جام‌پلاس این هفته: فراز‌و‌نشیب‌های زندگی حرفه‌ای «روزنامه‌نگاری» که به‌عنوان «مجری تلویزیونی» معروف شد در گفت‌و‌گوی علی‌اکبر عبدالعلی‌زاده با محمد دلاوری

امروز سکوت ، شراکت با نفوذ است 

محمد دلاوري، زاده ۱۳۵۲‌، نويسنده، روزنامه‌نگار، مجري و مستند‌ساز ايراني است که توان و نگاه متفاوت او با ساخت برنامه «صرفا جهت اطلاع» جریان ساز شد . این روند با تولید برنامه های موثر رسانه ای تداوم یافت اما به‌نظر مي‌رسد  این همه توان ، خواستگاه  و چهره کامل او نیست ؛ میسر پیش روی دلاوری را بايد در جاي ديگري جست.
محمد دلاوري، زاده ۱۳۵۲‌، نويسنده، روزنامه‌نگار، مجري و مستند‌ساز ايراني است که توان و نگاه متفاوت او با ساخت برنامه «صرفا جهت اطلاع» جریان ساز شد . این روند با تولید برنامه های موثر رسانه ای تداوم یافت اما به‌نظر مي‌رسد  این همه توان ، خواستگاه  و چهره کامل او نیست ؛ میسر پیش روی دلاوری را بايد در جاي ديگري جست.
کد خبر: ۱۴۶۶۴۹۷

در نوستالژی ها ، کتاب‌ها و تعلقاتش به ایران و  فرهنگ این سرزمین ،  ‌گوشه ای این نگاه را در کتاب «۹۷۶ روز در پس‌کوچه‌هاي اروپا» که به‌نوعي سفرنامه زندگي چهار ساله او در بلژيک به حساب مي‌آيد می توان یافت و صد البته ناگفته های جذاب  بسیاری هم هست که تنها با خواندن  گفت‌و‌گوی علی اکبر عبدالعلی زاده با محمد دلاوری برای اولین بار در جام پلاس این هفته از آن هاآگاه خواهيد شد.

علي‌اکبر عبدالعلي‌زاده: گفت‌و‌گو با شما نسبت به مهمانان ديگر آسان‌تر است، چون اهل چالش هستيد و‌... .
پس قصد داريد چالش کنيد!‌
نمي‌دانم که مي‌شود چالش کرد و خودمان گرفتار چالش نشويم! در جام‌پلاس رسم بر اين است که از خاطره‌بازي با مهمانان شروع کنيم. شما در تهران متولد شديد؟
بله من متولد محله نظام‌آباد تهران هستم. 
پدر هم که بازاري بودند و در بازار حجره داشتند؟
بازاري بله ولي کلمه حجره کلمه‌ پردامنه‌اي است و طيف‌هاي مختلفي را در‌بر مي‌گيرد؛ چون حجره مي‌تواند چند صد متر باشد و مي‌تواند مکاني کوچک باشد. حجره پدر از نوع کوچولوي آن بود که در بازار مسگرها زير گذر لوطي‌صالح قرار داشت و پدر بنکدار لباس بودند.
پس شما بچه‌پولدار به‌حساب مي‌آمديد؟ 
چون حجره‌ پدر سايز کوچک بود نه، بچه پولدار نبوديم. 
ولي کاسبي در بازار در سايز کوچک آن هم خوب است. 
آره. ولي پدر کمي سودائي بود و مثلا سه ماه تابستان کلا مغازه را مي‌بست و تمام آن سه ماه به شهرستان مي‌رفتيم. زماني هم که اينجا بودند، آن‌قدري وقت نمي‌گذاشتند، نمي‌دانم! ولي قطعا ما پولدار نبوديم و وضعيت متوسطي داشتيم. 
کسي که در حوزه فرهنگ کار مي‌کند تصور اين است که از بچگي درسخوان و کتابخوان بوده اما انگار در‌باره شما اين موضوع طور ديگري رقم خورده است. 
من خيلي کتابخوان بودم. البته چون خانواده ما همه اهل کسب‌و‌کار بودند، در خانه ما هم بيشتر از دو کتاب يعني رساله آقاي گلپايگاني و قرآن وجود نداشت. به‌قدري در اين زمينه کمبود داشتيم که مثلا اگر مادر سبزي مي‌خريد، من روزنامه‌اي را که سبزي را در آن پيچيده بودند، چند بار مي‌خواندم. کلا خواندن را دوست داشتم و رساله‌اي را که به آن اشاره کردم چند بار خوانده بودم. 
فرزند بزرگ خانواده بوديد؟
نه من يک برادر و يک خواهر بزرگ‌تر و خواهر ديگري دارم که از من کوچک‌تر هستند. در اين ميان هم فقط من بودم که خيلي دلم مي‌خواست از اين کارها بکنم که اشاره کردم چيزي براي خواندن پيدا نمي‌شد ولي آرام‌آرام شروع کردم به گشتن و يک چيزهايي پيدا شد. 
در مدرسه هم فرصت و موقعيتي در کتابخانه پيدا نمي‌شد که جوابگوي اين نياز باشد؟
اين امر ديگر مربوط به اول و دوم دبستان است که من فقط در محيط خانه مي‌گردم و هنوز حتي کوچه را هم کشف نکرده‌ام و از خانه بيرون نمي‌روم. ولي کم‌کم از کوچه بيرون آمدم و مثلا سرگرمي‌ام اين بود که تلويزيون گوش مي‌کردم و تصنيف‌هايي را که پخش مي‌شد، تند تند در دفترم مي‌نوشتم.
دوره‌‌اي را مي‌گوييد که حافظِ حافظ بوده‌ايد! 
آره و معمولا اين تندنويسي غلط و افتادگي داشت. براي همين دوباره که پخش مي‌شد اين نوشته‌ها را کامل مي‌کردم. يادم هست که مادرم مي‌گفت محمد چه کار مي‌کني!‌ چرا اين چيزها را مي‌نويسي؟ جواب من اين بود که مي‌گفتم: مادر! مي‌خواهم اينها را حفظ کنم که از بين نروند. 
يعني آن‌قدر بچه بودم که تصور مي‌کردم اگر اينها را ثبت نکنم و ننويسم، آنها از بين مي‌روند. تا اين‌که قدم‌زنان از کوچه‌ جدا شدم و پا به خيابان گذاشتم. در خيابان نظام‌آباد يک دکه مطبوعاتي بود که کتاب و روزنامه و از اين چيزها داشت. جلوتر رفتم و يک کتاب جلد مشکي کوچک که نظرم را جلب کرده بود برداشتم و زماني که کتاب را ورق زدم با تعجب ديدم اي بابا! همه‌ آن چيزهايي که در دفترم مي‌نوشتم در اين کتاب هست. برايم خيلي لحظه عجيبي بود و درک نمي‌کردم چرا چيزي که من آن را با آن دقت و علاقه مي‌نوشتم و جمع‌آوري مي‌کردم، قبل از من توسط فرد ديگري جمع‌آوري شده است و تازه آنجا متوجه شدم که شخصي به نام حافظ وجود دارد و اين کتاب هم کتاب حافظ است. آن را خريدم و بعد از آن کتاب همدم بچگي‌هاي من شد. 
از رفقاي دوره کودکي و آن محله کسي هست که هنوز با او ارتباط داشته باشيد، يا نه دور شده‌ايد؟
نه، دور شده‌ام؛ کم و بيش‌... . 
اصلا اهل دوستي‌هاي اين‌طوري بوديد؟
آره. چون اهل کوچه بوديم و مادر خدا را شکر مي‌کرد که از خانه بيرون مي‌رويم؛ چون طفلکي آن‌قدر کار داشت که اگر ما هم در خانه مي‌مانديم، خيلي روي اعصاب بوديم و انرژي مي‌طلبيديم. از صبح بيرون مي‌زديم و يک‌بند در حال دويدن و بازي‌کردن بوديم. ظهر که مي‌شد مي‌آمديم و يک ناهار مختصر مي‌خورديم و تا خود شب توي کوچه ولو بوديم. 
از آن رفقا کسي را در ياد داريد که اسم ببريد؟
آره، برادران جواديان يادمه، چندتا برادر بودند که با هم رفيق بوديم. اسم مجيد بندعلي در خاطرم هست. توي دوره دبستان حجت زارع يادم هست که داداشش شهيد شد. جعفر که فاميلي او يادم نيست را هم در خاطر دارم که از رفقاي صميمي آن دوران بودند. 
الان اين دوستان شما را مي‌بينند و مي‌گويند ايشان رفيق دوران بچگي ماست. دوست داريد اين دوستان را دوباره ببينيد؟
آره. چرا که نه. يک چندباري هم به محله‌ي قديمي خودمون رفتم و سري زدم.
از چه زماني از محله نظام‌آباد رفتيد؟
خيلي طولاني نيست، به گمانم از وقتي که به بلژيک رفتم. يعني تا حدود سال ۱۳۹۰ آنجا زندگي مي‌کردم و زماني که از سفر برگشتم، جا را عوض کردم. 
در‌خصوص علاقه به سينما مي‌خواهم بدانم جزو افراد عشق فيلم بوديد يا نه؟
آن زمان خيلي امکان ديدن فيلم براي‌مان فراهم نبود، چون‌ VHS که ممنوع بود!
اولش بتاماکس يا همان فيلم‌هاي کوچک بود. 
همين‌طور است و البته ما چون جزو بچه‌خوب‌ها بوديم، نمي‌رفتيم فيلم کرايه کنيم. مگر اين‌که کسي فيلم کرايه مي‌کرد و بعدش ما مي‌رفتيم مي‌نشستيم و هفت تا هشت فيلم را در عرض ۲۴ ساعت مي‌ديدم. الان براي افراد غيرقابل‌تصور است. شما هم اين‌طوري فيلم مي‌ديديد، يعني اين کار را کرده بوديد؟ 
شرايط ما کمي فرق مي‌کرد. ما اين امکان را در منزل داشتيم. 
خيلي لاکچري بوديد براي خودتان!‌ اما ما مي‌رفتيم و مي‌نشستيم صبح تا شب و شب تا صبح فيلم مي‌ديديم. چون فيلم‌ها را اجاره کرده بوديم، مي‌خواستيم شيره آن را بکشيم.
در دستگاه را هم باز مي‌کرديد و پنکه بگذاريد که داغ نکند!
بله، اما من توي اون گروه‌ها خيلي فعال نبودم و سينما را از طريق مجله فيلم لمس مي‌کردم. يعني از وقتي با مجله فيلم آشنا شدم،‌ مجله فيلم مي‌خواندم و سينما مي‌رفتم.
از دوره راهنمايي و زماني که بالغ شدم و ياد گرفتم از محله‌ خودمان بيرون بيايم، مجله فيلم مي‌خريدم و تحت تاثير اين مجله مي‌رفتم فيلم‌هاي روي پرده مثل فيلم‌ «مشق شب» عباس کيارستمي را مي‌ديدم. اولين بار به سينما آزادي در محله عباس‌آباد رفتم تا فيلم ببينم و تصور مي‌کردم عباس‌آباد جايي بسيار عجيب و غريب و آخر تهران است. گمان مي‌کردم آدم‌هاي اينجا خيلي خفن هستند و وقتي داخل سينما مي‌روم نبايد دست از پا خطا کنم که متوجه شوند من از محله‌ ديگري آمده‌ام. اولين فيلمي که ديدم و برايم عجيب و غريب بود،‌ فيلم«مدرسه‌اي که مي‌رفتيم» به کارگرداني داريوش مهرجويي بود. 
ولي نرفتيد فيلم «کاني مانگا» را ببينيد؟
خيلي نمي‌خواهم اداي روشنفکري در بياورم، اما چندان علاقه‌اي نداشتم. اما در مسجد فيلم راکي و امثالهم را نشان مي‌دادند که آنها را هم دوست داشتم. ولي اين را که در آن سن جهان عباس کيارستمي را کشف کرده بودم، خيلي دوست دارم. 
سوالي که پيش مي‌آيد اين که پيوند تفکري کسي که مجله فيلم مي‌خواند با مرتضي آويني چگونه است؟
مرتضي آويني که شهيد شد، خبرش مثل يک بمب منفجر شد. من هيچ شناختي جز در حد اين‌که نريشن‌هاي ايشان را روي روايت فتح گوش مي‌کرديم، نداشتم. واقعيتش اين است که از نريشن‌هاي آويني خوشم نمي‌‌آمد و بيشتر نريشن‌هاي محمد نوري‌زاد را مي‌پسنديدم. ولي اين ماجرا يک دفعه مثل بمب ترکيد و ما را به او علاقه‌مند کرد. چرايش را هم نمي‌دانيم. البته آن زمان وضعيت ما اين گونه بود که نشسته بوديم و هر موجي فرهنگ، کتاب، ‌فيلم ‌و موسيقي که مي‌آمد همراهش مي‌شديم. 
نهايتا جريان آويني کاري کرد که شلمچه خان بشويد و روزنامه و هفته‌نامه‌هايي از جنس جبهه بخوانيد؟
همه را مي‌خواندم، ولي هيچ وقت هيچ علاقه‌اي به جريان شلمچه و مشابهش نداشتم. طبيعي است که به فرهنگ جنگ و جبهه علاقه‌مند شده بودم،‌ اما علاقه‌ من از همان جنس آقاي آويني بود و اصلا به مدل مقابل آن دلبستگي نداشتم. 
آن دوره که امورتربيتي فعال بود،‌ کارهاي از جنس نمايش و تئاتر اين گونه کارها مي‌کرديد؟
آره،‌ در گروه‌هاي سرود و تاتر بوديم. اما اتفاقا من خيلي خجالتي بودم و اعتماد به نفس زيادي نداشتم که بخواهم ليدري کنم. اما حضورم خوب بود و هرزمان مي‌رفتم بچه‌ها کارم را دوست داشتند. 
اگر به آن جرياني که اشاره کرديد، علاقه‌مند نبوديد، چگونه يکدفعه سر از روزنامه کيهان در آورديد؟
خيلي تصادفي. با دوستم فريد هوشين درنمايشگاه کتاب قدم مي‌زديم. آقاي مرتضي سرهنگي در يکي از غرفه‌هاي نمايشگاه نشسته بود. که فريد او را نشان داد و گفت اين آقا را که مي‌بيني، تلويزيون نشانش مي‌دهد، تو که اين‌قدر علاقه به نوشتن داري برو با او حرف بزن. رفتم و گفتم آقا من مي‌نويسم!‌ ايشان هم گفت خب بيا دفترم در حوزه هنري که ببينم چي مي‌نويسي! و چقدر انسان مهربان، ‌شريف و درجه يکي هستند ايشان. به دفترشان رفتم و نوشته‌‌هايم را نشان دادم. آقاي سرهنگي نگاهي کرد و گفت اينها را خودت مي‌نويسي؟ گفتم آره. گفت: اصلا باورم نمي‌شود. البته تصور مي‌کنم اين حرف را براي تشويق من گفتند. بعدش هم گفت: ببينم، دوست داري بروي روزنامه کيهان؟ آن زمان روزنامه کيهان براي من يک غول بود و باخودم فکر مي‌کردم مگر مي‌شود ما را در چنين روزنامه‌‌اي راه بدهند. چون در آن سال‌ها همه بزرگان فرهنگ و روزنامه‌نگاري در روزنامه کيهان قلم مي‌زدند. به روزنامه کيهان رفتم و به همين سادگي در گروه ادب و هنر نشستم. يک آقايي کنارم نشسته بود که سلام و عليک کردم و نامشان را پرسيدم که گفت: من حسين فتاحي هستم. از نويسندگان موفق امروز که من پاورقي ايشان را در کيهان بچه‌ها مي‌خواندم. آن شرايط خيلي برايم هيجان‌انگيز بود. 
به نظر مي‌رسد يکباره وسط کلبه آرزوهايت فرود آمده‌اي! 
همين طور است، چون به فاصله کمي آقاي يونس شکرخواه و در مجموع کساني که دوست‌شان داشتم و مطالب‌شان را مي‌خواندم، نشسته بودند. 
آن روزها چه سن و سالي داشتيد؟
بعد ديپلم و دوران دانشگاه بود. ضمن اين که خيلي برايم جداب بود که در آن سن چنان فضايي را تجربه مي‌کردم. 
در آن سن واقعا يونس شکرخواه را مي‌شناختي؟
بله خب. سرمقاله‌هاي ايشان و گزارش‌هاي آقاي فريدون صديقي در کيهان معروف بود. در آن سن وقتي کيهان بچه‌ها را مي‌خوانديم همه صفحات آن را مسلط بوديم و همه آدم‌هايي را که قلم مي‌‌زدند به اسم مي‌شناختيم. آدم‌ها برايمان خيلي مهم بودند و مثلا چون آقاي پورثاني را مي‌شناختم برايم مهم بود که ايشان امروز چه کار کرده است و اخبار مربوط به افراد را دنبال مي‌کرديم. خاطرم هست که براي آقاي پورثاني (که خدايش بيامرزد) يک عکس فرستادم که در اطلاعات هفتگي براي عکسم يک توضيح نوشت و آن را چاپ کرد. خاطرم هست که در پوست خودم نمي‌گنجيدم. عجيب‌تر اين که آقاي پورثاني برايم يک نامه نوشت و کتاب خودش را برايم فرستاد. جالب ترش اين که من اين مطلب را دستم گرفته بودم و به اطرافيان و فاميل نشان مي‌دادم و آنها هم با بي‌تفاوتي مي‌گفتند آها! از روزنامه برايت آمده است و من با شوق و هيجان توضيح مي‌دادم که از آقاي پورثاني برايم نامه آمده است. نهايتا عکس‌العمل‌شان اين بود که باشه! برو بنشين اونجا. 
‌يا زماني که روزنامه‌نگار شده بودم، به هرکسي مي‌گفتم روزنامه‌نگارم، طوري نگاه مي‌کرد که روزنامه‌نگارم يعني چي! و مي‌پرسيدند که يعني شما مي‌رويد و روزنامه‌ها را مي‌نويسيد؟ وقتي هم مي‌گفتم نه، ما مطلب مي‌نويسيم و در روزنامه چاپ مي‌شود، مي‌گفتند عجب!‌ يعني چي؟ در آن دوره اگر کسي در تلويزيون ديده مي‌شد،‌ خيلي مهم و آن آدم خيلي ستاره بود. 
با آن روحيه‌اي که خيلي با کسي ارتباط نمي‌گرفتيد، چگونه چهار سال در کيهان کار کرديد؟
شروعش خوب بود و خيلي زود توانستيم مطلب چاپ کنيم. يعني تيم مستقر در روزنامه خيلي به ما سخت نگرفت. ضمن اين‌که همه آدم‌هاي آنجا مهم و بزرگ بودند. مثلا سردبير گروه گزارش آقاي سعدي بود. هنوز آقاي فريدون صديقي و يونس شکرخواه آنجا بودند. ولي انصافا به‌جز يکي دو نفر که نمي‌خواهم اسم‌شان را بياورم و واقعا اذيت کردند، اغلب دوستان لطف داشتند و کمک کردند تا مثلا گزارش‌نويسي را در کيهان به خوبي تجربه کنيم. من آنجا کيف کردم، ولي عملا روزنامه کيهان جاي من نبود. 
کسي که در آن زمان چهار سال در کيهان کار مي‌کرد، عملا اهل قبيله حساب شده و آلوده کار مي‌شد که کلي پست و کار به او پيشنهاد مي‌شد...
نه، روزنامه کيهان حلقه‌هاي مختلفي داشت. به گونه‌اي که ممکن بود ۲۰ سال در روزنامه باشي، اما جزو حلقه يک نباشي. يعني حلقه‌ اول حلقه‌ معتمدين و رفقاي جاني بود و حلقه‌ دوم شامل کساني بود که خيلي با آنها مسأله‌اي نداشتند و حلقه‌ سوم کساني بودند که حتي کمي هم با ساختار رسمي روزنامه مشکل داشتند. اين است که وضعيت فرد بستگي داشت کجا باشد.
شما کجا بوديد؟
من خودم را در حلقه دوم مي‌ديدم که مشکل جدي با من نداشتند و البته جزو محبان هم نبودم.
در حال حاضر يکي از مهارت‌هاي ويژه شما مهارت‌گيري است. آن موقع گوشه‌گير ضد ارتباط بودي يا گوشه‌گير ارتباطي؟
‌آن موقع نه خيلي به ارتباط فکر مي‌کردم، نه به ضد ارتباط. اخلاقم اين است که وقتي وارد مجموعه‌اي‌ مي‌شوم يک کاري برايم خودم تعريف و شروع به انجام آن مي‌کنم و آن کار برايم اصل مي‌شود.
در چنان وضعيتي ارتباط، ضد ارتباط، درگيري و هر موضوع ديگري برايم فرع هستند و به‌دنبال اصل کار هستم. من در روزنامه کيهان يک هدفي داشتم که اصلا نمي‌توانستم آن را محقق کنم. هدفم اين بود که يک مدلي از نوشتن را آنجا راه بيندازم که حاصل فکر و مال خودم بود، اما نمي‌شد. هم ساختار فرهنگي روزنامه و بافت اجازه نمي‌داد و خودم نيز هنوز به پختگي کافي نرسيده بودم تا بتوانم خودم را تحميل کنم. همين است که احساس کردم بدنه هي من را پس مي‌زند. 
انگار آنجا اعتماد به‌نفس خوبي داشتيد!
اعتماد به‌نفس خوبي هم نداشتم، ولي خصوصيتم اين است که چيزي غير اين نمي‌فهمم که اگر قرار است کاري را انجام دهم، بايد انجامش بدهم و فقط همين را مي‌فهمم. اعتماد به‌نفس هم ندارم، ‌يعني اگر کسي من را تحت فشار مي‌گذاشت، نااميد، خسته و مايوس مي‌شدم و اين‌گونه نبود که بگويم آدم خيلي قدرتمندي بودم، اما از آن مدلي که دنبالش هستم عقب نمي‌نشينم. 
اين يکي از ويژگي‌هاي افرادي است که به اهداف‌شان مي‌رسند اين است که اين افراد در يک جنبش فردي بسياري از مسائل کلان را به نتيجه مي‌رسانند و معتقدم اين افراد در طول تاريخ فارغ از ساختارها، خدمات زيادي به کشور کرده‌اند. گاهي اوقات افرادي که داراي اين ويژگي هستند، مدير بوده‌اند و آنگاه سيستم نيز در خدمت‌شان بوده، اما معمولا کاراکتر شخصي اين افراد اين‌گونه است که هدف آنچنان برايشان اهميت دارد که گاهي از معيشت خود هم غافل مي‌شوند. يعني فردي که کارمند مي‌شود، به‌دنبال حقوق، بيمه، بازنشستگي و... است، اما اين افراد گاهي سال‌ها در سازماني کار مي‌کنند ولي از اين گونه مسائل خبر ندارند. دليلش هم اين است که هدف آن‌قدر برايش مهم است که به حواشي کمتر فکر مي‌کند.
يک‌بار مجموعه‌اي با من مصاحبه‌اي طولاني داشت،‌ وقتي آن را خواندم به خبرنگار آنجا زنگ زدم و گفتم مصاحبه را خواندم، اما اين آدم چقدر با من فرق مي‌کند!‌ گفت: چرا؟ گفتم چون اين شخصيت خيلي قهرمان است. شما از من قهرماني خواستي و من هم هي قهرماني تعريف کردم در حالي که اين‌قدر قهرمان نيستم. اينجا به نظر مي‌رسد من آدمي سختکوش، توانا، با هوش و چنين و چنان بوده‌ام، در حالي که من اين‌گونه نبوده‌ام. من خيلي جاها متحير بوده‌ام، شکست خورده‌ام،‌ اشتباه کرده‌ام و هيچ‌کدام را اينجا نگفته‌ام. به همين جهت اگر فرزند من اين مطلب را بخواند شايد گمان کند خيلي آدم متفاوتي هستم. مي‌خواهم بگويم من فقط يک ويژگي داشتم و آن هم اين بود که مي‌دانستم مي‌خواهم چه کار کنم. همين. ولي در مسير رسيدن به آن زمين مي‌خوردم، بد و بيراه مي‌شنيدم، کتک مي‌خوردم، نااميد مي‌شدم و گاهي اوقات به هدفم شک مي‌کردم. 
اين کتک خوردن جالب است، يعني اهل درگيري فيزيکي هستيد؟
درگيري فيزيکي نه. اما در مسير کارکردن به يک جاهايي مي‌رسيدم که مي‌رفتم پشت فرمان ماشين مي‌نشستم و از فشار رواني سنگين زار زار گريه مي‌کردم. اين‌قدر فشار سنگين مي‌شد که واقعا احساس مي‌کردم چرا نمي‌برم. آخه چرا ول نمي‌کني؟ ول‌کنت مگه خراب شده است!‌ 
يک جايي مي‌گفتم ما همگي مثل درخت سيب هستيم، چون درخت سيب نمي‌داند چرا سيب مي‌دهد و همان فصلي که بايد سيب بدهد، سيب مي‌دهد. شما اين درخت را بزني سيب مي‌دهد، نزني سيب مي‌دهد. ديوانه است، من نمي‌دانم چه مرگش است! 
