ما هرچه جلوتر میرفتیم، احساس میکردیم باید کاری انجام شود، اما مقدمات کار فراهم نمیشد. از جمله این که ما تعدادی اسناد و عکس مربوط به مراسم دبیرستان و شهدا داشتیم و هر کدام از بچههای دبیرستان (مکتبالصادق(ع)) هم در خانه یک آرشیو شخصی داشتند و وقتی به خانهشان میرفتیم با آلبومهای مفصل عکس مواجه میشدیم. همچنین یکسری عکس سازمانی، بخش آموزش نظامی دبیرستان از بچهها در اختیار داشت که اکثر آنها در حال خاکخوردن بود. گاهی هم که تعدادی از بچههای فعال و علاقهمند به امور فرهنگی یکدل میشدند تا حرکتی را برای تهیه کتاب شروع کنند، با این سوال که حالا کدام انتشارات حاضر است این کتاب را منتشر کند مواجه، دلسرد و متوقف میشدند.
این سالها با همان شرایط گذشت تا به سال تحصیلی ۹۲-۹۱ رسیدیم و شور و هیجانی که با برگزاری یادواره در خون و رگ بچهها جاری شد و مرا بر آن داشت تا بار دیگر پیش زندهیاد احد گودرزیانی رفتم و گفتم: شما استاد من هستید و شما باعث شدید من روزنامهنگار بشوم، شما جلو بیا و کار را دست بگیر، کار را که شروع کردید، تحقیقات و مصاحبهها به عهده من. اصلا من دستیار شما. ۳۰ سال است که روزنامهنگارم، کاری که بلدم مصاحبهکردن است، میرویم و با خانواده شهدا و بچهها صحبت میکنیم، جمعآوری و فیشنویسی که انجام شد، من اثر را میدهم شما، بازنویسی کنید... آقا احد اخلاق خاصی داشت، با خنده به من گفت حالا تو برو کار را آغاز کن، بعد من میآیم! این من میآیم به جایی رسید که من تقریبا ۴۰۰ مصاحبه انجام دادم.بچههایی که سال ۶۷ شهید شده بودند مثل مصطفی نمازیفر را همه میشناختیم، اما نسبت به شهدای قبل از ۶۵ به خصوص عزیزانمان شهید سیدمحمدحسین خراسانی که سال ۶۲ شهید شده بود و شهدای عملیات خیبر و بدر شامل شهید مهدی صومی و شهید احمد حاجی ابوالفتح، شهید اسماعیل مختارزاده، شهید مهدی غضنفری و شهید محمدرضا ثقفی که سال ۶۳ شهید شده بودند، مطلب و خاطره کم داشتیم! بعداز مشورت با دوستان دستاندرکار کتاب، تصمیم بر این شد که برادر علی اشتری به جمع اضافه شود.
علیرضا اشتری خودش دانشآموز دوره اول مکتب بود و برادر ایشان شهید حمیدرضا اشتری از شهدای دوره سوم مکتب است و حضورش در واقع نقش نمایندگی از جانب خانواده شهدا بود. سوم این که میتوانست مکملی برای من باشد که درک و شناختی از سالهای ۶۱ تا ۶۴ نداشتم و ایشان هم در سالهای حضور من در مکتب نبود و چهارم آن که ایشان نویسنده باسابقهای بودند که بسیار به من کمک میکرد و پنجم آشنایی و ارتباط ایشان با مجموعه انتشارات بود. در قسمتهای ابتدایی کتاب و در خصوص شهدای دوره اول و دوم، اسم و خاطرات ایشان بیشتر در کتاب مشهود است و در سایر بخشها، راویان کتاب متعددتر هستند.
بخشی از پراکندگی مربوط به خانههای دوستان شهیدمان بود. بخش دیگر مربوط به همرزمان و همکلاسیهای شهدا بود که سرعت کار را میگرفت. حدود ۴۰۰،۳۰۰ نفر از بچههای اصلی ما برای روایتگری و بیان خاطراتشان با شهدای همرزم و همکلاس در کل کشور پخش شده بودند. مثلا دکتر قنبر بران، متخصص جراحی مغز و اعصاب شده بود و در تبریز سکونت داشت یا استاد کافی که استاد دانشگاه شیراز بود. دکتر ایمانیپور و تعدادی از بچهها ساکن قم شده بودند. دکتر آزادخانی که دوره اولی و جانباز ۷۰درصد است بهعنوان پزشک در لاهیجان طبابت میکرد. برای برخی مصاحبهها حتی به مشهد و کرمان رفتیم، چرا که تعدادی از بچههای دبیرستان کرمان سال ۶۲ یا ۶۳ به تهران میآیند و اینجا مشغول تحصیل میشوند اما خانه و خانوادههایشان در کرمان بودند، مثل شهید نادر عارفی و شهید عیدمحمد هاشمزهی که بچه نهبندان بود. یا برخی شهدا مثل اسماعیل شجاعی به گلپایگان مهاجرت کرده بودند یا شهیدنادرچوپانیان که سمت کاشان بودند یا دیگر بچههای شهرستان که راهشان دور بود. چند تن از بچهها در ماموریت سوریه و عراق و لبنان و... بودند و باید منتظر فرصتی میبودیم تا به تهران بیایند و بتوانیم مصاحبهای داشته باشیم. این پراکندگی جغرافیایی یک عامل در کندی پیشرفت کار بود و عامل مهمی هم به شمار میآمد.از سوی دیگر شهدایی بودند که از شهادت آنها بیخبر بودیم و در همین گفتوگوها و مصاحبهها با دوستان مکتب از شهادت آنها مطلع میشدیم و به فهرست شهدای ما اضافه میشدند.
ما چند شهید را پیدا کردیم؛ مثل سیدمحسن ضابطی که دوره اول مکتب بود و سال ۶۱ در دبیرستان بود و بعد به جبهه رفت و بچهها از او بیخبر بودند. او بعد از جنگ به واسطه دوستی با سردار رادان به سقز میرود و همان جا در کمینهای کومله دموکرات و ضدانقلاب به شهادت میرسد اما خیلی از بچههای ما از شهادت او اطلاع نداشتند.یکی از بچههای دوره اول که خیلی وقت بود از او بیخبر بود، مزار سیدمحسن را در امامزاده پنج تن لویزان میبیند و به سایرین میگوید و دیگری انکار میکند که من بعد از قطعنامه و آتشبس سیدمحسن را دیدهام و محل اختلاف شده بود. یک روز آقا قاسم از سنگ قبر او برایم عکس گرفت و فرستاد و خبر شهادت تایید شد و حالا شهید جدیدی در فهرست داشتیم که باید خانواده و اسناد مربوط به این شهید را جستوجو و پیدا میکردیم و مصاحبه میگرفتیم و مشابه آن شهید سیدباقر حجازی را پیدا کردیم که از بچههای مکتب بود و در کرج زندگی میکرد و پس از اعزام به جبهه و شهادت، از او بیاطلاع بودیم.
یک روز برادر ناصر طاعتثابت گفت که چرا نام شهید حسین جعفری دوره دوم در بین شهدای مکتب نیست. گفتیم چنین اسمی در شهدا نداریم. مطمئن هستی که شهید شده؟ گفت بله، سال سوم برای رفتن به جبهه دبیرستان را رها کرد و رفت و شهید شد. گفتیم چقدر اطمینان داری؟ گفت صددرصد، هم کوچهای ما بود، در محلهمان نانوایی داشتند. گفتم سند هم وجود دارد؟ دیدم دو روز بعد از سنگ مزار او برایم عکس فرستاد و به این ترتیب یک نام دیگر به فهرست شهدای مکتب اضافه شد و البته بعد از ۱۰ سال، امسال با زحمات آقا ناصر، خانواده او را در زنجان پیدا کردیم. البته در واقع ارتباط ما با آنها قطع شده بود، وگرنه شهدا که گم نمیشوند.با این اوصاف آن فهرست شهدای ۶۰ نفره به ۱۰۱ نفر رسید که به نظر من خیلی اتفاق جالب و مهیجی بود.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد