درباره خواننده‌ای که رویاهایش را می‌خواند؛

با من بخوان

قصه ی پروازهای محکوم به سکوت

تمام زندگی، تکرار یک کوچ است، یک پرواز

پرواز برای من و پدرم پدید‌های عجیب و مرموز و دوست داشتنی بوده و هست. تا جایی که مدت‌ها دلم میخواست مهماندار میبودم و فکر میکنم الان در دنیای موازی به جای اینکه مشغول نوشتن قطبنمای این شماره نوجوانه باشم، در حال پرواز بر فراز اقیانوس آرام و پرسیدن: (گفتید چه میل دارید؟) هستم. از طفولیت تا به امروز که مادرم معتقد است خرس گنده هستم، پایم به هواپیما نرسیده، خروپفم همه جا را پر میکرد و وقتی هواپیما بر زمین می‌نشست، چشمهایم را باز میکردم. البته حتی اگر در خواب هفت پادشاه هم بودم، برای غذای هواپیمایی که بر خلاف بقیه عاشقش هستم، از خواب میپریدم و سهم غذایم را چهارچنگولی میگرفتم، چون امکان بلعیدنش توسط برادرم وجود داشت. اما از آن طرف هم میدانم عد‌های وجود دارند هواپیما و پرواز برایشان به مثابه یک کابوس میماند؛ مثلاً ترس یکی از آن‌ها به حدی است که شب قبل پروازش نمیتواند بخوابد و حتی غذا بخورد. البته برای من قابل درک نیست، چون خودم هواپیما را همچون گهواره بچه میدانم، اما از طرفی قابل درک است، چون اتفاقات و سوانح هوایی خیلی عجیب انگیز هستند. درست مثل اتفاقاتی که امروز و اینجا میخواهیم درباره آن‌ها صحبت کنیم.
کد خبر: ۱۴۶۳۵۰۴
نویسنده ریحانه اوسطی

برمودا 

مثلث برمودا همیشه جزو معدود پدیده‌هایی است که حتی با پیشرفت علم هم بشر قرن بیست و یکم نتوانسته توجیه مناسبی برایش پیدا کند. در این میان اتفاقات هوایی هم از این ماجرا مستثنا نیست و چه زیاد پرواز‌ها و هواپیما‌هایی که در این مثلث محکوم به سقوط و به عقیده عد‌های ناپدیدشدن هستند. اول از همه این را بگویم که مثلث برمودا یا شیطان در سه ضلع برمودا، میامی و پورتریکو میان اقیانوس اطلس واقع شدهاست. یکی از چندین اتفاقات هوایی رعبانگیز مربوط میشود به پرواز داگالس دی سی ۳ که در ۲۸دسامبر ۱۹۴۸ به مقصد میامی پرواز میکرد. آخرین پیامی که از این هواپیما به ایستگاه هوایی فرستاده شده حدود ۲۰ دقیقه قبل از فرود هواپیما بوده و بعد از آن تقریبا هیچ نشانی از هواپیما پیدا نشد. این هواپیما همچون هزاران هواپیما و کشتی غیب شده در این مثلث وحشت با ۳۲ سرنشین شاید الان در اعماق اقیانوس باشد یا در دست موجودات فضایی! کسی چه میداند؟
 

پرواز آخر

وقایع آن شب را آنقدر در ذهنم مرور کرده ام که حتی میتوانم با جزئیاتی مثل این که رنگ کیف یا برند پیراهنش چه بود، ماجرا را شر ح بدهم. آن شب مثل تمام آن چند سالی که او خواسته بود جایی دیگر در این کره خا کی زندگی کند، به فرودگاه رفتیم. مثل همیشه همه مان سا کت در ماشین نشسته بودیم و به پنجره خیره بودیم، اما میدانستیم تک تکمان در حال اشک ریختن از این دوری اجباری هستیم و میخواهیم به روی خودمان نیاوریم تا خاطر مسافرمان را بیش از این مکدر نکنیم. اما کاش چند کلمه بیشتر با او حرف میزدیم. اگر میدانستیم... پرواز قرار بود ساعت ۵و ۱۵دقیقه باشد اما با تاخیر انجام شد. فکر میکنم تنها جایی که تاخیر را هم حتی دوست داریم، همینجاست که دقیق‌های بیشتر بتوانیم کنار عزیزمان بمانیم وجودش را در قلبمان حک کنیم برای روز‌های دلتنگی ...، اما از کجا میدانستیم این دلتنگی قرار است ابدی شود؟ ۵ و ۳۰ دقیقه صبح از ما خداحافظی آخر را کرد؛ و امان از آغوش آخر که کاش زمان در همان لحظه متوقف میماند. نیمه دیگر وجودم را راهی کردم و تا آخرین پله به تماشای قد و بالایش نشستم. از دید ما که محو شد با زور دستانم را گرفتند و بیرون بردند. سوار ماشین که شدیم تا با بغل بغل دلتنگی‌های که از حالا شروع شده بود، به خانه برویم. ناگهان انفجار هولناکی را تماشا کردیم مثل برخورد یک شهاب سنگ. نوری کوچک که بزرگ و بزرگتر شد و به زمین نشست. نمیدانستیم چه میتواند باشد؟ همه به هم نگریستیم. چیزی در نگاههایمان بود که کسی جرأت به زبان آوردنش را نداشت. به داخل فرودگاه دویدیم و چه میدانستیم طلوع هجدهم دی ماه ۱۳۹۸ میشود غروبترین طلوع عمرمان. هواپیما آتش گرفت؛ همان هواپیمایی که تک‌های از وجودم در دزدی یا شعبده؟ آن نشسته بود... هواپیما آتش گرفت. 

دزدی یا شعبده

صندلی من کنار پنجره هواپیما بود. کوله ام را در قفسه بالا جا دادم و خودم را روی صندلی پرتاب کردم که بتوانم تا سیاتل بخوابم. چند لحظه بعد مردی حدودا ۴۰ ساله با کت و شلوار و پالتویی مشکی وارد راهروی پرواز شد و درست کنار ردیف صندلی من ایستاد. یک چمدان و پاکتی کاغذی در دست داشت که هیچکدام را در محفظه بالا نگذاشت و درست نشست صندلی کناری من. با این که مدل لباس پوشیدن و رفتارش برایم عجیب میزد، اما سعی کردم به او خیره نشوم و به بال‌های هواپیما که از شیشه پنجره پیدا بود، چشم بدوزم. چند دقیقه بعد هواپیما بلند شد. درست بعد از این که ثابت شدیم و دیگر لازم نبود آن کمربند‌های لعنتی را ببندیم، مرد کناریام با دست، مهماندار را صدا کرد و اول نوشیدنی‌های خاص سفارش داد و بعد همان پاکت کاغذی را به او داد. مهماندار، پاکت را در جیب لباس فرم مخصوص گذاشت. چند لحظه بعد که با نوشیدنی مرد عجیب دوباره سر رسید، مرد اصرار کرد آن نامه را بخواند. خانم مهماندار کاغذ را از پاکت خارج کرد و مشغول خواندن آن شد. چیزی از خواندنش نگذشته بود که رنگ و رویش حسابی پرید و با چشم‌هایی که به وضوح وحشتزده شدهبود به مرد نگریست. دوان دوان به طرف کابین رفت و با چند مرد مهماندار بازگشت. مهمانداران سعی کردند او را به زور به سمت اتاق مهمانداری بکشانند. شاید دهانتان باز بماند که او ۲۰ هزار دلار پول نقد به همراه چتر نجات درخواست کرده بود. این را وقتی فهمیدیم که مرد عجیب با سلاحی که بر سر یکی از مهماندار‌ها گذاشته بود، به سالن آمد و ما را تهدید کرد اگر به چیز‌هایی که میخواهد، نرسد جان همه ما را خواهد گرفت. آن روز عجیبترین روز زندگی من بود و هیچ وقت فکر نمیکردم صندلی ام در هواپیما کنار یک سارق حرف‌های بیفتد. مرد که نامش دن کوپر بود به خواستهاش رسید و حتی با چتر نجات از در عقب هواپیما پرید و جالبتر از آن، این که تا امروز که سال‌ها از این واقعه گذشته، هیچ نشانی از او یافت نشدهاست. دن کوپر در تمام برنامه‌ها و مستندات تلویزیونی به عنوان یکی از حرفهایترین سارق‌های دنیا شناخته میشود. از کجا معلوم، شاید او همین حالا هم در همسایگی من زندگی میکند؟
 
 

