روزی که با مترو به محل کار میرفت، خواب ماند و در راه بازگشت با یکی از همولایتیهایش روبهرو شد که مسیر زندگیاش را تغییر داد و فکر و ذکر دفاع از حرم را به سرش انداخت. محمد تصمیم خودش را گرفت و مقدمات را برای این اعزام فراهم کرد. او بالاخره بعد از چند ماه آموزش نظامی به سوریه رفت و دو ماه آنجا بود. حالا ادامه ماجرا...
بعد که آقامحمد به تهران برگشت، چه اتفاقی افتاد؟
چهار ماه در پادگان آموزشی بود و دو ماه هم در سوریه ماند. مجموعا شد شش ماه. گفتم صاحبخانه اینطوری سرِ ما آورد؛ بچهها مدام بهانه میگیرند و گریه میکنند.گفت که الان دیگر جای من آنجاست، الان که اجازه دادی دیگر نباید مانع من بشوی که بروم سوریه. من حاجت دارم و تا حاجتم را نگیرم، میروم.گفتم حاجتت چیست؟ گفت حاجتم شهید شدن است، من نیت کردم که...؛ آنجا دیگر مستقیم به ما گفت.دیدم ریش بلندی هم برای خودش گذاشته است. هوایش دیگرعوض شده بود. دیگر آن «آقامحمد»ی که آنقدر شوخ و شاد بود، در کار نبود. برگشته بود و یک محمد دیگر شده بود.
این اولین اعزام بود؟
بله؛ بعد از شش ماه که رفته بود، آمد. فقط ۱۵روز در خانه بود.
کار پیمانکاری را هم کلا کنار گذاشته بود؟
بله، کنار گذاشته بود.خانه که آمد گوشیاش را روشن کرد. صاحبکارش خیلی زنگ زده بود؛ تماس گرفت و التماس کرد که محمد برگردد. گفت کجایی؟ چرا ازت خبری نیست؟ چرا تلفنت خاموش است؟ میگفتی حداقل ما میآمدیم به خانوادهات سر میزدیم. تعریف کرد و گفت رفتم سوریه. گفته بود همین الان خانمت را با پسر کوچکت برمیداری و میآیی پیشم؛ من کارِت دارم. واقعا تو رفتی سوریه؟ به من گفت چرا اجازه دادی برود سوریه؟ماشین دربست گرفتیم و رفتیم سمت تجریش، به خانه صاحبکارش. صاحبکارش آمد بیرون، با محمد اینقدر جلوی ساختمان عکس انداخت، گفت اصلا تو تغییر کردی. پسرش آن موقع اندازه جهاندل بود. اسمش هم ارشیا بود. آمد محمد را بغل کرد که آقامحمد کجا بودی؟ دلم برایت تنگ شده است.محمدآقا آنجا با خانواده صاحبکارش، پدر و مادر و همسرش؛ با همه دورهمی عکس انداخت. خیلی محمد را آنجا نصیحت کردند. رفتیم داخل خانه، گفت حیف نیست داری میروی و سه تا بچه دستهگلت را میگذاری در ایران؟ بروی آنجا شهید شوی که چه شود؟ محمد خندید و گفت ما لیاقت نداریم شهید شویم؟صاحبکارش گفت بیا همینجا در تجریش بهت خانه میدهم، هرکدام تو دست رویش بگذاری، خودت هم پیش خودم کار میکنی، دیگر نرو سوریه. محمد گفت اینقدر خانمم التماس کرده من گفتم فقط یک بار میروم، ولی الان هدف من شهید شدن است، دیگر نمیتوانم در ایران کارکنم وکنار زن و بچه باشم.یعنی هرچه این اصرارکرد، فایده نداشت. تا ساعت ۱۲شب ماندیم؛ روز پدر بود؛ صاحبکار میگفت امروز روز پدر است، برویم کیک بگیریم برای پدرخانمم. ما را با ماشینش آورد سمت مترو، در راه یک کیک آنها گرفتند و من هم یک کیک برای آقا محمد گرفتم. بعدش با هم آمدیم خانه.آقا محمد ۱۵ روز ماند و دوباره رفت. هر چه گفتم نرو، دیگر فایده نداشت. من هم دیگر هیچ وقت نگفتم نرو. ولی هر سری که میرفت ما نذر حضرت ابوالفضل(ع) یک گوسفند قربانی میکردیم که آقا محمد برود و دوباره سالم برگردد.
یعنی بین سالهای ۹۲ تا ۹۶، دو سال به سوریه رفت؟ هر وقت میآمدند مرخصی، همان ۱۵- ۱۰ روز میماند؟
نه، هر موقع که میرفت، دو ماه سوریه بود، بعدکه میآمد پنج روز میماند و دوباره برمیگشت. یا با التماس ما ۱۰روز میماند. بچهها خیلی دلتنگی میکردند.همان ۱۰روزکه فامیلهایمان دعوتش میکردند، دعوتیهایش تمام نمیشد. عموهایم خیلی دعوتش میکردند و میگفتند از حرم حضرت زینب(س) آمده. به خاطر این ۱۰روز میماند وگرنه همان را هم نمیماند. دوباره میرفت تا دو ماه دیگر.سری اول تا سوم که رفت، گوشی تلفنش را نبرد. بار چهارم بهش اجازه دادند که گوشی با خودش ببرد. گوشی سادهاش را برد و از سوریه تماس میگرفت و با من و بچهها صحبت میکرد؛ میگفت نگران نشوید، هیچی نیست، اما من خودم نیت کردم که اگر شهید شدم در ماه رمضان باشد.
در این فاصله مجروح هم شدند؟
نه. هیچ آسیبی ندیدند.
از حق مأموریتی که از فاطمیون میگرفتند خرجی شما را میدادند؟ دیگر درآمدی که نداشتند...
بله، ماهی سه تومان به حسابش میآمد، کارتش هم دست خودم بود.
چه ماهی شهید شدند؟
۱۹خرداد ۱۳۹۶. ۲۷ ماه رمضان خاکسپاریاش بود.
اعزام آخر با بقیه اعزامهایش فرقی داشت؟
بله، اعزام آخر فرق داشت. این سری که آمد ۲۰روز خانه ماند، ازش میپرسیدم که چطور نمیگویی من میروم سوریه؟ چرا این سری نمیروی؟ سری آخر که آمده بود، هیچ وقت حرفش را نمیزد. مدام میگفت این بار آخر است که آمدم، این سری که بروم دیگر شهید میشوم و برنمیگردم. میگفتم حالا کی میخواهی بروی؟ میگفت حالا حالاها نمیروم، چون من نیت کردم شهادتم در ماه رمضان باشد. نزدیک ماه رمضان که شد میروم تا شهادتم در ماه رمضان باشد. من بهش میگفتم چرا این حرفها را میزنی؟ چرا این سری همهاش از شهادت حرف میزنی؟ میگفت من نیت کردم که شهادتم در ماه رمضان و شب قدر باشد. شب قدر نوزدهم ماه مبارک به شهادت رسید. یک روز صبح گفت که من زنگ زدم فرودگاه گفتند سهشنبه پرواز است، من میروم و این سری هم بار آخر است که میروم.
شب آخر چه کرد؟
آن شب تا صبح نخوابید؛ نشست و قرآن خواند؛ صلوات میفرستاد. گفتم ساعت ۵ صبح میخواهی بروی، یک ساعت بگیر بخواب. میگفت خوابم نمیبرد... در پذیرایی که خوابیده بود، یکبار میآمد یکی از بچهها را در خواب بغل میکرد و برای اینها لالایی میخواند؛ مدام گریه میکرد. پیش ارشیا رفته بود، لالایی میخواند و گریه میکرد. همینطور که زیاد بالای سر اینها آمد و رفت، من خودم هم گریهام گرفته بود؛ نشستم و گریه کردم. گفت چرا گریه میکنی؟ تو باید خوشحال بشوی که همسرت میرود شهید میشود.دوباره که آمد میخواست قرآن بخواند، دیدم لامپها خاموش است؛ با نور گوشیاش قرآن میخواند که بچهها بیدار نشوند. ارشیا کوچک بود؛ هی میآمد در اتاق خواب میایستاد و نگاهش میکرد. بعد جهاندل را صدا کرد و گفت بیا پیش بابایی، خوابت نمیبرد، من هم خوابم نمیبرد، بیا با هم حرف بزنیم، من میخواهم فردا صبح زود بروم. این پسرم اینقدر گریه کرد و گفت بابا نرو صبح زود، بگذار من از خواب بیدار شوم بعد برو، بابا اصلا این سری نرو... او را بغل کرد و لالایی خواند و توی بغلش خوابش برد و گذاشتش سر جایش. بعد گفت خوابم نمیبرد؛ چرا صبح نمیشود که من بروم؟! همینطور با هم حرف زدیم و قرآن و نماز خواند تا ساعت ۵ صبح. ساعت ۵ نشده بود که لباس پوشید. گفت این سری بار آخر است که میروم؛ این بچهها باید راه من را ادامه بدهند، در وصیتنامهام هم نوشتهام. بچههایم را اینطور تربیت کن، بگذار کلاس قرآن بروند، مسجد بروند، اینها هیچ کاری نکنند و فقط راه من را ادامه بدهند.
حاضر آماده نشسته بود که ساعت ۵ شود و زنگ بزند تاکسی تلفنی بیاید. ساعت ۵ شد، زنگ زد آژانس آمد. کولهپشتیاش را گرفت. به دلم برات شده بود که آقا محمد دیگر نیست، یعنی این سری میرود و دیگر برنمیگردد. هر سری که میرفت اینقدر پشت سرش گریه نمیکردم که بار آخر گریه کردم. گفتم اگر یک وقتی اتفاقی بیفتد من باید چطوری بچهها را بزرگ کنم؟ اگر این شهید شود من چهکار کنم با این خانه مستاجری؟
خودش ماشین داشت؛ سوئیچ ماشینش را گذاشت و گفت من اگر رفتم و پروازم هماهنگ شد، زنگ میزنم یکی از دوستان بیاید ماشین را ببرد پارکینگ بگذارد.
ماشینش چه بود؟
دنا بود. سال ۹۵ ماشین دنا خرید؛ صفر بود. فیشش را از مشهد آورد؛ آن موقع پولش ۴۵ میلیون بود که همسرم خرید، هیچکس در محله ما چنین ماشینی سوار نمیشد.
شما هم رانندگی بلد بودید؟
نه، بلد نبودم. هر سری که میرفت، ماشین نو را که در کوچه گذاشته بود یکی میآمد و خط میانداخت. قیمتش ۱۵ میلیون آمده بود پایین. برای همین وقتی میرفت دیگر ماشین را نمیگذاشت توی کوچه؛ میبرد در پارکینگ میگذاشت. گفت اگر رفتم، سوئیچ ماشین را بدهید که یکی از دوستانم ماشین را بگذارد در پارکینگ.رفت سوریه تا اینکه ۱۰روز مانده بود برگردد. قبل از این که دو ماه ماموریت آقا محمد تمام شود، ارشیا مهدکودک میرفت؛ دفتر را میآورد خطکشی میکرد، روز به روز، هر روز که رد میشد یک خط میکشید، بعد توی دستهای خودش میشمرد و میگفت که پنج تای دیگر بخوابیم بابایی برمیگردد. ۱۰تای دیگر بخوابیم بابایی برمیگردد. در همین لحظهها و شمارههای بچهها بود که من خودم در دلم افتاده بود که این بچهها چقدر نگران هستند؛ چقدر چشم به راه پدرشان هستند.
ماشینش رفت روی مین و تله انفجاری
شب تقریبا ساعت۱۲بود، ما زود میخوابیدیم، بچهها تلویزیون نگاه نمیکردند، همه دلتنگی پدرشان را داشتند. زنگ زدند به گوشی خانه. دیدم آقامحمد زنگ زده؛ گفت خوابیدهاید؟ گفتم بله، بچهها هم خواب هستند.گفت بچهها را بلند کن میخواهم برای بار آخر با آنها صحبت کنم. آنجا من سرش داد زدم وگفتم این همه ازشهادت حرف زدی من هیچی نگفتم، الان نصفه شب هم که زنگ زدی میگویی بچهها را بیدار کن، چطور الان بچهها را بلند کنم ازخواب؟ فردا نمیشود،همین الان بچهها را بلند کن.ساعت۱۲ من بچهها را بلند کردم و با اینها خداحافظی کرد و با خودم هم خداحافظی کرد و آخرین صحبت با ما؛ همان شب شد. به ارشیا گفت آیتالکرسی بلدی بخوانی برای بابا؟ ارشیا دعای امام زمان را خواند. پشت تلفن همین طور میخندید و با اینها صحبت میکرد. با همه بچهها صحبت کرد. اینها هم یادشان است. با اینها خداحافظی کرد و گفت بابایی شاید من برنگردم، مرا حلال کنید.بعد بچهها خوابیدند. صبح زود که بیدار شدند گفتند شماره بابا را بگیر. هر چه شمارهاش را گرفتیم، گوشیاش خاموش بود. دیگر روشن نشد. یکی از دوستانش تعریف میکرد همان شبی که با بچهها صحبت کرد، فردا بعدازظهرش این اتفاق افتاد و شهید شد.
نحوه شهادتش چطور بود؟
آنجا ماشین دستش بود، برای بچهها مهمات و آذوقه میبرد. بچهها در خط، مهمات تمام کرده بودند، زنگ میزنند به همسرم برای بردن مهمات. سوار ماشین میشود و میرود روی مین و تله انفجاری و همانجا به شهادت میرسد.
در ماشین هم مهمات بوده؟
بله. هم مهمات و هم وسایلی که برای بچهها میخواسته ببرد.
پس انفجار بزرگی رخ میدهد؟
ماشین که روی مین میرود، آقا محمد ازماشین پرت میشود.اینقدر ترکش به بدنش خورده بودکه صورتش قابل دیدن نبود بهطوری که وقتی ما رفتیم برای شناسایی، صورتش را نشان نمیدادند. من در معراج شهدا خیلی اصرار کردم ولی نشانم ندادند!