به گزارش جام جم آنلاین ،شهید منصور عباسی از پاسداران انقلاب اسلامی و از رزمندگان و جانبازان دوران هشت سال دفاع مقدس بود که دهم آذرماه سال ۱۳۹۶ در جریان پاکسازی شهر «البوکمال» سوریه به شهادت رسید.
وی متولد سال ۱۳۳۶ و از اهالی شهرکرد بود که به عنوان نیروی ادوات، در جبهه سوریه به دفاع از حریم اهل بیت(ع) پرداخت و توسط تروریستهای تکفیری به همرزمان شهیدش پیوست، در ادامه متن گفتوگوی خبرگزاری ایسنا با فاطمه عباسی، دختر شهید عباسی را میخوانید.
از اخلاق و رفتار شهید در برخورد با شما و خانوادهاش بگویید.
پدر من در میان خانواده و اهل محل به یک شخص شوخ طبع و مهربان معروف بود، در آستانه ۳۰ سالگی بودم که پدرم را از دست دادم و با وجود اینکه دور از خانواده زندگی میکردم و یک فرزند داشتم، اما مشوق اصلی من برای تحصیل پدرم بود و دوست داشت با وجود بچه و زندگی، درسم را ادامه بدهم.
با وجود اینکه آنها شهرکرد زندگی میکردند و من قم بودم، اما زیاد به من سر میزدند. گاهی اوقات ۷ صبح بود زنگ در خانه به صدا در میآمد و از آیفون میدیدم پدرم پشت در است و من خیلی خوشحال میشدم، میگفتم شما کی راه افتادید؟ میگفت ۴ صبح دلتنگ شما شدم و آمدم تو و نوهام را ببینم و بعد از زیارت حرم حضرت معصومه(س) به شهرکرد برگردم، چون مادرش خیلی به او وابسته بود، زود برمیگشت.
همیشه میگفت تا وقتی من هستم نمیگذارم آرزوی چیزی به دل شما بماند، همیشه یک حامی مالی بزرگ برای ما بود، هر وقت به خانه میآمد کلی خرید میکرد و برای ما میآورد، گاهی اوقات همسر من ناراحت میشد و میگفت آقای عباسی ما همه چیز داریم و همه چیز برای خانه میخرم، اما پدرم میگفت اگر شما شهرکرد بودید هفتهای چند بار به خانه ما میآمدید، اما حالا که نیستید این سهم شما است که من برای شما نگه داشتم.
پدرم به ورزش و کوهنوردی خیلی اهمیت میداد و بچهها را با خودش به ورزش و کوهنوردی میبرد، همچنین ایشان دو برادر و دو خواهر داشتند، آیتالله عباسی برادر او در سال ۱۳۶۱ در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسیدند، برادر دیگر او نیز در سن ۴۸ سالگی و یک سال قبل از شهادت پدرم در حالی که یک فرزند ۱۶ ساله داشت فوت کرد و این داغ خیلی برای پدرم سنگین بود و واقعا من هیچ وقت گریه پدرم را با این شدت ندیده بودم جز برای عمویم که فوت کردند.
ما فکر نمیکردیم پدرم با این وجود بخواهد به سوریه برود و مادربزرگم که حالا دو پسرش را از دست داده بود اجازه دهد سومین پسرش هم برود و شهید شود، اما پدرم سالگرد برادرش را زودتر از موعد برگزار کرد و به سوریه برگشت و شهید شد.
او همیشه برای فرزند عمویم پدری میکرد، همین الان هم عمهام میگوید هر زمان مشکلی دارم پدرت به خوابم میآید و مشکل من حل میشود.
پدرم نسبت به مادرش حس خیلی عجیبی داشت، مادربزرگم طبقه بالای خانه پدرم زندگی میکند، او هر روز به منزل مادرش میرفت و پای او را میبوسید، برای او نان تازه میگرفت و قربان و صدقهاش میرفت، مادربزرگم به واسطه از دست دادن دو پسرش گاهی وقتها ناراحت و عصبانی میشد و اگر حرفی هم میزد پدرم اصلا ناراحت نمیشد. همیشه برای من جای تعجب است که پدر و مادربزرگم چطور از هم دل کندند.
مادر و پدرم هم خیلی رابطه عاشقانهای داشتند، آنقدر هوای مادرم را داشت که همه تصور میکردند مادرم خواهر من است، اما بعد از شهادتش مادرم پیر شد، من به یاد دارم همیشه در کارهای خانه و مهمانیها خیلی به مادرم کمک میکرد، به نحوی که، وقتی مهمان به خانه میآمد فردای آن روز وقتی از خواب بیدار میشدیم انگار نه انگار که مهمانی به خانه ما آمده است، همه خانه را تمیز میکرد و خیلی زرنگ بود.
مادرم به دلیل ازدواج نتوانسته بود درس بخواند بعد از بچهها، مادرم را همراهی کرده بود تا درس بخواند، خواهر آخرم در حال درس خواندن در دانشگاه بود در حالی که مادرم داشت دیپلم میگرفت و پدرم به شوخی میگفت: «مادرت دختر آخر من است»، این حمایت باعث شد مادر من در رشته حقوق در دانشگاه درس بخواند.
پدرم در زمان کودکی ما همیشه جبهه بود، اما زودتر خودش را بازنشسته کرد و میگفت میخواهم این روزهای نبودنم را جبران کنم، پدرم ما را تفریح و خرید و مسافرت میبرد و با هواپیمای گرایدر ما را بر فراز کوهستانهای شهرکرد میگرداند.
روحیه خیلی جوانپسندی داشت و آدم سختگیری در حجاب نبود، اصل مطلب را به ما گوشزد میکرد، اما بقیه را به خودمان واگذار میکرد، همیشه میگفت هر چه دوست دارید در خانه، به خودتان برسید و آرایش کنید، اما بیرون میروید اینطور نباشید و قدر خودتان را بدانید.
سرگذشت ما از سر گذشتن است
آیا قبل از شهادت، در مورد شهادت سخن میگفت؟
پدرم چند سالی بود که از کار سپاه بازنشسته شده بود و شغل آزاد داشت، در شهرکرد مشاور املاک داشت و به بنگاه خیریه عباسی معروف بود، آنجا فقط خرید و فروش خانه انجام نمیشد بلکه بیشتر ریش سفید آنجا بودند و مردم گرفتاریهای خود را به آنجا میبردند و او هم حل و فصل میکرد.
شغل مشاور املاکی قسم دروغ، غش در معامله و لغزشهای مالی خاص خود را ممکن است داشته باشد و اکثر مردم نسبت به این شغل نظر مثبتی ندارند، اما پدر من بیشتر سعی میکرد گرفتاری را حل کند و خیلیها بودند که بعدها به ما گفتند آقای عباسی سالها بود اجاره خانه ما را میداد و میگفتند او هر کاری میکرد تا اگر خانه داریم از دست ندهیم و نمیگذاشتند برای سرمایهگذاری یا بدهی، کسی خانهای بفروشد.
یک شب پدرم خواب دیدند مسیری است که به حرم حضرت زینب(س) ختم میشود و رزمندگان با پرچم یا حسین(ع) و یا زهرا(س) در حال رد شدن هستند، یکی از رزمندهها به پدرم گفته بود که حاج منصور از قافله جا نمانی، او این خواب را برای مادرم تعریف کرده بود و اینطور بود که آغاز ورود ایشان به سوریه شکل گرفت به ویژه اینکه این همه سال تجربه جنگ در دفاع مقدس را داشت و از دفتر سردار سلامی پیگیر اعزام به سوریه بود.
پدرم، مادر و مادربزرگم را راضی کرد، اما نگذاشت که ما بچهها متوجه شویم، خواهرم وقتی این خبر را شنید مانع اعزام پدر شد، اما پدرم بعدها خواهرم را راضی کرد.
سپس پدرم به قم آمد و مرا با خود تا تهران برد و در راه سفارش کرد که اگر شهید شدم بیتابی نکنید، سفارش رهبر را به ما کرد و همچنین سفارش مادر و مادربزرگم را و گفت هیچ وقت از مسیر رهبری جدا نشوید.
شهید اهل کمک خیر به دیگران بود؟
شاید همه ما شنیده باشیم که میگویند تمام کوپن خود را یک جا خرج نکنید، اما پدر من اینطور نبود و برای حل مشکل مردم هیچ اِبایی از رو زدن به افراد و واسطه شدن نداشت، ممکن بود تلاشش جواب بدهد یا خیر، اما او سعی خود را میکرد، او در تهیه جهیزیه، در کمک به نیازمندان، به ویژه کمک به طلاب، همچنین برای معرفی افراد برای ازدواج خیلی قدم بر میداشت، وقتی ما به او میگفتیم این کارها دردسر دارد و دیگر کسی را برای ازدواج معرفی نکن، زیرا ممکن است به طلاق ختم شود، میگفت از این تعداد که معرفی کردم خیلیها هم نتیجه داده است و حالا ممکن است تعدادی هم شکست بخورد، اما نمیشود به طور کلی دختر و پسر را به یکدیگر معرفی نکنیم و نگذاریم ازدواج کنند، چرا که ما مامور به وظیفهایم نه مامور به نتیجه.
مهمترین وصیت شهید به شما و شیرینترین خاطرهتان چه بود؟
از وصیتهای مهم پدرم این بود که از خط رهبری جدا نشوید و در رابطه با تنهایی مادربزرگم خیلی نگران بود و همچنین مادرم هم خیلی مورد تاکیدش بود، همچنین نسبت به بیت المال نیز بسیار حساس بود و همیشه تاکید میکرد که وقتتان را داخل اداره هدر ندهید و همیشه تعدادی کاغذ و خودکار با خودتان به اداره ببرید که اگر خودکار و کاغذی را بیهوده از اداره برداشتید و هدر دادید این جایگزین شود.
من تا یادم هست از ایشان خاطره شیرین دارم و هر وقت یاد ایشان میافتم اول میخندم و یاد شیرینیهای خاطرات او میافتم و سپس از دلتنگی گریه میکنم.
