فکر میکنم تمام مشکلات ما از آن روزی شروع شد که فکر کردیم ایران و ایرانی میتوانند از یکدیگر جدا شوند. مگر ایران چیزی بهجز ما آدمهایی است که هر قدر هم از شرایط خسته شده باشیم اما هنوز توی قفسه سینهمان قلبی هست که برای ایران و ایرانی میتپد؟مگر کسی به جز ما میتواند این راه باقیمانده تا قله را برود؟مگر نه اینکه ما خانوادهای هستیم که وسط تهران از غصه آدمی در قلب سیستان هم دلمان میگیرد؟اگر بنشینیم یک گوشه و از عدم پیشرفت ایران غر بزنیم باز هم میتوانیم بگوییم از نسل چمران و آوینی هستیم؟ یا همان بچههای تهرانیمقدم هستیم که قرار بود خیلی بیشتر از امکاناتشان کار کنند؟با خودمان که رودربایستی نداریم. صادقانه بگویم بیشتر از امکانات که هیچ، حتی به اندازه امکاناتمان هم کار نمیکنیم.فکر میکنم یک جای این قصه باید بلند شویم و یک گوشه کار را بگیریم. شاید وظیفه ما باشد که تلاش کنیم تا شرمنده آدمهایی نشویم که یک روزی عزیزترین داراییهایشان را برای ایران فدا کردند که قدر بدانیم این جمعهایی را که دغدغهاش رشد و آبادانی است و شکرگزار باشیم این رویای زیبای سربلندی را.مبادا بگذاریم خستگی بر ما چیره شود. یادمان نرود که خستگی رسم آدمهای اینجا نیست و بدانیم که امروز چشمهای زیادی به ما بچههای ایران است. ما جوانهای تازه نفس و پر امید خیلی بیشتر از اینها به این خاک بدهکاریم…