۱:۲۰

هر ساله دهم محرم، روز عاشورا به عزای کسی مینشینیم که مقابل ظلم حقیقی ایستاد و صدای برحقش را رساند. شاید آن روز کسی این صدا را نشنید، اما صدایش با خون سرخش در طول تاریخ ماندگار ماند. امروز ۱۴۰۰ و اندی سال است که هر ساله صدای لبیک و حقانیتش بلند میشود. اصول طرف درست ایستادن در ماجرا‌ها و اتفاقات در زمانه خود امری ناپسند میماند و تمام زور شیطان بر این است حق را باطل و باطل را حق جلوه بدهد. اما مگر این شیطان تا کجا قدرت دارد؟ روزی دیگر جلوی سیل عظیم آدم‌هایی را که به آگاهی حقیقی رسیدهاند، نمیتواند بگیرد و مجبور است زیر فشار نور حق کمر خم کند. با این که ما هر سال محرم به محرم رخت سیاه تن میکنیم و هر سال همان وقایع را که از طفولیتمان تا 
امروز شنیدهایم؛ میشنویم، باز هم نمیتوانیم بگوییم قصه کربلا برایمان کلیش‌های و نخنما شده باشد. همان طور هم با این که ماجرای یک و بیست را شاید زیاد شنیده باشیم، اما هیچگاه برایمان کلیشه نمیشود. هم به بهانه اینکه در ایام سالگرد آن بزرگمرد قرار داریم و هم به خاطر اینکه ماجرا‌های پرواز در دل تاریخ را مرور میکنیم. باید گذری برویم به شبانگاه سیزدهم دی ماه چهار سال پیش. شبی که آن عزیز ما پروازی به سمت وطن و خانه داشت و امروز فقط یک ماشین سوخته که به طرف فرودگاه بغداد در مسیر بودند، در نزدیکی فرودگاه از آن‌ها به جا ماندهاست. صبح جمعهاش را نمیدانم چطور بیدار شدید، اما من از خواب پریدم با صدای بلند اخبار شبکه خبر. با چشم‌های نشسته به صفحه تلویزیون و چشم‌های اشکبار مـادرم خیره ماندم و بغض راه گلویم را بست. او رفته بود. در واقع او را زده بودند. همان که اولین بار او را با عنوان (مالک اشتر) شناخته بودم. او رفت. ما ماندیم و یک دنیای ناامن بی حاج قاسم...!
 

تنها بازمانده

 آن‌ها در همسایگی ما زندگی میکردند. باهیا همیشه دختری جسور و کمی کله شق به نظر میرسید، اما همین صفتش توانست جانش را نجات بدهد. آن‌ها قبل از سال نو بـرای رفتن به تعطیلات تصمیم گرفتند به جزایر کومور بروند. این تصمیم را از مادر باهیا شنیدم. از آنجا که ما تقریبا صمیمی بودیم و او میدانست که من تعطیلات را مانند هر سال در خانه میمانم، از من خداحافظی کرد و خانه را به من سپرد. روز بعد وقتی در حال تماشای اخبار سال نو بودم، خبر سقوط هواپیمای خانواده با کاری را شنیدم. آهی بلند کشیدم و بسیار برایشان متاسف شدم. در واقع آن سال نو یکی از تلخترین سال نو‌های عمرم شد. تقریبا در حال عزاداری برای همه آن‌ها حتی باهیا بودم که خبری شوکهکننده فردای آن روز تمام شبکه‌های تلویزیون را پر کرده بود با عناوینی مثل (دختری که نجات یافت) (تن‌ها بازمانده) و... خبر از این شر ح بود که باهیا بعد از ۱۳ساعت شناور بودن در آب‌های متلاطم اقیانوس آن هم به کمک بخشی از بال هواپیما و بدون آن که شنا بلد باشد، توانسته بود دوام بیاورد. زندگی و معجز‌های که برای این دختر اتفاق افتاد، بیش از پیش من را به وجود خدا معتقد ساخت. وقتی خودش را هم دیدم به او گفتم خدا او را خیلی دوست دارد. معجزه باهیا اصلا یک امر طبیعی نبود. او در بین ۱۶۶ مسافر تنها بازمانده آن هواپیما شد.
 

سال‌های فرار از خانه

دو سال و اندی از انقلاب میگذشت و هنوز التهابات انقلاب نخوابیده، جنگ در گرفته بود و ایران عزیز ما ملتهب و برافروخته تر از همیشه بود و به کسی نیاز داشت آبی بر آتش این اتفاقات باشد نه هیزمی برای بزرگتر شدن آتش. سیدابوالحسن بنی صدر، رئیس جمهور وقت شده بود. امام از همان روز اول غلط بودن این تصمیم را می دانست، اما گذاشت تا فوج فوج مردمی که به او در انتخابات رای داده بودند، متوجه اشتباهشان شوند. امام سعی میکرد بنی صدر را راهنمایی کند، اما او به وضـوح مخالفت میکرد. حتی در زمـان جنگ که عـراق مشغول اشغال خاک ما بود، این امر آنقدر برایش مهم نبود که ارتش و سپاهی کار بلد تشکیل بدهد و دفاع کند و هر که وسط آتش و خمپاره بود، همان نیرو‌های مردمی بودند. همان محمدحسین فهمیده ها... کمکم با تصمیمات عجیب و ضد منافع کشوری که بنیصدر میگرفت، منافق بودنش برای مردم آشکار و آتش خشم مردم هم شعله ور شد. بنی صدر که یک بار سرنگونی شاه را با آتش خشم مردم دیده بود، فرار را بر قرار ترجیح داد. سرانجام او در شب هفتم مرداد ۱۳۶۰ با هواپیمایی که مسعود رجوی سرکرده گروهک منافقین آن را هماهنگ کرده بود و خلبانش هم مورد اعتماد پهلوی بود، ایران را برای همیشه به مقصد پاریس ترک کرد و لکه ننگ خودش را در تاریخ انقلاب اسلامی ایران حک کرد.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها