بخشی از نامه ویکتور هوگو در تبعید به فرانز ستونس رازهایی است در سینه دریا. رازهایی که شاید تاکنون نه از زبان غواصی شنیدهای و نه از قاب مستندسازی دیدهای.رازهایی که در روح دریا نهفته است. و چه کسی بهتر از ویکتور هوگو برای کاویدن این روح؟نویسندهای که قلمش آب حیاتیست بر اشیای بیجان.کارگران دریا سفریست به اعماقی ناپیدا. اعماقی از طبیعتی که دیگران بیجانش میدانند و اعماقی فراموش شده از انسان، در عصر ماشین زدگی. این سفر افسانهوار آغاز میشود و با گذر از حماسهای با شکوه به حقیقت میرسد.سوخت این سفر عشق است که با سوختن تمام نمیشود بلکه بیشتر شعله میکشد تا ققنوسوار، بال و پری باز کند به وسعت دریا. «کارگران دریا» روایتی از رنج گذشتن است.ویکتور هوگو«رسیدن»را به چگونه«گذشتن»گره میزند. پرداختن دقیق اوبه جزئیات ناشی از این گرهخوردگی است.اشتیاق هوگو برای روایت جزئیات به شوق کودکان برای قصهگویی میماند. مخاطب درپس جملات،هیجان اوراحس میکند واین شورواشتیاق،روحی در قلم ویکتورهوگو میدمد.اوبه گزارشی از پوسته ظاهری اکتفا نمیکند و در هر کالبدی، روحی را به تصویر میکشد که با اعماق وجود او پیوند دارد.به تعبیر لئون لوژال؛ «در زمانی که فلوبر این حق را برای رمان نویسان مطالبه میکند که جز شاهدی بیطرف نباشد و تنها به آفریدن اثر هنری بپردازد، ویکتور هوگو با همه نیرو و حرارت اندیشهاش قهرمانی را جان و نیرو میبخشد.»
ویکتور هوگو پدر بزرگی قصهگو را میمانَد که در تار و پود قصهاش، یک عمر زندگی را میبینی. در انزوای «ژیلیات»، حال و هوای تبعید ویکتور هوگو پیداست. احساس قهرمان داستان به طبیعت هم نمودی از باور نویسنده به حیات اشیاست؛ باوری که در بینوایان هم به چشم میخورد.ویکتور هوگو نگرشی اول شخص به ایده دارد و خودش را یگانه با روایت میکند. واژههایی که بارها شنیدهایم را به استخدام خود در میآورد. واژهها انگار، عاریهای از لغتنامهها نیستند و از جهان پر معنای ویکتور هوگو برخاستهاند. با این وجود، به استقلال و هویت داستان ضربهای نمیخورد.شخصیتها در نیستی خود، هویتی تشخص یافته دارند. هوگو این هویت را کشف میکند و بستری برای پرورش آن فراهم میسازد. خط داستانی کارگران دریا زیباست اما از آن زیباتر چگونگی پرداخت ویکتور هوگوست؛ «چه اتفاقی میافتد» را شاید ذهنی باهوش بتواند حدس بزند اما «چگونه اتفاق میافتد» رازیست که ویکتور هوگو میداند.برای کشف این راز، مخاطب را به اعماق هستی میبرد؛ در شب، شکوهی بیپایان را به تصویر میکشد. از غاری دریایی، پلی به آسمان میزند تا با حماسهای شورانگیز، شمعی را در دل طوفان نگه دارد. ویکتور هوگو از طبیعت کمک میگیرد تا راهی به درون انسان پیدا کند. از طبیعت، آیینهای برای شناخت انسان میسازد. ژیلیات شخصیتیست که به دریا میمانَد؛ «درون پر ز نقش است و برون ساده.» دریا، کرانه روح بیکران ژیلیات است. هرچند نبرد ژیلیات با طبیعت برای نجات کشتی بخار، اشارهای به پیشرفت ابزارهاست اما ویکتور هوگو انسان را از ابزار عبور میدهد. ابزار، ابزار باقی میماند و صنعت، ارزش ذاتی پیدا نمیکند. تعالی روح، یگانه ارزشیاست که مطلق میماند. عشق نیز آنگونه تجلی میکند که شکوه روح باقی بماند؛ عشق در چشمانی بیفروغ معنا میشود. چشمانی که تا ابدیت به دریایی باز میماند که رد پای محبوب است، دریایی که قطره اشکی به یاد اوست...