روایت‌های آتشین در طول تاریخ

قصه‌های آتشین

به گمان ‌من وقتی انسان دور آتش می‌چرخید و برای داشتن چنین کشفی به خود می‌بالید، بعدتر وقتی او را با خدای خود اشتباه گرفت و به‌خطا او را پرستید، در تصورش نمی‌گنجید که این نعمت روزی بتواند کاری فراتر از پختن غذا و گرم کردن بچه‌هایش برای او انجام دهد؛ گاه بتواند چنان شری در زندگی‌اش راه بیندازد که داغش تا مدت‌ها روی سینه‌اش سنگینی کند یا گاه بتواند مسیر تازه‌ای را در دل تاریخ هموار کند. به مناسبت دومین سالگرد از شهادت نوجوان دهه هشتادی، این‌بار در صفحه قطب‌نما آتش به‌پا کرده‌ایم.
کد خبر: ۱۴۲۴۱۸۲
نویسنده مریم شاه‌پسندی - نوجوانه

پروانه از شعله پروا ندارد

شهریور۱۴۰۰ از نیمه گذشته بود و وجود کرونا از تب و تاب شروع مدرسه‌ها چیزی کم نکرده بود. همه‌ دانش‌آموز‌ان خودشان را برای خداحافظی با تابستان دلچسب‌شان آماده می‌کردند و او هم از این قاعده مستثنی نبود. شاید هم برای همین آن روز به خانه‌ خاله‌اش رفته بود تا آخرین روزهای تعطیلات را به تفریح و بازی بگذراند؛ شاید هم همیشه عادت داشت که به آنجا برود اما آن روز، با باقی اوقات سال متفاوت بود. عصر هجدهمین روز از شهریور، وقتی علی و پسرخاله‌اش مشغول بازی بودند، صدای ناله و فریاد از خانه همسایه دیوار به دیوار، حواس‌شان را پرت می‌کند. با عجله به خانه همسایه می‌روند و از آنچه که می‌بینند، متعجب می‌مانند. پیرزنی آتش گرفته و در حال سوختن است؛ دختر میانسالش هم در گوشه‌ای به سر و سینه می‌کوبد و جیغ می‌زند. می‌گویند علی درنگ نکرد، پتو را روی پیرزن انداخت و بی‌پروا پیک‌نیک آتش‌گرفته را برداشت تا از بالکن طبقه دوم به بیرون بیندازد. امان از این آتش بی محابا! شعله آتش، علی را هم اسیر خود می‌کند...
۱۳روز خبر شجاعت علی مثل بمب صدا کرد. رسانه‌ها و مقامات کشوری از او تمجید می‌کردند و مردم برای داشتن چنین نوجوانی به خود می‌بالیدند. آخرین ساعات یک مهر بود که علی لندی، قهرمان ۱۴ساله اهل ایذه، کشتی‌گیرِ فوتبال‌دوست شهرکرد، آسمانی شد. 
عموی علی می‌گوید: او عاشق امام‌حسین(ع) بود و آرزو داشت به کربلا برود، وقتی من و پدرش عازم کربلا بودیم، به شوخی به او گفتم که باید امام حسینی بودنش را ثابت کند تا اورا هم با خود ببریم. وقتی در بیمارستان او را به آن حال دیدم، از من پرسید: عمو حالا امام حسینی شده‌ام؟! 

داغ یک آسمان‌خراش 

شده تا به حال زندگی روی سرت آوار شود و کاری از دستت ساخته نباشد؟ من دیده‌ام! آن روز ۳۰دی۱۳۹۵ بود. من تازه به موقعیت رسیده بودم. تا به آن لحظه تنها دیوار شمالی طبقه یازدهم ساختمان فروریخته بود و جمعی از همکارانم مجروح شده بودند؛ وضع هر لحظه بدتر می‌شد اما همچنان امید داشتیم که آتش مهار می‌شود. بعضی از مردم مقاومت می‌کردند و هرچه اصرار و التماس می‌کردیم، خیابان‌های اطراف ساختمان را ترک نمی‌کردند؛ با زاری می‌گفتند که همه‌ زندگی، سرمایه‌ و عمرشان را آنجا جاگذاشته‌اند و پای رفتن ندارند. هنوز هم صدای ضجه‌ها و برسر‌زدن مردم در گوش‌هایم می‌پیچد! نمی‌دانم چطور اما انگار همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. به خودمان که آمدیم، هزاران زندگی بر سرمان آوار شده بود. ساختمان پلاسکو، اولین آسمان خراشی که تهران به خودش دیده بود، چنان فروریخت که داغش هنوز بر سینه‌مان سنگینی می‌کند.‌ ۱۶نفر ازهمکارانم و پنج شهروند، قربانی این آتش شدند. بعضی شب‌ها در میان کابوس‌هایم تصویر آن عملیات شوم را می‌بینم، هنوز هم چهره‌ دوستان شهیدم از جلوی چشمانم کنار نرفته‌است...