همان که ما به آن مشيت الهي مي‌گوييم. مثل اين که به دنيا آمده‌ايم تا اين مسير را برويم. اما سؤال بعدي اين است که اين وسط شيمي از کجا آمد و چطور شد که در دانشگاه رشته شيمي درس خوانديد؟ 
واقعيتش اين است که من دوست داشتم بروم و سينما بخوانم،‌ اما آدمي بودم که هيچ ارتباطي با جهان سينما نداشتم و يک سينماگر از نزديک نديده بودم. ته ماجراي سينما براي من اين بود که يک مغازه‌اي در محل ما بود که دوربين سوپر هشت، پشت ويترين آن قرار داشت و من مي‌رفتم نگاهش مي‌کردم. کل رابطه من با سينما همين مقدار بود. ما حتي يک دوربين عکاسي درست و حسابي هم در خانه نداشتيم. وقتي هم در بين فاميل مي‌گفتم مي‌خواهم سينما بخوانم، مي‌خنديدند و مي‌گفتند سينما را مي‌روند، نمي‌خوانند. اين قرطي‌بازي‌ها چيست؟ با چنان اوضاعي مي‌گفتم پس امتحان بدهم و هر چي قبول شدم، همان را بخوانم. از ترس سربازي مي‌خواستم يک رشته‌اي را بروم و بخوانم. حالا چه رشته‌اي؟ اصلا مهم نبود. رشته تجربي خوانده بودم و با خودم گفتم، شيمي بخوانم. احتمالا دل‌مان مي‌خواست پزشک شوم، اما درسم آن‌قدر خوب نبود که پزشکي قبول شوم و رفتم شيمي خواندم. 
علوم انساني هم که اصلا بدنامي داشت!
آره. درسخوان‌ها مي‌رفتند رشته رياضي، بچه متوسط‌ها رشته تجربي مي‌رفتند و بچه تنبل‌ها علوم انساني مي‌خواندند. من رشته تجربي رفتم که بماند، اما پوستم در آن چهار سال کنده شد تا توانستم ليسانس شيمي بگيرم. مگر تمام مي‌شد! 
چيزي هم ياد گرفتيد که به درد زندگي بخورد؟
بايد اعتراف کنم که شيمي يک چيزي به من داد و آن چيز هم يک ذهن ساختار‌مند بود که خيلي به من کمک کرد. بعدها که مي‌رفتم تا در مورد موضوعات فني و صنعتي مستند بسازم، نکات کار را خيلي راحت مي‌فهميدم. ضمن اين‌که قسمت شيمي معدني و ساختار مولکول و اتم خيلي کيف داشت و جهانم از بحث‌هاي ملکول، اتم، پروتون و... تاثير گرفت. مي‌ديدم خيلي از دوستانم که علوم انساني خوانده‌اند، ذهن متديک ندارند و اين ذهن ساختارمند خيلي به کمک ما آمد. 
صحبت از شيمي شد، خاطرم هست که در يکي از پيک‌هاي تحصيلي اين بيت شعر نوشته شده بود: حفظ کنم فرمول سولفات دو سود/ من که داروخانه ندارم چه سود!
به دانشگاه رفتيم، ولي وسط‌هاي کار به روزنامه پيوستيم و مسير زندگي‌مان تغيير کرد و در حوزه فرهنگ و رسانه به فعاليت پرداختيم. 
من و شما متعلق به نسلي هستيم که آويني مي‌خوانديم، مي‌نوشيديم و مي‌فهميديم. شايد هم بخشي از آن نگاه جست‌وجوگر در حوزه فرهنگي و رسانه، شناخت غرب، خطرات و صدمات جريان‌هاي روشنفکري و شبه‌روشنفکري ناشي از آن بود. سوالم اين است که اين نگاه جست‌وجوگر در وجود خودت بود يا از کساني مثل شهيد آويني و افراد مشابه تاثير گرفته‌ايد؟
هسته اين جست‌وجوگري که از اول وجود داشت و از بچگي اين کنجکاوي و تعلق خاطر را داشتم و هر ايستگاهي که توقف مي‌کردم، هر چه آنجا بود را با خودم بر مي‌داشتم. الان هم همين طور است. مثلا فکر مي‌کنم امروز از شما چي بگيرم و با خودم ببرم. منتها دوستان و کساني اعم از شهيد آويني که در مسير ما قرار گرفتند نيز برکاتي زيادي داشتند و يک چيزهايي را سخاوتمندانه به ما هديه دادند. من حتي در يک دوره‌اي منتقد جدي آقاي آويني شدم و به نظرم رسيد که برخي کتاب‌هايش را قبول ندارم. يعني اين‌گونه نبود که بگويم به آقاي آويني علاقه دارم و تنها علاقه‌منديم است. نه، ده‌ها علاقه‌مندي ديگر هم به‌وجود آمد و همين علاقه‌مندي‌ها دوباره، بازيابي و نقد شد. به گمانم اين موضوع خيلي موهبت بزرگي است که در جايي ثابت نايستيم و مدام در حال حرکت و رشد باشيم. 

اما آويني براي ما که اهل فرهنگ هستيم، معناي ديگري دارد. من بارها آثار او را مي‌خوانم که يادم نرود مسير کجا بود. چون شما در دهه 80 که آويني مي‌خواني، مي‌بيني براي آينده‌اي که امروز ماست حرف داشته است و الان هم که مي‌خواني مي‌بيني براي آينده پيش‌رو حرف دارد. به‌همين‌دليل آن نگاه منتقدانه که از آن حرف زديد، حداقل شامل ما نشد. و هنوز هم معتقديم که آدمي با آن نگاه استراتژيک در حوزه فرهنگ نداريم. اي‌کاش حياتش ادامه داشت و ما را در مسير آينده بهتر راهبري مي‌کرد. 
بله، براي شما اين‌گونه بود و ماند و اين موضوع قابل احترام است و البته که مرتضي آويني متصل به يک جريان فلسفي و فرهنگي بود و همه چيز را خودش کشف نکرد. يک برداشت کلي از جريان‌هاي مختلف فلسفي و فرهنگي داشت که خيلي خوب توانست آن را به زبان نسل ما ترجمه کند. 
اما به امروز مي‌رسيم که آن بچه خجالتي ديروز،‌ برنامه‌هاي خلاف‌آمد در رسانه‌ملي مي‌سازد، در خبر رسمي فعال است و برنامه «صرفا جهت اطلاع» را روي آنتن مي‌برد. 
در خبر مدير باهوشي با نام آقاي عبدالرضا بوالي داشتيم که هر جا هست خدا نگه‌دارش باد. مديري توانا و کاربلد که البته خيلي با هم دعوا‌هاي سنگين مي‌کرديم. ايشان يک روز مطرح کرد که مي‌خواهيم يک بسته خبري درست کنيم و در آن با خبر شوخي کنيم. گفتم باشد و رفتم يک چيزي نوشتم و به چند تا از بچه‌ها نيز نشان دادم و گفتم اين را نوشته‌ام بخوانيد. خواندند و گفتند: قشنگ است، اما قابل پخش نيست. گفتم ما همين را نوشته‌ايم،‌ خواستند پخش مي‌کنند و نخواستند پخش نخواهند کرد. وقتي متن را براي آقاي بوالي خواندند، گفت: خوب است! مبهوت شدم و از خودم پرسيدم چطور قبول کرد؟! قبلا هم با خودم گفته نبايد کار مضحک انجام دهيم. در نتيجه متن را طوري نوشته بودکه از استانداردهاي روز و زمان خودش خيلي جلوتر بود. 
 آقاي بوالي قبول کرد و ما شروع کرديم و بعد پخش مثل بمب صدا کرد. طوري که بعد از پخش قسمت اول خيلي‌ها نگران من شدند. البته چيز عجيبي نبود، ولي کار گرفت و يادم هست که در پلاتوي آخر آن گفتم: اگر تا قسمت دوم روي هوا نرفتيم، قسمت دومي هم خواهد بود. اين کار بازتاب خيلي عجيبي داشت و چند قسمت که پخش شده بود من در خيابان نمي‌توانستم راه بروم، از بس که مردم توجه مي‌کردند. 
و درواقع اين مدير همان جنبش فردي است که در جاي مدير نشسته است و به شما ميدان مي‌دهد. در نتيجه تحولات زيادي مثل خبر ۲۰:۳۰ رخ مي‌دهد.
ايشان در شکل‌گيري برنامه ۲۰:۳۰ هم نقش و اثر اصلي را داشت. آدمي که جرات مي‌کند کارهايي خلاف‌آمد عادت‌هاي مرسوم انجام دهد. بخش عمده‌اي از آدم‌ها در يک منطقه امن (Comfort Zone) زندگي مي‌کنند و دنبال دردسر نمي‌گردند. اينها نه کار خاصي مي‌کنند،‌ نه آسيب خاصي مي‌بينند و نه فايده خاصي دارند. برخي چه در مديريت‌هاي کلان، چه در مديريت‌هاي خرد و چه به تعبير شما در جنبش‌هاي فردي هستند که آرام و قرار ندارند. 
آن هم در شرايط سخت رسانه در ايران که در مقايسه با تجارب جهاني، تقريبا زيرساخت‌ها آماده نيست و کار در اين حوزه به يک خودآزاري تبديل شده است که فرد دائم خودش را به مهلکه مي‌اندازد که کار تازه‌اي انجام دهد. 
از نگاه من کساني که خودشان را در منطقه امن مي‌بينند، دارند خودآزاري مي‌کنند. چون خودشان نمي‌دانند، اما زندگي‌شان هيچ حس و حالي ندارد. 
ما جزو همان کساني هستيم که پشت فرمان گريه مي‌کنند و فرياد مي‌زنند!‌
ما داريم کار درست را انجام مي‌دهيم. زيرا اگر اتفاقي رخ ندهد و فرد هيچ تغيير و حرکتي نداشته باشد که زندگي لطفي ندارد. 
عبور از کيهان به رسانه همان زمان هم براي شما اتفاق بهتري بود و آن را پله موفقيت مي‌دانستيد؟
نه،‌ چون ما مي‌گفتيم که روزنامه‌نگاريم و تلويزيون جاي عميقي نيست. در نتيجه اعتقاد داشتيم که از مرتبه فکري خودمان تنزل مي‌کنيم. منتها من به خودم مي‌گفتم برو و آنجا را عوض کن. يک کاري بکن و اتفاقي را رقم بزن. 
الان تعريفتان از آن جابه‌جايي چيست؟ رفتن از کيهان خوشبختي بود يا بدبختي؟
خوب بود، خوشبختي بود. چون کيهان براي من تمام شده بود و نمي‌توانستم در آن ساختار کلي کارکنم. به نظر اگر آنجا مي‌ماندم تمام مي‌شدم. 
بعد از اولين برنامه خط‌شکن در تلويزيون سمت ضدانقلاب ايستاديد! 
اين بحث ضدانقلاب از قبل هم بود و عده‌اي مي‌گفتند تو ضدانقلاب و نمي‌دانم چه و چه هستي. هر زمان که اين شهرت يا موفقيت برنامه‌ها بيشتر مي‌شد، اين حرف‌ها و تعابير هم زيادتر بود و هنوز هم حرفش هست.
هنوز هم ضدانقلاب هستيد!‌
بله! به يکي از اين افراد گفتم اگر من انقلابي باشم که بايد طرفدار نظام فعلي باشم، از قضا شما خودتان هستيد که ضدانقلابيد و نمي‌دانيد. در اين وقايع اخيري که اتفاق افتاد من را ممنوع‌الخروج کردند و اطلاع نداشتم. براي سفر به فرودگاه رفتم که خيلي با احترام گفتند ممنوع‌الخروج هستي. پرسيدم چرا قبلا به من نگفتيد و حالا بايد چه کار کنم؟ گفتند بايد به دادگاه انقلاب بروي. گفتم: دادگاه کدام انقلاب؟! بالاخره اين سرگرداني هميشه براي ما بود. 
و اين کنارگذاشتن‌ها،‌ حذف‌شدن‌ها و خداحافظي بارها محترمانه تکرار شد. اين تجربه کنارگذاشتن‌ها چه طعمي دارد؟
خيلي تجربه خوبي است. اخراج‌شدن يکي از جذاب‌ترين تجربه‌هاي جهان است. يعني تو خودت گاهي چسبيده‌اي و نمي‌تواني ول کني، يکي مي‌آيد و مي‌اندازدت بيرون. تو جاي ديگري مي‌روي و دوباره رشد و جهان جديدي را تجربه مي‌کني. از يک جايي به بعد ما هرجا که هستيم آنجا تمام شده است، يا خودمان بايد بيرون بياييم يا بايد کسي پيدا شود و بيرونمان کند. 
کاسه بايد خالي شود که ظرفيت پر شدن پيدا کند. 
بايد دوباره رفت ته صف. يعني اگر شاگرد اول شدي و رفتي سر صف و همه آفرين گفتند، ماجرا تمام است. در آن شرايط بايد ته يک صف ديگر قرار بگيري يا در ليگ ديگري بازي کني. يک جاي ديگري هم هست که همه مي‌گويند کارت عالي است و بي‌نظيري. بازهم تمام است و بايد به جايي بروي که به چالش بيفتي و تلاش کني، چون در اين تلاش رشد مي‌کنيم.
کي احساس کرديد که معروف شديد؟!
بعد از پخش«صرفا جهت اطلاع». 
کجا؟ 
صرفا جهت اطلاع. البته اول که به بخش خبر آمديم، در اخبار ساعت ۱۰ شب بخشي به نام «با خبرنگاران» وجود داشت. آن هم کار نويي بود و خاطرم هست اولين بار بعد از آن فردي در خيابان من را که ديد اشاره کرد و گفت: «با خبرنگاران». آنجا بود که احساس کردم مردم من را مي‌شناسند و اين اولين بار خيلي کيف داد.
صرفا جهت اطلاع در زمان خودش خيلي گل کرد.
شهرت «صرفا» ترسناک شد. راستش من هم خيلي اهل شهرت نيستم و نمي‌خواستم آن‌قدر مشهور شوم و همان مقدار که کارهايم راه بيفتد برايم کافي بود. 
اين گونه شهرت چيز خطرناکي است!
يک کف دستش باحال است.
همين قدر که بروي بانک و کارت راه بيفتد کافي است. اين‌که احساس کني بيرون همه با تو آشنا هستند، خيلي با حال است. اما از يک جايي به بعد خيلي سخت مي‌شود. 
 آيا اين شهرت طوري شد که مثل ستاره‌هاي سينما احساس معروفيت داشته باشي؟
در آن حد نه!‌ ولي چون کار و موفقيت ما با مخاطب گره مي‌خورد، اين آشنايي و شهرت را از برکات زندگي خودم مي‌دانستم، خيلي به آن افتخار مي‌کردم و تک‌تک افراد را که مي‌ديدم، احساس مي‌کردم اين همان کسي است که روزي و کار من دست اوست و به‌واسطه اوست که هستم و معني دارم. هيچ‌وقت حس نکردم بايد تعبير خاصي براي خودم استفاده کنم.
اما ما انسان‌ها اصولا زياده‌خواهيم و دوست داريم که هر زمان دل‌مان خواست، کليد اين شهرت روشن شود تا مردم ما را بشناسند و کارمان راه بيفتد و هر زمان دل‌مان خواست، خاموش شود. اين امر خيلي پررويي است و اگر آنجا کيفش را برديم، اين سمت هم ممکن است کسي بخواهد بايستد و با تو حرف بزند، وظيفه داريم جوابگو باشيم. 
اسب مرده که خريدار ندارد، اما اسب را که تيمار و زين مي‌کني و توي خط مسابقه مي‌آيد، صاحب پيدا مي‌کند. از اين تجربه‌ها هم داشتيد که وقتي کارتان گرفت، صاحب پيدا کند؟ آقازاده‌اي،‌ به‌فرموده‌اي ...
کمتر پيش آمد که آدمي بيايد و هماوردي کند. چون اين کار، کار سختي است. مثلا آقازاده که ديوانه نيست دنبال چنين کاري بيايد. به هيات‌مديره يک شرکت پتروشيمي و جايي مي‌رود که بدون اين دردسرها نانش را بخورد. اين کار هم که خيلي مشخص بود، جمع کردن و تنشيت آن جان‌فرساست و حقيقتش خودم دنبال آدم بودم و در مقاطعي آرزو مي‌کردم کاش بچه‌هاي جوان را بياورند تا کنارم باشند و کار را ياد بگيرند. يکي دو نفر هم پيدا کردم ولي در طول دوره آموزش فرار کردند و تاب نياوردند که حتي مقدمات کار را فرابگيرند. 
از آفت‌هاي اين کار، اتفاقاتي مانند همان کارنامه بازي است که به اصطلاح در کمرد کارنامه شما افشاگري کردند... 
آره. مدرک ليسانسم را روي اينترنت گذاشتند. براي کساني که نمي‌دانند من مدرک ليسانسم را با معدل ۱۲ و ۲۵ صدم گرفتم که تصوير ليسانسم را روي اينترنت گذاشتند و گفتند ببينيد اين آقا که اين همه ادعا دارد، معدل ليسانسش چند است.
عکس‌العمل شما چي بود؟
من هم تصوير مدرک فوق ليسانسم را که معدلم ۱۹ و چند صدم شده بود، گذاشتم. 
در حالي که حالا همه مي‌دانند مدرک و اين دست از مسائل در اين زمينه‌هاي فني و تخصصي خيلي کار نمي‌کند. 
من بچه بودم که چنين کار ناشيانه‌اي کردم. 
البته يک جاهايي بايد پاسخ داد. به‌خصوص که مسائلي مثل از برنامه کنار گذاشتن و ممنوع‌الخروجي و ... تکرار مي‌شود. 
همين‌طور است، شايد فکر مي‌کردم اين کارم در تاريخ مي‌ماند و جواب دادم. 
آخرش ممنوع‌الخروجي شما برطرف شد، دليلش چه بود؟
بله برطرف شد و واقعيتش هم اين است که آخر سر هم نفهميدم اينها چرا چنين کاري کردند. البته ممنوع‌الخروجي در برابر سختي‌ها و رنج‌هايي که ديگران کشيدند، خيلي چيز مهمي نبود. در حقيقت يک مشکل لاکچري بود که خيلي خودم را آسيب‌ديده و قرباني نديدم. من هميشه يک تزي داشتم که مي‌گفتم اگر کسي زيرپايت نزد و جلوي تو را نگرفتند، کافي است و هميشه در همين اندازه راضي بودم. تا حالا هم به حمايت کسي فکر نکرده‌ام. 
با سوژه به‌فرموده‌ها چه کار مي‌کرديد؟ 
دعوا. يک وقت‌هايي با مديران‌مان آن‌قدر دعوا مي‌کرديم که هر دو تايي از حال مي‌رفتيم. خاطرم هست که گاهي چهار ساعت دعوا مي‌کرديم! 
چرا پافشاري مي‌کردي؟ يک آنتن و يک برنامه بود. مي‌دادي مي‌رفت، خب! 
اين خط قرمر من بود. يعني مي‌گفتم‌ آنچه در آنتن مي‌گويم، امضايم زيرش است و به هيچ عنوان حاضر نيستم از اين امضا عدول کنم. هرکس مي‌خواهد هر حرفي بزند،‌ مي‌تواند بزند. ولي حرف ديگري از زبان من در نخواهد آمد و سر اين يک موضوع وحشيانه ايستادم. 
اين موضع‌گيري به لحاظ رسانه‌اي يک جذابيت اجتماعي دارد، مردم آن را درک مي‌کنند و مي‌فهمند که آن جريان به لحاظ رسانه‌اي تداوم پيدا مي‌کند. 
 البته من نمي‌گفتم حرف شما غلط است، مي‌گفتم حرف شما حرف من نيست و شايد هم شما درست مي‌گوييد. ولي اصلا و ابدا نبايد فکر کنيد که من حرف شما را تکرار خواهم کرد. 
با همه‌ اين‌کارها، آن‌قدر خوب بودي که سفر بلژيک نصيبت شود و به يک جاي خوش آب و هوا بروي.
بايد منصفانه بگويم که از قضا اين خلق و خوي من را بسياري از کساني که با من دعوا مي‌کردند، دوست داشتند. حسي بود که آن را در چشمان‌شان مي‌ديدم که داريم با هم دعوا و کتک‌کاري مي‌کنيم، ولي ته دل‌شان آن را دوست داشتند. 
حالا چرا بلژيک؟
دليل و قاعده‌ خاصي نداشت. يک سري دفتر صداوسيما در خارج از کشور هست و يک سري خبرنگار داريم که بعد از مدتي تجربه‌ آنها بيشتر مي‌شود و مسئولان احتمالا توان بيشتري در آنها مي‌بينند. البته علل ديگري هم مي‌تواند داشته باشد و آنها را به اين دفاتر اعزام مي‌کنند. 
يعني اين توان فرد را مي‌بينند و او را به جايي مي‌فرستند که معلوم نيست کجاي جغرافياي سياسي قرار دارد و اصلا حوزه خبر نيست؟!‌
از قضا براي من خيلي جذاب بود؛ زيرا من درپي خبر نبودم،‌ دنبال فرآورده بودم. به دنبال اين بودم که چيزي درست کنم که از قضا از جنس اطلاعات محض نيست. به دنبال اين نبودم که وسط نشست شوراي فلان باشم،‌ وزير خارجه بيايد و .... اصلا برايم جذابيتي نداشت. به دنبال اين بودم که مثلا يک برنامه در مورد تفکيک زباله در اروپا بسازم يا فرهنگ اروپايي را لمس کنم که بلژيک براي چنين هدف‌هايي مقصد خوبي بود. چون اگر شما در فرانسه باشي، همه صبح تا شب دنبال اين هستند که گزارش بدهي. ولي من داشتم توي حس و حال خودم، تجربه کسب مي‌کردم. 
 آيا شما هم مثل داستان شازده‌کوچولو که پادشاه مي‌گويد من دستوري مي‌دهم که مردم دوست دارند، اين سفر را توجيه مي‌کني يا نه. به نظر مي‌رسد با توجه به علاقه‌ات به فرهنگ بايد دوست داشته باشي جايي در جغرافياي ايران فرهنگي ببيني! مثلا به حوزه شبه قاره هند بروي، يا علاقه‌مند باشي که پاکستان و کشمير را ببيني. 
اين‌که اگر من را جاي پرخبري مي‌فرستادند، کم نمي‌گذاشتم و خوب کار مي‌کردم شکي نيست. اما در اين مورد خاص تصميم، تصميم ديگران بود. ولي رفتن به بلژيک برايم جذاب بود. حالا که اين صحبت شد، به موردي اشاره کنم که جاي ديگري نگفته‌ام. يک زماني «صرفا جهت اصلاع» اوج گرفته بود. يکي از مديران گفت اين ديگر خيلي توي چشم است و بايد آن را يک ذره کنترل کنيم؛ چون دارد خيلي محل توجه مي‌شود. بعدش من را صدا زد و صادقانه گفت: ببين ما نمي‌خواهيم يک چيزي درست کنيم که بعدا خودمان از پس آن بر نياييم. 
اسمش را بگذاريم رستم، بعدش بترسيم صدايش بزنيم. 
گفتم باشه و خداحافظ، ‌خداحافظ. يک روز به من گفتن برو برزيل و مسابقات واليبال نوجوانان. گفتم آخه من حتي واليبال بلد نيستم بازي کنم. گفتند نه برو. گفتم دارم صرفا جهت اطلاع را اجرا مي‌کنم، گفتند نه برو.
خلاصه رفتيم و هي پرس‌و‌جو کرديم و طوري شد که در گزارش سوم، تحليل‌هاي واليبالي مي‌دادم و براي خودم صفا مي‌کردم. بعدش ديدم يکي از خبرنگارها يعني آقاي احمد صمدي را ــ که الان در ايران اينترنشنال کار مي‌کند ــ لباس خاصي را که در اجرا مي‌پوشيديم، تنش کرده‌ و مجري صرفا جهت‌اطلاع شده است. در حقيقت به برزيل فرستادن من براي اين بود که کپي‌اي ساخته شود و حالتي که به‌وجود آمده بود، شکسته شود. 
همان جريان اسبي است که توي مسابقه جلو مي‌افتد و مشتري پيدا مي‌کند. 
بله. بعد ايشان يک برنامه اجرا کرد و نتيجه‌،‌ نتيجه‌ خوبي نبود و به من گفتند برگرد سر جاي خودت. ولي اين باور وجود داشت که طرف آن‌قدري بزرگ نشود که نتوانيم کنترلش کنيم. 
البته کليت آن به‌لحاظ مسائل امنيتي، اجرايي و موضوعات ديگر منطقي دارد اما به‌نظر مي‌رسد از استعدادي که توسط سازمان شکوفا شده است، بيشتر استفاده شود. 
بعدش من از بلژيک به ايران برگشتم و مدير خبري عوض شده بود. مدير خبر جديد آمد و گفت اين کار را انجام بده يا به تعبيري بهتر گفت: اين کار را اين‌طوري انجام بده. گفتم: ما اين‌جوري و اينا نداريم، شما نظرتان را مي‌گوييد، من هم نگاه مي‌کنم و به‌ يک نتيجه‌‌ مي‌رسم و کار را مي‌سازم. گفت‌: نه، همين‌جوري که من مي‌گويم انجام بده. گفتم انگار خيلي در جريان نيستید، من با چنين مدلي کار نمي‌کنم. 
يعني طوري گنده‌ شده بودي که حرف مدير را هم نمي‌خواندي! 
من از روز اول همين‌طوري بودم. منتهي با مدير قبلي به‌ نتيجه رسيده بوديم. يعني به قرارداد نانوشته‌اي که او قبول مي‌کرد. اما اين آقاي مدير گفت اگر قبول نمي‌کني، پس برو. براي اولين‌بار است که اين موضوع را با اين جزئيات بازگو مي‌کنم. آقاي پيمان جبلي، رئيس کنوني سازمان صداوسيما آن زمان معاون سياسي سازمان بود. من نامه نوشتم و گفتم لطفا اجازه بدهيد تا ما برويم. ايشان نامه را که خوانده بود گفت؛ کجا مي‌خواهي بروي؟ بيا ببينم. ايشان سه جلسه براي من وقت گذاشت و خيلي حرف زديم و لطف هم داشتند. من گفتم آقاي‌جبلي! اين جوجه از تخم درآمده و ديگر به درون تخم بر‌نمي‌گردد. نهايتا گفتم اجازه بدهيد من بروم و پشيمان نخواهيد شد و ايشان اجازه داد. يعني آن دوستمان با اين کارش باعث خير شد که من به‌سوي برنامه‌سازي رفتم و برنامه‌«توقف ممنوع» را شروع کردم. 
توقف‌ممنوع اولين شعله يک (HARD Talk) يا گفت‌و‌گوي صريح بود که خوب ديده نشد، چون يک‌بار در هفته پخش مي‌شد و همان هم، چندين‌بار روزهايش جابه‌جا شد. ولي تازه دو‌زاري بعضي‌ها افتاد که برنامه‌اي با اين مشخصات وجود دارد. تجربه اين برنامه را به «تهران ۲0» آوردم. و در تهران ۲0 به جاهايي رسيد که اتفاق خوبي بود. 
حالا سوالم اين است که چرا صرفا صد قسمت رفتيد و مثلا ۲۰۰ تا نساختيد؟
براي اين‌که دعوا ‌مي‌شد. پرسيدند در ده شما عروسي تا کي ادامه پيدا مي‌کند؟ گفت: تا وقتي که دعوا بشود. در برنامه‌هاي ما هم دعوا مي‌شد. هرچند وقت يک‌بار يا ما به مشکل بر‌مي‌خوريم يا کسي با ما به مشکل برمي‌خورد،‌ با هر دو ‌ا با هم به يک مشکل برمي‌خوريم. يا اين‌که از بيرون يک نفر مشکل پيدا مي‌کند. اين نکته‌ خيلي بزرگي است و اميدوارم مديران فرهنگي آينده به آن توجه کنند. دقيقا مثل اين است که در خيابان ميرداماد يک مغازه بازکنيد و زماني که خوب مشتري پيدا کرد، درش را ببنديد! 
صاحبخانه مي‌گويد خودم مي‌خواهم مغازه باز کنم. 
کاش خودش مغازه باز کند، مي‌بنديم مي‌رويم و دوباره مغازه ديگري باز مي‌کنيم. فقط اسم «صرفا جهت‌اطلاع» چند ميليارد ارزش دارد و ديگران رفتند از آن استفاده کردند و استفاده مي‌کنند. ارزش تهران 20 از جايي به بعد ارزشي غير‌قابل‌وصف دارد. 
شروع تهران ۲۰ هم خط‌شکن بود. يکدفعه با برنامه‌اي در تلويزيون مواجه‌شديم که شگفت‌‌انگيز بود و از همديگر مي‌پرسيديم چه شده است؟ مگر صداوسيما را فتح کرد‌ه‌اند. اما انگار در توقف‌ممنوع آن چيزي که مي‌خواستيد رخ نداد و اين که با اين بهانه و مشکل اين‌که پخش نکنيم و اين حرف‌ها، به‌خصوص در آن دوره، جرياني به‌نظر نمي‌رسد؟
شايد هم دليلش اين باشد که آن مدير با خودش مي‌گفته است که آقاي دلاوري آمده‌اي و برنامه‌اي ساخته‌‌اي که من بايد همه‌اش منتظر پايان آن باشم و با استرس سر کنم. يعني من دلاوري، بيرون مورد تقدير قرار مي‌گيرم و مدير مربوطه مورد‌ شماتت و سؤال قرار مي‌گيرد. يکي از ميران صداوسيما تمثيلي داشت که مي‌گفت، کارهاي من به دو قسمت تقسيم مي‌شود؛ يک قسمت کارهاي ديگرم و قسمت دوم مشکلاتي که دلاوري درست کرده است. 
با اين برنامه‌هايتان چند مدير را به باد داده‌ايد؟
هيچ‌کس. 
پس اول خودت به باد رفتي!
نه، من به باد نمي‌رفتم. چون هر درختي را که کاشتم، به روزي که اره خواهد شد نيز فکر مي‌کردم. يعني مي‌دانم شما وقتي کاري را مي‌سازي و بالا مي‌روي بايد فکر افتادن هم باشي. برنامه جديدي به اسم «بي‌واسطه» کار مي‌کنيم. وقتي که دو،‌سه قسمت آن پخش شد، يک روز توي خيابان کسي گفت آقا من اين برنامه را مي‌بينم. گفتم خيلي‌ممنون و بعدش به يکي از دوستان زنگ زدم و گفتم اين برنامه زود دارد گل‌مي‌کند، بايد مرقب باشيم. 
آيا در برنامه بي‌واسطه، دلاوري برندگي و نگاه تيز را صرفا ندارد و مصلحت‌انديشي به‌سراغش آمده است؟
در برنامه ضبطي، ديگر اختيارش دست من نيست. چون بعد از من ديگراني هستند که تصميم مي‌گيرند کجايش را پخش کنند و کجايش را پخش نکنند. 
در برخي قسمت‌ها مثل«ايران‌خودرو» همان فرم آگاهي‌رساني همراه با هيجان را شاهد هستيم. نه اين‌که بقيه بد باشند، آنها هم قالب خودشان را دارند، يعني جنسي از آگاهي‌بخشي است که ارزش دارد براي تداوم آن آگاهي‌بخشي، کمي از نگاه حرفه‌اي و پر‌سرعت فاصله بگيريم و کوتاه بياييم.
به نظر من هر برنامه‌‌اي بي‌واسطه مي‌تواند ترکيبي از چالش جدي،‌ تبيين جدي، بخش سرگرم‌کننده و آگاهي‌بخشي باشد که تلاش مي‌کنم همه‌ اينها را در ضبط برنامه لحاظ کنم و همکارانم در اين‌خصوص خيلي کمک مي‌کنند. آقاي سيد محمدعلي صدري‌نيا و دوستان پژوهش در اختيارم مي‌گذارند و کمک مي‌کنند. بعيد مي‌دانم کسي برنامه‌اي را کامل ببنيد و احساس کند که چيزي کم يا زياد دارد. ولي علاوه براين ترکيب، ناظراني ديگري هم هستند که ممکن است تصميمي بگيرند و مثلا کافي است که لازم باشد جايي از برنامه از نظر ناظر پخش کنار گذاشته شود. 
اما در برنامه زنده کسي نمي‌توانست چيزي به من بگويد، چون آن‌جا نشسته بودم و هر آنچه دلم مي‌خواست و باورم بود مي‌گفتم. ولي برنامه‌ي ضبطي مشخصات و ساختار خودش را دارد و کاري هم نمي‌شود کرد. 
امروز آقاي محمد دلاوري با اين تجارب زيسته که کم هم نيست، دوست دارد چه چيزي و در چه حوزه‌اي بسازد؟ برنامه‌ي هلال را در ماه رمضان امسال ديدم و کار خيلي ارزنده‌اي است. و حتي غبطه خوردم که چرا در آن حوزه ايران فرهنگي و فرهيختگان متمرکز نمي‌شويد! چوندر اين خصوص غفلت‌هاي زيادي شده است.
اگر همين حالا از شما بپرسند آيا همکاران رسانه‌اي خودتان را در حوزه ايران فرهنگي و مثلا در پاکستان، هند و ترکيه مي‌شناسيد، آيا مي‌شناسيد؟ 
نه. 
خب اين غفلت است ديگر. چون پنجره‌هاي خانه‌هاي ما در حياط همديگر باز مي‌شود و هيچ شناختي از يکديگر و خبري از حال و احوال همسايه خود نداريم. ما همسايه هستيم به جاي خود، سال‌ها هموطن بوده‌ايم و مدتي است که دست پرفتنه استکبار و استعمار اين جغرافيا را با شمشير سياست و دسيسه تکه و پاره کرده است اما انگار هيچ‌کس حواسش نيست که شاعر برجسته بين‌المللي ما بايد شاعران برجسته بين‌المللي اين حوزه فرهنگي و تمدني را بشناسد. نهادها و سازمان‌هايي هم براي اين امور داريم و لازم است که صداوسيما به‌طور جدي و راهبردي‌تر نگاه کند. در برنامه هلال، محفل و ديگر برنامه‌ها اتفاقات خوبي رخ داده که حاصل نگاه‌هاي تحولي مديريت جديد سازمان صداو سيماست. بايد اين مسائل را بدون تعارف بگوييم، چون سال‌ها بود که جرياناتي جلوي چنين اتفاقاتي را مي‌گرفتند و با مضحکه‌کردن، مسخره‌کردن و تغيير اولويت‌ها آن را در نطفه خفه مي‌کردند. حالا با اين نگاه شما اين توقع به وجود مي‌آيد که برويد و چيزهايي را که درباره تاريخ، تمدن و دشمني شبه‌غربي نسبت به ما که درباره‌اش نمي‌دانيم و در کتاب‌ها نيامده است، اثر توليد کنيد. آيا اصلا شما تعلقي به ايران فرهنگي داريد؟
من بي‌نهايت حوزه فرهنگ را دوست دارم، طوري که اگر دست خودم بود، شايد اساسا از حوزه فرهنگ بيرون نمي‌آمدم. منتها بعدش که به حوزه‌هاي مختلف ورود کردم و ديدم استقبال مي‌شود، ماندگار شدم. الان دوست دارم برنامه‌اي بسازيم که از اول تاريخ ايران را مرور کنيم و جلو بياييم و هر جا رفتيم (مانند تخت‌جمشيد) آن را بسازيم و به همه جوانب آن بپردازيم. علاقه‌مندي ديگرم اين است که برويم و تک‌تک کشورهاي ايران فرهنگي را که به آن اشاره کرديد، ريز‌‌ريز ببينيم و با مردم آن سامان حرف بزنيم. 
ظرفيت‌هاي مغفول زيادي وجود دارد. در مورد همين مجادلات با افغانستان مانند هيرمند بايد آگاهي بدهيم. بدانيم که ما روزي هموطن بوده‌ايم و اگر او امروز بعد از چند قرن در خانه ما را مي‌زند، فرزندي است که روزي او را از ما دزديده‌اند و نبايد در را به رويش ببنديم. اين انديشه‌ ايراني است. آرزو داريم که اين موقعيت در رسانه‌ملي براي شما فراهم شود. 
بچه که بودم منتهاي آرزويم اين بود که يک ستون در يک روزنامه داشتم که آن را به دست آوردم. البته چيزهاي ديگري هم به دست آوردم که بايد بابتش شکرگزار باشم. 
نکته‌ ديگري اگر هست بفرماييد. 
الان هم کاري از دستم برنمي‌آيد و خيلي دلم مي‌خواست جايي دادي و فريادي بزنم و يکسري حرف‌ها را مطرح کنم، اما اين امکان برايم فراهم نيست. چه من و چه ديگري، اميدوارم کساني که رسانه را مديريت مي‌کنند، اگر چراغ‌ها خاموش شده‌اند و منتقدان ديگر نيستند و صدايشان نمي‌رسد، نگران بشوند. بدانند که اينها براي کشور مثل آژير هستند. اگر اين آژيرها را خاموش کنيم،‌ مسأله از بين نمي‌رود، بلکه مثل خوره ساختار را دچار اختلال مي‌کند. در حال حاضر گروهي آدم بي‌خرد معضلات پيش‌پا‌افتاده‌اي را براي ايران ايجاد مي‌کنند و کسي صدايش درنمي‌آيد و کسي نمي‌تواند حرف بزند. خواستم لطف کنيد و اين را در گفت‌و‌گو بياوريد؛ رنج بزرگ من در اين روزها اين است. 
نکته اي که گفتيد رگ حياتي ايران است که اين همه دچار هجمه است. هيچ کشوري در تاريخ وجود نداشته که اين همه هجمه منفي نسبت به آن صورت بگيرد. ۲۰ شبکه فارسي‌زبان رايگان، اين همه حاشيه و تلخکامي،‌ جريان نفوذ و شاخه‌هاي عميق ۴۰۰ سال است ما را رها نمي‌کند. 
يک عده آدم ترسناک و عجيب‌و‌غريبي که انگار هيچ‌گونه تعلقي به ايران ندارند، کارهايي مي‌کنند که در اين چند دهه‌اي که من تجربه روزنامه‌نگاري داشته‌ام، بي‌سابقه است. تعجب مي‌کنم که چرا کسي صدايش درنمي‌آيد!‌ چرا کسي سر اينها داد نمي‌زند؟ من اينجا اين حرف را مي‌زنم، چون اينجا را خانه و روزنامه مورد اعتمادي مي‌دانم که مي‌توانم اين حرف‌ها را بگويم. شايد هر جايي نمي‌توانم اين حرف‌ها را مطرح کنم که چطور ممکن است شما از بديهي‌ترين ستون‌هايي که ما را به هم مي‌چسباند و زنده نگه مي‌دارد، غافليد!
اخيرا سفري ۱۵روزه به خارج از ايران داشتم، تصويري که امروز از ايران ارائه مي‌رود، تصوير عجيب‌وغريبي است. البته آنها معاندند، اما شما داريد به آنها پاس گل مي‌دهيد. شما خوراک مي‌دهيد که او مي‌تواند چنين کاري بکند. اي‌کاش يک برنامه به نام ايران ۲۰ داشتم و کمي داد و بيداد مي‌کردم. 
برخي از اينها بديهي است. ما بابت اين روشنگري‌ها به دادگاه مي‌رويم و فسادي دارد اتفاق مي‌افتد که همه نهادها ناظر و شاهدند، اما کسي واکنش نشان نمي‌دهد. آن جرياني که مانع واکنش مي‌شود، بخشي از جريان نفوذ است که جريان‌سازي مي‌کند...؛ شريک است ديگر، وگرنه چرا بايد اين سکوت اتفاق بيفتد. 
مدير را مي‌ترسانند، مدير را به صلاح دعوت مي‌کنند و در ظاهر خيلي خيرانديش هستند و هيچ‌وقت نيز ديده نمي‌شوند. بحران‌هاي اجتماعي در ايران هميشه و به‌خصوص بعد از انقلاب برکات زيادي را که دور از دسترس بوده، به همراه داشته‌اند. ان‌شاءا... که در اين جريان پرافت‌وخيز اصلاح شويم و به ديدگاه‌هاي درستي برسيم. 
از روزنامه باسابقه جام‌جم به خاطر همه‌ تلاش‌هايش در اين سال‌ها ممنونم و به تيم جديد آن که دوره درخشان ديگري را رقم خواهند زد، تبريک مي‌گويم.

من و همکارانم نيز از حضور جنابعالي و آقاي صدري‌زاده در اين روزنامه سپاسگزارم. 

نکته :
رنج بزرگ من 
امروز رنج بزرگ من، رنج ايران و مردم ايران است. شرايط فعلي و اقتصادي خيلي آزارم مي‌دهد. فکر مي‌کنم دچار غفلت عميقي شده‌ايم که در ساختار سياسي، فرهنگي و اقتصادي ايران همين‌طوري شاخه مي‌دهد. چه من و چه ديگري، اميدوارم کساني که رسانه را مديريت مي‌کنند، اگر چراغ‌ها خاموش شده‌اند و منتقدان ديگر نيستند و صدايشان نمي‌رسد، نگران بشوند. بدانند که اينها براي کشور مثل آژير هستند. اگر اين آژيرها را خاموش کنيم،‌ مسأله از بين نمي‌رود، بلکه مثل خوره ساختار را دچار اختلال مي‌کند. در حال حاضر گروهي آدم بي‌خرد معضلات پيش‌پا‌افتاده‌اي را براي ايران ايجاد مي‌کنند.
نکته اي که گفتيد رگ حياتي ايران است که اين همه دچار هجمه است. هيچ کشوري در تاريخ وجود نداشته که اين همه هجمه منفي نسبت به آن صورت بگيرد. ۲۰ شبکه فارسي‌زبان رايگان، اين همه حاشيه و تلخکامي،‌ جريان نفوذ و شاخه‌هاي عميق ۴۰۰ سال است ما را رها نمي‌کند. 
يک عده آدم ترسناک و عجيب‌و‌غريبي که انگار هيچ‌گونه تعلقي به ايران ندارند، کارهايي مي‌کنند که در اين چند دهه‌اي که من تجربه روزنامه‌نگاري داشته‌ام، بي‌سابقه است. تعجب مي‌کنم که چرا کسي صدايش درنمي‌آيد!‌ چرا کسي سر اينها داد نمي‌زند؟ من اينجا اين حرف را مي‌زنم، چون اينجا را خانه و روزنامه مورد اعتمادي مي‌دانم که مي‌توانم اين حرف‌ها را بگويم.  
عبدالعلی زاده: برخی از این ‌ها بدیهی است. ما این روزها بابت این روشنگری‌ها به دادگاه می رویم و ومتاسفانه فسادی اتفاق می افتد که همه نهادهای مربوطه  ناظر و شاهدند، اما کسی واکنش نشان نمی دهد. اینجاست که متوجه می شویم آن جریانی که مانع واکنش می شود، بخشی از جریان نفوذ است که جریان سازی می کند...
شریک است دیگر و گر نه چرا باید این سکوت اتفاق بیفتد! امروز سکوت شراکتبا جریان نفوذ است .

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها