این قسمت از ماجرای کتاب، معضلی است که زنان باردار بسیاری با آن مواجه هستند؛ خاکساری و اطاعت از ارباب رباتاخلاقی که لحظهای آنان و مشکلات پیش و پشت سر آنها را نمیبیند و فقط سنگدلانه، بعد از دقایقی، مهر آبیرنگ نظام پزشکی را پای نسخه آنان میکوبد و با دست، آنان را به دنیایی خارج از مطب راهنمایی میکند که مثل دریایی پرموج قرار است آنان و جنین نحیف و هرلحظه در معرض سقط آنها را ببلعد.
زهرا قدیانی در روایت هفتم دراینباره چنین نوشته است: «در و دیوار مطب میگویند: اسم خانم دکتر آنقدر بزرگ هست که نیازی نیست دستی به سر و شکل مطب بزند. همیناست که هست! دیوارها کدر ودلگیر است وما بااین حال روحیماندلگیرتر میبینیمش... هنوز آمینوسنتز یکی تمام نشده، بتادین روی شکمش را پاک نکرده، لباسهایش را سر جاش برنگردانده، بعدی را صدا میزنند که بیاید و روی تخت دراز بکشد... .»
یا در چند روایت کتاب، داستان زنانی است که آمار فراوانیشان در کشور مانند آمار بیکاری و اعتیاد فزاینده است. زنانی که بهرغم اشتیاق فراوان و خواست بیحدوحصر خود و همسرانشان باردار نمیشوند و به قول معروف، ایراد کار از آنهاست و این قسمت درام ماجراست که خانم قدیانی در همان روایت اول از این بزرگترین مشکل خانوادهها که منشأ بسیاری از مشکلات بغرنج جسمی و روحی در میان زنان شده، پرده برداشته است: «اتاق را جارو میکردم که زیرتخت چیزی پیدا کردم؛ یک ورقه چهارتا شده. بالایش نوشته بود خانواده من. خط مرتضی بود. یک پسر شش هفت ساله گوشه اتاق کشیده بود که سیب میخورد. یک دختر سه ساله هم نشسته بود وسط اتاق، دست میزد و با دهان باز من را نگاه میکرد... یک ربع سیر زار زدم. توی جلسه اول خواستگاری بهم گفته بود عاشق این است که چهارتا بچه داشته باشد؛ دوتای اول پسر و دوتای دوم دختر. طفلک الان به دوتا راضی شده اما ما توی داشتن یکیاش هم ماندهایم... از همان روز اول بچه میخواستیم. وقتی عروسی کردیم من ۲۸ سالم بود. اگر اتفاق میافتاد، تو سی سالگی یک بچه یک سال و یکی دوماهه داشتم. این فکرها توی سرم میچرخید و هق هق میزدم...».