یک پرستار اورژانس داده بود. اما نمیشد این کودک دوساله تنها آمده باشد. حتما در بین آن بدنهای کربلایی و اربا اربا کسی مادرش بود یا پدری داشت. شاید تکه دستی که روی زمین افتاده بود همان دستی باشد که موهای این دخترک را نوازش میداده، شاید یکی از آن پیکرهای ناشناس و پرجراحت مادرش باشد!
زهرا نزدیکترین فرد زنده به انفجار تروریستی اول بود. غیر او هرکس در آن محدوده حضور داشت نه تنها شهید شد بلکه اوضاع پیکرش هم گفتنی نیست. روایت حضور زهرا در کرمان قدم به قدم از مجروحیتش تا پیدا شدن هویتش پر از قصههای تلخ و شیرین و خواندنی است. قصههایی که ناب ماندهاند و ما را برای شنیدنشان مهمان خانواده ممتحن کرده، خانوادهای که در حادثه تروریستی کرمان ۲ شهید و ۳ مجروح داده است.
چند لحظه پیش از انفجار!
قول و قرار پدر و مادر زهرا بود که هر سال حوالی دی زیارت مزار حاج قاسم را از دست ندهند و پیادهرویشان در خیابانهای کرمان پابرجا باشد. سال گذشته درست زمانی که آمادهی رفتن بودند، ماموریتی برای محمدنبی ممتحن، پدر زهرا پیش آمد و به کربلا رفت اما سفر کنسل نشد، شهیده فاطمه دهقان، مادر زهرا یک کاروان کوچک خانوادگی راه انداخت و دست بچههایش را گرفت و با مادر خود و مادر و خواهر همسرش عازم گلزار شهدای کرمان شدند.
صبح ۱۳ دی کاروان کوچکشان رسیده بود به کرمان، زهرا از صبح برخلاف همیشه بهانهگیری میکرد و حاضر نبود از بغل مادرش جدا شود. بعد از یک پیادهروی طولانی زیارت مختصری از مزار حاج قاسم کردند و به پیشنهاد شهیده دهقان قرار شد به محل اسکانشان باز گردند، کمی استراحت کنند و نیمههای شب و حوالی اذان صبح دوباره برگردنند و یک دل سیر زیارت کنند.
در مسیر بازگشت، امیرعباس ۸ ساله و زینب ۵ ساله خواهر و برادر زهرا چند قدم جلوتر دست یکی از دوستان کرمانی مادرشان را گرفته بودند و میرفتند. زهرا در بغل مادرش خواب بود و مادر بزرگش شهیده مریم قوچانی کنار آنها راه میرفت. عمه و مادر بزرگ دیگرش هم آرام آرام مسیر بازگشت را طی میکردند و کمی عقبتر بودند. آن لحظات که با شلوغی جمعیت و ازدحام عجین شده بود آخرین باری بود که زینب، زهرا و امیرعباس مادر و مادربزرگ داشتند. شاید برای همین زهرا آنقدر محکم دستش را دور گردن مادرش حلقه کرده بود، شاید برای همین امیرعباس و زینب چند دقیقه یک بار سر برمیگرداندند و از بین جمعیت سرک میکشیدند تا مادرشان را ببیند. شاید به دلهای کوچکشان الهام شده بود.
ترکشها چه بر سر زهرا آوردند!
چند لحظه بعد صدای انفجار انگار کرمان را ۱۴۰۰ سال عقب برد و به کربلا رساند. قیامتی به پا شده بود. بدنها تکه تکه روی زمین ریخته بودند، سیاهی آسفالت از قرمزی خونها پیدا نبود و صحنههایی را مردم به چشم میدیدند که قابل باور و تحمل نبود. خواهر و مادر همسر شهیده دهقان از موج انفجار بیهوش شدند. زهرای ۲ ساله تمام تنش ترکش برداشت و مادرش پر جراحت و آشفته روی زمین افتاد. تکههای تن مادربزرگش انگار که درد دوری گرفته باشند هر کدام گوشه و کناری پخش شده بودند. امیرعباس و زینب که از ترس میلرزیدند در آن قیامت بهانه مادر را میگرفتند. اما مگر بین آن بدنهای آشفته میشد مادر را پیدا کرد؟!
راوی قصه زهرا از اینجا به بعد مامور
اورژانسی است که او را بین مجروحین پیدا کرده است:«ما با محلی که حادثه تروریستی اتفاق افتاد فاصله داشتیم اما موج انفجار شیشههای آمبولانس را شکاند. تا به خودمان آمدیم سریع به محل حادثه رفتیم. وضعیت بدی بود. در آمبولانس را که باز کردیم همینطور مجروح برایمان میآوردند. زهرا را در بغل یک آقای نظامی دیدم. بهانه میگرفت و این آقا سعی داشت آرامش کنم. بغلش کردم که همراه دیگر مصدومان به بیمارستان برسانم اما از من جدا نمیشد گریه میکرد. تنش پر از ترکش بود، با یک دست او را گرفته بودم و با دست دیگرم به بقیه مجروحان رسیدگی میکردم.»
خبر به کربلا هم رسیده بود، خدا میداند بیخبری چه بر سر آقای ممتحن آورد. مخصوصا اینکه هر بار شماره تماس همسر و همراهانش را میگرفت، کسی پشت خط میگفت مخاطب در دسترس نمیباشد...عکس زهرا که به عنوان کودک مجهولالهویه دست به دست شد، هرچند واضح نبود اما پدر او را شناخت.
پزشکی که برای کودک مجهولالهویه مادری کرد
زهرا را که به بیمارستان آوردند، زخمهایش را پانسمان کردند و ترکش از تنش بیرون آوردند. ساعتهای اول حادثه بود و برای همین هنوز هیچکدام از خانوادهشان به کرمان نرسیده بودند. زهرای دو ساله با آن همه درد که تن ظریفش تحمل میکرد تنها روی تخت بیمارستان خوابیده بود و مادری نداشت که در آن لحظات دستش را به گرمی بفشارد و آنقدر موهایش را نوازش کند تا خوابش ببرد. غربت این 2ساله وقتی به چشم یک زوج جوان که از قضا خانم، پزشک ارتوپد بود آمد تصمیم گرفتند تنهایش نگذارند و حداقل تا پیدا شدن هویتش و آمدن خانوادهاش مادر و پدرش باشند، مخصوصا اینکه خودشان هم کودکی هم سن و سال او داشتند.
زهرا بیقراری میکرد، در آن قیامتی که در بیمارستان به به پا شده بود بعد از یک معاینه فوری تشخیص داده شد او مشکل جدی ندارد اما زهرا در بغل آن خانم آرام نمیگرفت، انگار جز دوری از مادرش و زخمهایی که روی تنش نشسته بود درد بزرگتری داشت. تشخیص آن خانم پزشک این بود که بچه، خونریزی داخلی دارد. برای همین هم بار دیگر از بیمارستان پیگیر شدند تا این موضوع را بررسی کنند. تشخیص درست بود، خیلی زود به اتاق عمل منتقل شد و طحالش را برداشتند. لطف خدا بود که آن زوج، در آن لحظات کنار زهرا بودند شاید در آن شلوغیها که کسی مادرانه بالای سر زهرا نبود کسی متوجه خونریزیاش نمیشد و...
وقتی خبر شهادت زهرا ممتحن اعلام شد
اولین نفری که به کرمان رسید عموی زهرا بود. یکییکی مسافران آن کاروان کوچک را در بیمارستانهای مختلف پیدا و شناسایی کرد. مادر و خواهرش جراحت زیادی دیده بودند. هنوز خبری از شهیده قوچانی نبود و شهیده دهقان را هم که مرگ مغزی شده بود را همسرش محمدنبی از راه دور شناسایی کرد. در بین رفت و آمدها به بیمارستان و سر زدن به مجروحان خانواده، زیرنویس شبکه خبر شهادت زهرا را اعلام کرد. از خیر توصیفات این بخش از گزارشم میگذرم کلمات کمتر از آن هستند که غم شهادت یک دختر 2 ساله را توصیف کنند. من روضهخوان خوبی نیستم اما آن کربلا حالا غم رقیهای روی دستشان میگذاشت. تلفن آقای ممتحن یک لحظه هم آزاد نبود، مدام فامیل و دوست تماس میگرفتند و میپرسیدند:« راست میگویند زهرا شهید شد؟!» بعد هم با صدای هقهق گریه تماس پایان میگرفت و کس دیگری زنگ میزد.
آقای ممتحن از کنار بستر مادر راهی بیمارستانی شد که زهرا در آن بستری بود. دعا دعا میکرد که این خبر درست نباشد، سلول به سلولش انگار به خدا التماس میکردند و خدا هم جواب این دعای خالصانه را زود داد. زهرا سرجایش روی تخت بیمارستان خوابیده بود، خبر اشتباه بود و این شیرین ترین اشتباهی بود که آن روزها میتوانست اتفاق بیفتد!
روضه آب در کربلای کرمان
چند روز بعد مردی با لباس ارتشی آمده بود برای عیادت زهرا. همان مردی بود که زهرا را از بین آن بدنهای تکه تکه پیدا کرده و به دست مامور اورژانس داده بود. وقتی با خانواده آن دختر کوچولوی 2 ساله آشنا شد و خبر شهادت مادر زهرا به گوشش رسید. جمله دردناکی داشت:« از شهیده دهقان عذرخواهی میکنم!» عذرخواهی؟! برای چه؟! کجای راه را اشتباه کرده بود که حالا نیاز به عذرخواهی داشت، جوابش روضه سهساله را کاملتر کرد:« دخترش چند بار از من آب خواست، اما من که نمیدانستم در این وضعیت میتوانم به او آب بدهم یا نه؟! برای تشنگیاش کاری نکردم، شرمندهام.»
آرزوی جانباز ۳ ساله حادثه کرمان
حالا زهرا رو به رویم نشسته، روسری گل گلی را سر کرده که یادگار مادر بزرگ شهیدش است. عکس مادر را توی دست گرفته و با امیرعباس و زینب کلکل دارند که موقع عکس گرفتن کدامشان نزدیکتر به مادر بنشینند. درد دلتنگیشان هیچ نسخهی درمانی ندارد برای همین هم پدر به پیشنهاد پزشکان چند وقتی آنها را از زادگاهشان مشهد و از خانهشان دور کرده است و به تهران آورده. جلوی ما کمتر بهانه مادر را میگیرند اما از غصه چشمهایشان موقع نگاه کردن به مادر میشود فهمید دلشان چقدر به تنگ آمده است.
زهرا کوچولو و خواهر و برادرش شاهدان عینی هستند از حادثه ۱۳ دی که بخشی از وجودشان را در دل تاریخ جا گذاشتهاند و با غم آن روز تلخ قد میکشند و بزرگ میشوند. زهرا، زینب و امیرعباس عاشق حاج قاسم و رهبر هستند این عشق را هم از مادر مشق کردهاند. وقتی از آرزوهایشان میپرسم، جواب جالبی دارند.«دوست داریم آقا را از نزدیک ببینیم، مثل آرتین!» البته این آرزوی مادرشان هم بود.
دلشان میخواهد حالا که دستهای پر محبت مادرشان دیگر نیست که دستنوازش روی سرشان بکشد دستان پر مهر آقا از درد این دلتنگی کم کند و رهبری که مادر دانه محبت او را در دلشان کاشته را از نزدیک ببینند. آنوقت هر وقت دلتنگی امانشان را برید جلوی قاب عکس مادر شهیدشان بنشینند و از خاطره روز دیدار بگویند، از شیرینی شکلاتهایی که آقا به آنها داده است. از چفیهای که امیرعباس به یادگار گرفته، از احسنتها و باریکلاهایی که رهبر به زینب به خاطر حجابش گفته و از آغوش پر محبتی که نصیب زهرا شده است و من نه فقط یک خبرنگار که پیک یک آرزو هستم، تمام رسالتم برای نوشتن این گزارش این است که روزی تلفن خانهشان زنگ بخورد و پشت خط کسی بگوید: فردا مهمان آقا هستید.