از آخرین ساعات قبل از شهادت ایشان اگر مطلبی دارید، بفرمایید. چگونه از شهادت ایشان باخبر شدید؟
نزدیک به شهادت شهید علیرضا جیلان بود. ما این شهید را میشناختیم، او هم در منطقه «البوکمال» بود و همسرم از شهادت او به من چیزی نگفته بود؛ چون پدر من هم در همان منطقه بود و نمیخواست من نگران پدرم شوم.
من مشغول خواندن امتحان جامع بودم و در ایتا خبر شهادت او را خواندم خیلی نگران پدرم شدم، اما از طرفی هم در دلم میگفتم آرزوی پدرم شهادت است و به این هم فکر میکردم که دوست دارد به آرزویش برسد، ۱۰ روز بعد در حال رفتن به خانه خواهر شهید جیلان بودیم که از سوریه تماس گرفتند با پدرم صحبت کردم. گفت خبرهای خوبی در راه است من هم به او گفتم سردار سلیمانی که پایان شجره خبیثه داعش را اعلام کرد پس شما هم برگردید گفت دیگر این دفعه میآیم و برای همیشه ماندگار هستم و همین هم شد.
شهادت پدرم با تولد من یکی شد، وقتی در خانه تولد گرفته بودیم همسرم در حالی که گوشی دستش بود ناگهان بهت زده شد و خبر شهادت را در سایت دیده بود و گفت من میروم کار دارم. من هم در داخل سایت زدم شهید مدافع حرم منصور عباسی، اما هیچی بالا نیامد، بعد که همسرم آمد گفتم چیزی شده گفت نه، گفتم من سرچ کردم شهید منصور عباسی، اما هیچ نتیجهای نداشت، گفت نه تو برو برای امتحانت بخوان.
متوجه شدم که با دایی من که در رسانه ارتباطاتی دارد قرار گذاشتند که فعلا روی سایتها و ایتا بارگذاری نشود، من هم رفتم و درس خواندم و فردا صبح هم امتحان جامع را دادم و زنگ زدم به مادرم تا خبر بدهم که امتحانم را خوب دادم، اما جواب نداد، برادرم هم جواب نداد، نگرانی من بیشتر شد.
شوهر خواهر همسرم هم در سوریه چند سال است که مفقود الاثر شدند قرار شد برویم خانه آنها در تهران و به آنها سر بزنیم که در مسیر متوجه شدم که همه اقوام و خیلی از افرادی که چند سال بود خبری از آنها نداشتم به من زنگ میزدند، به همسرم گفتم من خیلی نگرانم نکند اتفاقی افتاده است، او هم یکدفعه زد زیر گریه و گفت که حاج منصور شهید شد و آنجا بیشترین نگرانی من مادرم، مادربزرگم و عمهام بود که آنقدر به پدرم وابسته بودند حالا چه میکنند.
دیگر نتوانستم فرزند ۲ ماههام را بغل کنم و همسرم او را از من گرفت، حدود ۴ روز طول کشید تا پیکر پدرم را آوردند، عمو و پدر شهیدم هر دو از ناحیه سر مجروح شده و به شهادت رسیدند. من بعد از شهادت شهید جیلان، پروفایلم را تغییر دادم با این محتوا که «سرگذشت ما از سر گذشتن است» و دقیقا پدر من هم از ناحیه سر شهید شدند.
پدرم در مورد شهادت فقط با مادرم صحبت میکرد، مزارش را خود مشخص کرده بود، همیشه مادر و مادربزرگم از اعزام او به سوریه خبر داشتند و ما بعدا میفهمیدیم که پدرمان رفته است، اما بار آخر دست برادرم را گرفته بود و گفته بود مادر و مادربزرگ را به تو میسپارم آنان کسی را ندارند و مراقب آنها باش، واقعا هم برادرم حامی خیلی خوبی برای آنها است.
هر وقت پیش مادربزرگم میآمد روضه حضرت زینب(س) را برای او میخواند و میگفت الان هم کربلاست و اگر من نروم حرم حضرت زینب(س) دست داعش میافتد و تو راضی هستی که من نروم، مگر نمیگوییم کاش در کربلا بودیم و امام حسین و حضرت زینب را یاری میکردیم و اینطور مادربزرگم را راضی میکرد.
مادر بزرگم میگوید بار آخری که او را بدرقه کردم از زمین و آسمان میشنیدم که میگفتند «انا لله و انا الیه راجعون» فهمیدم این رفتن بازگشتی ندارد و منصور شهید میشود.
شهادت حق مسلم پدرم بود و یک عمر خدمتگزار مردم، خانواده و همه بود. جوانان خیلی زندگی نکردهاند و بار گناهشان سبک است، اما کسی که تا ۶۰ سال عمر میکند قطعا بیشتر زندگی کرده است و بیشتر هم میتواند گناه کند، بنابراین شهادت در سن بالا سختتر است، وابستگی و طمع نسبت به مال و دنیا، زن و فرزند هم بیشتر است؛ اما افتخار شهادت در این سن نصیب پدرم شد.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد