انوشفر دانشآموخته دانشگاه تهران و مدرس مجسمهسازی دردانشکده هنرهای زیبای این دانشگاه است. اوبرای تکمیل دروس و مطالعه درباره سفال میراث، سرامیک و چینی،چه سفرهابه پاکستان، هند،یونان، ایتالیا و...داشته است. ازرخدادهای هنری این دوران پژوهشی و سازندگی انوشفر مثلا یک رازسربه مهر باستانشناسی ایران یعنی سفال خاکستری است که از رازهای دیرینه تمدنهای باستانی پیش از اسلام بوده اما استاد از سازندگان آن است. همچنین ساختن لعابهای زرین فام، کاشیهای لعابدار ساسانی و سلجوقی و...،ساختن خرمهره(مهرهسازی)،ساختن بدنههای سرامیکی کتیبههای نیشابور و لعابهای آن دوره، ساختن بدنههای سرامیکی سفالها و کاشیهای قاجار و... ازکوششهای این استاد دانشگاه و دارنده نشان درجه یک هنری است. استاد انوشفر اگرچه به شدت از همسخنی و گفتوگو پروا دارد و از مصاحبه پرهیز میکند اما این گفتوگوی دوستانه را از سر دوستکامی انجام داد.
شما با دیدن میراثهای شگفت و شگرف ایرانی در موزه ویکتوریای لندن همه چیز را کنار گذاشتید و برگشتید به پژوهش درباره انواع کاشی و لعاب پرداختید تا جایی که بزرگان باور دارند یگانه هستید!
چندسالی است در تنهایی کامل هستم. اصلا دلم نمیخواهد جایی بروم یا مرا بشناسند. پنجاه سال دویدیم کسی ما را نشناخت؛ هنوز هم نمیشناسد بعد از این هم ما را نشناسند مگر چه میشود! و چه اتفاقی میافتد؟ هیچی! من همین جوری خوشم؛ برای خودم زندگی میکنم. اصلا به دیگران نیاز ندارم. در و پیکر را بستهام و هیچکسی را راه نمیدهم حتی بدتر از دوره کرونا. دوست ندارم. من دارم زندگی خودم را میکنم. آخر! یک جوان بیاید به من چه بگوید، چه بپرسد خودش باید بگردد و پیدا بکند. اگر چیزی میخواهند، بگردند و جستوجو کنند. همین کاری را که خود من کردهام. به خدا خودم میدانم که بزرگ نیستم، هیچ نیستم. این را از اول میدانستم. ما فقط یک پادو در عالم هنر هستیم.
سالها پیشتراستادپرویز تناولی نیزدرکارگاهش به من بارهامیگفت ماکارگریم!این لقبها چیست برای چهرههای ماندگارهنر ایران؟
بله، این هم هست؛ کارگر هم میشود هرچند فرقی باهم ندارند. برای این که زمان میگذرد. هماکنون داشتم مینوشتم که ما کجا هستیم (کجای کاریم). آنهمه سربازها و سردارها رفتند! فقط باید به آینده نگاه کرد؛ همین! بله با اینکه کار میکنم و کارکردن خیلی خوب است، به ویژه برای خودم اما میدانم که فایده ندارد زیرا ما اصل را فراموش کردهایم. به قول مولوی: ما دورمانده از اصل خودمان هستیم. گمشده هستیم از اصل خودمان. گفتم که باید به آینده نگاه کرد شاید امیدی باشد وگرنه ولمعطلیم!
نام نمیبرم؛ خیلی چهرهها و حرفهایها ابراز میکنند ناامیدند؛ راهی به جز ناامیدی برایشان نمانده؟
اما من میگوییم باید امیدوار بود. اصلا چارهای به جز امید نداریم. فقط به آینده معتقدم. جوانها را که میبینم، میاندیشم میشود به اینها امیدوار بود. شاید روزی کسی شود مانند آن بزرگان مثلا استادالبشر خواجهنصیر. الان قبول دارم که هنوز روح این آدم و همانند او هست و هنوز کمک میکند.
اینکه شما را یگانه استاد هنر سفالگری میخوانند؟
حسم که خوب است. اقلا یک امیدی به این جوانها میدهم.همین بس است! و دیگر نیازی به چیزی ندارم. همین که جوانها امیدوار باشند که آدمهایی بودند که در این سرزمین زندگی کردند و رفتند ولی امید داشتند. امید خیلی مهم است.
چرا یگانههایی مانند شما کم دیده میشوند با این که از نام ونشان گریزانید اما فضا بایدشایقتان کند وپذیرای آموختن ازشما باشد؟
نه! هرگز! من الان درها را بستهام و کسی را به خلوتم راه نمیدهم زیرا من دارم زندگی خودم را میکنم. یک جوان در این احوال چه چیزی میخواهد به من بگوید یا از من بپرسد؛ خب! خودش بگردد پیدا کند. من خودم که این کار را کردهام.
درست است که آفرینشگری، آموزشدادنی نیست اما مگر نه اینکه اشارههای آموزنده و نکتهسنجیهای استادانه شما بهقولی فوت کوزهگریتان برای شکوفایی دانشجو و هنرجو لازم است تا راه را از چاه نشانشان بدهد؟
آن کوزهگر دهر چنین جام لطیف/ میسازد و باز بر زمین میزندش! در اینباره همین را برایشان بخوانی کافی است. نکتهای درباره بزرگانی که خلوتم را با آنها پر میکنم مثلا از خیام بگویم و فرقش با حافظ که مقداری خواندهام و میشناسمش؛ خیام یکریز از خدا سؤال میکند و میپرسد اما حافظ از خدا سؤال نمیپرسد و میگوید هرچه بگویی قبول دارم، حافظ پذیرفته و از خدا هیچ پرسشی نمیکند. بایزید که بسیار جالب است و میگفته هر که بدین سرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. بایزید با ابوالحسن خرقانی دوتا عاشق و معشوق بودند، انگار یک جمله کوتاهی دارد؛ که گفته من به تو نوشتم بیتو، تو به من نوشتی بیمن، تویی در میان نبود! این از ارتباطات و مکالمات شمس و مولوی بوده از گفتههای این دوتاست. چندبار نیشابور رفتم. عطار چه آرامشی داشت! وای چقدر خوب بود. آن سکوتی که خلوت عطار داشت اصلا هیچ کجای دیگر نبود. هرچی دور خیام شلوغ بود اما دور عطار هیچکسی نبود. یک خلوت عالی عرفانی، یک خلوت عارفانه! این برای من خیلی قشنگ بود، خیلی زیبا بود. مدتها تنها مینشستم و برای خودم در تنهایی فکر میکردم، در خودم فرو میرفتم که بهراستی قضیه چیست. از سی چهل سال پیش که آنجا میرفتم و میگشتم تا دریابم امروز نیز همچنان کارم همین است. دارم میگردم! و اما بخشی از پاسخ فقط آینده است. من به آینده امیدوارم. حال اگر کسی امید دارد یا ندارد به من مربوط نیست. من فقط امیدم به همان بچهای است که بزرگ میشود. اینکه به کجا میرسد دست من نیست به دست خودش است. یاد قصیده ایوان مدائن خاقانی افتادم که از آن درسهای عجیب غریب است. اینکه: دوباره نگاه کن! مدائن بود اما حالا کجاست! اینها خاک شدنیاند از آن بالا به پایین فرومیریزد و تبدیل به خاک میشود. درست مثل ما که کار ما نیز همین است.
به کارهای خلاقه به آفرینشگریهاتان که فقط از دست شما برآمده دوباره نگاه کنید، به چه میاندیشید؟
من فکر میکنم البته راجع به خودم که یک روح سرگردانم که دائم دارم حرکت میکنم، برای همین هم هست که هنوز کار میکنم. حافظ و سعدی و... سرداران و سروران ما بودند. با آنها کار ندارم که چگونه کار کردند. من با خودم کار دارم. وقتی شروع کردم با سختی و بدبختی بسیاری روبهرو بودم.هیچکسی هیچ چیزی نمیخواست یاد بدهد و بیاموزاند. زمانی که شروع کردم به «لعاب زرین فام» بهویژه، هیچکسی چیزی نمیخواست آموزش بدهد. زمانی که یک سکه طلا را آب میکردم، خاک پودر میکردم، هیچکسی چیزی نمیخواست به من بیاموزد. به همین خاطر میگویم من یک روح سرگردانم و واقعیت این است که خیلی سختی کشیدم تا به زرینفام رسیدم. در تبریز یک نمایشگاه و ورکشاپ بود. یکی از دانشجویان گفت شما که گفتی این دانستهها را خودم پیدا کردم و به کسی هم یاد نمیدهم، پس چرا حالا میخواهی یاد بدهی! گفتم آن فوت کوزهگری را پیش خودم نگه میدارم؛ اگر میخواهی باید بروی آن فوت را یاد بگیری.
دوست داریم شأن نزول این سخن زبانزد را از شما بشنویم!
بگذاربرایتان بگویم که یک استاد کوزهگری،شاگردی داشت ویک روزشاگردش به استادمیگوید مادیگر اوساشدیم ودیگر میخواهیم خودمان سفارش بگیریم و کار کنیم. استادمیگوید تا دو ماه دیگرصبرکن، نروامارفت وپس ازمدتی برگشت. استاد ظرفهایی را که در کوزه میگذاشت، فوت میکرد وخاکش را با فوت میگرفت نه با ابزاری دیگر. این فوت کوزهگری بود که شاگرد نمیدید و فقط چشمش دست استاد را میدید که ظرفها را در کوره میچیند. سرآخر هم میدید سفالها درخشان است. با فوت استاد وقتی آن خاک از بین برود، سفال براق و شفاف میشود و میدرخشد.
به خاطرهمین شاگرد نگرفتنهای استادان بوده که بسیاری ازدانشها وفنون باستانی ما به فنا رفته! کسی را محرم نمیدانستند از نابکار میترسیدند یا دلیل دیگری داشته؟
میترسیدند دست زیاد شود. خب! به من دیگر مربوط نیست که خیلی از هنرهای ما به خاطر چنین توجیهاتی به گوررفته، زیرا خود من تلاش میکنم که پیدا بکنم. همراه با عربعلی شروه که شما یادش کردی، به قم میرفتیم تا ببینیم این «خرمهره» را چگونه میسازند. دوسال با شروه میرفتیم قم ولی اصلا ما را به کارگاهش راه نمیداد. با کلی شیرینی و میوه و چه و چه میرفتیم، میگفت همین دم در بگذار و برو. میگفتم ایبیانصاف همین؟ میگفت بله همین! اصلا ما را به کارگاه خودش راه نمیداد.
درشیراز وخانههای نوساز حتی بسیار دیدم که دستکم در ایوان وسردرها کاشیکاری ایرانی و کتیبه کار گذاشتهاند، چرا این هنر دیرین ایرانی از شهرها، خانهها و معماری ما حذف شده است؟
برای اینکه آدمهایی که میراث بسیار داشته باشند، قدر میراثهایشان را نمیدانند. میراث آن هنر کاشیکاریها مفت و مجانی به دست آمده، بدون زحمت رسیده، آب و خاک! کاشی ازاول بخشی جدانشدنی از زندگی ما بوده. آب و خاک! همان کیمیاست! زرینفام خود کیمیاست! مولوی میگوید ما از اصل خودمان گم شدیم؛ اصل ما چیز دیگری بود، زمانی نه چندان دیر و دور بود که بر سردر خانهها کاشیهایی با نام خدا و آیه و حدیث کار میگذاشتیم. حالا ممکن است پلاستیک بچسبانیم، برای همین میگویم از اصل خودمان گم شدهایم. مولوی بخوانید خیلی خوب است. خودش خیلی آدم عجیبی بوده؛ از آنهایی که هیچ جا بند نمیشده. ذهنش به خلاقیت فرو میرفته و از اینجا به جای دیگری میرفته، هی میرفته و دائم حرکت میکرده؛ سلطان عارفان عالم.
یکی ازاستادان دانشگاه بلغارستان دوستم بود. او پس ازبازدید کشورمان به من گفت شما ازبس دارید و پرهستید، کشورتان را نمیبینید!
بله، از بختیاری ماست شاید!