مردی از بابِل

از صبح به قدری هیزم جمع کرده بودیم که همه‌مان خسته و کوفته شده بودیم اما دل‌مان نمی‌آمد که آن صحنه‌ را از دست بدهیم. دل تو دل‌مان نبود که زودتر ازبین رفتن او را ببینیم و جشن بگیریم. دیدن نابودی این پسر جوان که به خودش اجازه می‌دهد برای ما و اجدادمان تعیین تکلیف کند و به‌راحتی به مقدسات ما توهین می‌کند، کیف دیگری دارد! نصیحت‌ها و طعنه‌هایش کم آزارمان می‌داد که حالا کارش به جایی رسیده که تبر برمی‌دارد و به جانِ خدایان ما می‌افتد. ما مردم بابل آن‌قدر با ایمان و محکم هستیم که از آیین پدران‌مان رو برنگردانیم و با این چیزها از عقاید چندین و چند‌ساله‌مان نمی‌گذریم. با صدای جمعیت، توجهم به سمتی جلب شد؛ او را را دست و پا بسته آوردند. «هو» کشیدیم و شادی کردیم. وقتی او را در منجنیق گذاشتند، نفس‌ها در سینه‌مان حبس شده بود. حجم آتش آن‌قدر زیاد بود که در لحظه از بین برود و دود هوا شود. همه‌چیز عادی بود، مردم دست می‌زدند و جیغ می‌کشیدند و چشم‌ها خیره به منجنیق مانده بود. نمی‌دانم چطور شد، چه کسی آنچنان همه چیز را جادو کرد اما به خودمان که آمدیم، دیگر خبری از آتش نبود. هیزم‌هایی که خودمان با همین دست‌ها جمع کرده بودیم، تبدیل به سبزه شده بود و تندی آتش، جایش را به سرسبزی باغ داده بود. صدا از هیچ‌کس در نمی‌آمد و مبهوت مانده بودیم؛ ابراهیم سالم و سلامت در میان سبزه‌ها نشسته بود! 

سقوط از عرش

قرار نبود این‌طور پیش برود. من سال‌ها برای داشتن چنان موقعیتی تلاش کرده بودم، به بهترین بودن عادت کرده بودم و به خیالم هیچ چیز، حتی خودش هم نمی‌توانست آن جلال و جبروت را از من بگیرد! من عاشقش شده بودم، عاشق جلال و جبروت و ابهتی که داشت، عاشق لطف و عنایتی که همه‌اش را خرج من می‌کرد. می‌توانستم سال‌ها گردش بچرخم و بندگی کنم، می‌توانست از اهمیت دادن به آن موجود پست و حقیر دست بکشد و غرور من را خرد نکند. خودش من را آن‌طور آفریده بود؛ از جنس حرارت و گرما و از دلِ آتشی تند، بند به بندِ وجود من را ساخته بود و نباید با من چنین می‌کرد‌! می‌دانست که او را فقط و فقط برای خودم می‌خواهم و نمی‌توانم عزیز بودن کسی جز خودم را تاب بیاورم اما او دقیقا ضربه را همان‌وقتی به من زد که خواست به آن آفریده‌ پست و حقیرش سجده کنم. من و سجده به خاک ؟ هرگز! پس غرور و شأن آتشینم چه می‌شد؟! من هزار بار در برابر او که عاشقش بودم و می‌دانستم برتر از تمام جهان‌ است سجده کرده بودم، سال‌ها مطیع امرش بودم اما این خواسته‌اش متفاوت بود! احساس حقارت می‌کردم اگر دربرابر آن موجود حقیر، آن انسان ناچیزِ به دردنخور، سجده کنم. هنوز هم حالم از این مخلوق نفرت‌انگیز به‌هم می‌خورد، او باعث شد که من به خالقم پشت کنم و وجود نحسش من را این‌چنین از چشم خالقم انداخت.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها