جنگ ولی برای ما که دفاعمقدس را تجربه کردهایم روی خوشی دارد که نابناب است. ما قابهای پر از خاطرهای داریم که شبیه آن را شاید در هیچ جنگ دیگری نتوان پیدا کرد. ما هشت سال جنگیدیم، هشت سال جان وسط گذاشتیم و دار و ندارمان را دادیم. ما جانمان را کف دست گرفتیم و از مال و اموال گذشتیم؛ حتی از عزیزکردههای خود گذر کردیم تا یکوجب، حتی یکوجب از این خاک به یغما نرود.
مردانگی در جبهه
درخطوط مقدم جبهه مسابقه جان دادن به راه بود. آنجا ایثار بود که رژه میرفت، خون بود که برای وطن فدا میشد و سر بود که برای ناموس از تن جدا میشد. نمیدانم خاطرات رزمندهها را چقدر خواندهاید و چقدر رزمندههایی را که نه اتوبانی به نامشان شده و نه اسمشان ورد زبانهاست، میشناسید ولی با خاطرات آنها که دیگران نقل کردهاند، میتوان زندگی کرد، میتوان لحظهای جای آنها زیست تا شهامت و ایثار و نوعدوستی را با همه وجود درک کرد. حالا شما مهمان یک خاطرهاید: در منطقه عملیاتی «محرم» با برادر حسن قربانی کنار جاده در حال خاکریز زدن بودیم. ناگهان چند تانک را روی جاده در حال حرکت دیدیم. موقعی که نزدیک ما رسیدند با دوشیکا، ما و دستگاهها را به رگبار بستند. در آن هنگام چند تیر به دستگاه اصابت کرد و حسن به شهادت رسید. در همین حین یکی از بچهها به نام جعفر عابدی با آرپیجی به طرف تانک شلیک کرد. چون قبضه آرپیجی سوراخ بود صورتش را سوزاند و موشک به خطا رفت. همین کار را هم شهید محسن فاضلزاده انجام داد و او هم صورتش سوخت. سرانجام تانکها مجبور به فرار شدند. خاکریز را ادامه دادیم. چند کیلومتر جلوتر همان تانکها را دیدیم که بهدست رزمندگان منهدم شده بود. و اما این خاطره که به چشمها امان اشک ریختن نمیدهد: زیر باران گلوله دشمن، چند قایق در کنار جزیره امالرصاص پهلو گرفتند. قصد داشتیم در جزیره پیاده شویم چون اسکلهای وجود نداشت. رزمندگان مجبور بودند فاصلهای حدود سه متر را در باتلاق حرکت کنند تا به خشکی برسند. از قایق پای خود را بیرون گذاشتیم. یکی از بسیجیان غواص را دیدیم که مجروح شده بود. او خود را در باتلاق انداخته بود و میگفت: «برادران پایتان را روی پشت من بگذارید و پیاده شوید تا در باتلاق نیفتید.» ما حاضر نمیشدیم اما او قسم میداد: «شما را به جان امام زود باشید. به دشمن امان ندهید.»
بزرگ رزمندههای کوچک
حق با علی فرجود، کوچکترین رزمنده هشت سال جنگ تحمیلی است. او که در ۱۰سالگی پی خواسته دلش را گرفت و داوطلبانه راهی جبهه شد، بعد هم حدود شش ماه به اسارت دشمن درآمد و سهمش از جنگ ۲۵ درصد جانبازی شد. حق با علی است که میگفت در دوران دفاعمقدس هیچچیز بر رزمندگان غلبه نمیکرد و همه اقوام اعم از فارس، ترک، کرد، لر، بلوچ، گیلک و... در کنار هم با عشق به دفاع از وطن میپرداختند. از او زیاد میپرسند که چه چیز جنگ او را مجذوب کرده بود که در ۱۰سالگی این همه برای راهی شدن عجله داشت و جوابی که او میدهد آنقدر صریح و دلچسب است که شنونده هوس تجربه حال و هوای سالهای جنگ را میکند: «جنگ با وجود زیانهایی که به کشور زد اما زیباییهای خاصی نیز داشت. در یک خانواده ممکن است بگومگو و قهر و آشتیهایی باشد که ما را ناراحت کند اما در جبهه اگر کسی حرفی میزد که احساس میکرد همرزمش ممکن است دلخور شده باشد، تا از او حلالیت نمیگرفت آرام و قرار نداشت. جنگ نعمتی بود که باعث شده بود هیچچیز بر رزمندگان غلبه نکند و همه فقط یک هدف داشته باشند و آن هم دفاع از وطن در نهایت مهربانی. یادمان نمیرود که عدهای از رزمندگان در میدان مین میخوابیدند تا دیگر همرزمان بتوانند از مسیر بگذرند.»
فداکاری در پشت جبهه
جنگ با این که در جبهههای غرب و شمالغرب کشور به مدت هشتسال که بس طولانی مینمود، جریان داشت ولی مردم ایران همپای رزمندهها جنگ را حس کردند. آنها همراه سربازان وطن سربازی کردند، از جان گذشتند، نهراسیدند، غیرت به خرج دادند، مشغول دفاع شدند و آنجاهایی که دشمن برای برههای خانه و کاشانهشان را تصاحب کرد باز هم دست از وطن نکشیدند. زهرا حسینی را همه باید بشناسند، حتی اگر نشناسند حتما نام نویسنده کتاب «دا» به گوششان رسیده. او دختری ۱۷ساله بود که وسط ماجرای جنگ قرار گرفت. او پیکر شهدای بر زمین مانده را میدید که نیاز به تدفین داشتند؛ پس به یاری غسالان شتافت. او امدادگری آموخت، مشغول زخمبندی، حمل مجروحان، تعمیر و آمادهسازی اسلحه، پختوپز و توزیع مایحتاج شد. او اینچنین نامش را به دفاعمقدس گرهزد؛ با ازخودگذشتگی و شهامت.