با خانواده شهیدان انجمشعاع چطور آشنا شدید؟
قرار بر این بود من کتابی درباره یکی از شهدای مدافع حرم به نام شهید بادپا که اهل کرمان هستند و بهتازگی پیکرشان به وطن بازگشت، بنویسم.
بعدا کتابی درباره ایشان نوشته شد؟
بله فکر میکنم خانم افضلی این کتاب را نوشتند. قرار بود من کتابی درباره ایشان بنویسم و با خانمشان صحبت داشته باشم که حدود سه ماه معطلی پیش آمد و خانم ایشان بعد از سه ماه به من گفت با نویسنده دیگری هماهنگ کرده است که این کتاب را کار کند. این اتفاق برای من خیلی ناراحتکننده بود.
آن نویسنده بعد از شما شروع به کار روی این موضوع کرده بود؟
معمولا در کرمان وقتی میخواهیم کاری را شروع کنیم چند نفر همزمان دست روی همان کار میگذارند! یکی از دوستانم به نام معصومه در همان زمان که من خیلی ناامید بودم، گفت کسی درباره مادر شهیدان انجمشعاع کار نکرده و من میتوانم به این موضوع بپردازم. این خانم سه پسر شهید و یک پسر جانباز داشت. من پیش او رفتم و با هم صحبت کردیم. روز اولی هم که با او تماس گرفتم، صدای خسخس سینه او نشان میداد حال خوبی ندارد و تمایل چندانی هم به مصاحبه نداشت. از او خواهش کردم فرصتی برای یک نشست صمیمانه به من بدهد و او قبول کرد. آن شب به گلزار شهدا رفتم و برای اینکه کار خوب پیش برود به شهیدان انجمشعاع توسل کردم.
هر سه شهید در گلزار شهدای کرمان هستند؟
هر چهار فرزندشان در آنجا هستند. پسر جانبازشان که بعدا به شهادت رسید هم در آنجا خاکسپاری شد. آن شب به حضرت زهرا(س) توسل کردم. صبح روز بعد پیش خانم انجمشعاع رفتم و همان روز ارتباط قلبی خاصی میان ما ایجاد شد و این احساس متقابل بود. همکاری من و ایشان حدود یک سال و خردهای طول کشید و ارزشش را داشت. هرچه زمان بیشتری میگذشت صمیمیت ما هم بیشتر میشد. او به نوعی از جانبازان کرمان است چون در اثر شستوشوی لباس پسرش ریهاش آسیب دیده است. دستگاه اکسیژن در کنارش بود و وقتی خاطرات را تعریف میکرد و به گریه میافتاد، نفسش میگرفت و مصاحبه متوقف میشد.
جلسات گفتوگوی شما هر هفته بود؟
سه یا چهار روز در هفته حدود یک ساعت تا یک ساعتونیم مصاحبه میکردیم. حاجخانم بیشتر از این توان نداشتند و ما هم پابهپای ایشان حرکت میکردیم. فرشته خانم (خواهر شهید) هم مانند یک خواهر همراه من بود و خیلی به من کمک کرد.
چه شد که کتابتان را به انتشارات حماسه یاران دادید؟
لطف خدا بود. من کار را برای آقای میرتاجالدینی در نشر گراد کرمان فرستادم. دو سه هفتهای معطل شدم و در نهایت اتفاقی نیفتاد. بعد از آن دو بار با آقای قربانی در نشر حماسه یاران تماس گرفتم و جواب ندادند. روز بعد نزدیک اذان مغرب آقای قربانی تماس گرفت و با لطف خدا و عنایت شهدا، بالاخره این کتاب چاپ شد.
چرا عنوان کتاب را «قابهای روی دیوار» گذاشتید؟
وقتی که وارد خانه حاجخانم شدم، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد عکسهای پسرانشان بود که به دیوار چسبانده بودند. او خانم بسیار تنهایی است و غربتی که من در وجود او حس کردم بدنم را لرزاند.قابل باور نیست مادری که ۴ فرزند خود را فدا کرد و همسرش هم جانباز ۵۰ درصد و راننده آقای قاسم سلیمانی بود در تنهایی به سر میبرد و کسی او را نمیشناسد.
در میان همرزمان فرزندانشان کسی بهشان سرنمیزند؟
در مراسمهای خاص به دیدار ایشان میآیند. مسعود در اداره زندانها کار میکرد. یک شب پس از چندین سال رئیس زندانها از تهران به همراه تیم ۲۰ نفرهشان به دیدار این مادر آمدند. این مادر به من وابسته است و همیشه منتظر است که کسی در خانه را بزند و پیش او برود و بسیار هم مهماننواز است.
اسم شهدا را به ما بگویید.
آقا مجید، آقا حمیدرضا،...
آقا مجید کجا شهید شد؟
آقا مجید در کردستان شهید شد. آقا حمیدرضا را میتوان شهید افتخاری نامید. او در حال و هوای جبهه نبود ولی یک روز تحولاتی در او ایجاد میشود و پدرش از حاج قاسم درخواست میکند او را به جبهه ببرد تا حال و هوایش عوض شود. حمیدرضا راننده ماشین بود. در فاصله یک ماه حمیدرضا تغییر میکند و به منطقه میرود و پس از یک هفته شهید میشود. یکی از دوستانش به برادرش، مسعود، میگوید: «برادرت رنگ و بوی شهادت گرفته است.» ولی مسعود حرف او را باور نمیکند و میگوید: «من و پدرم که سالها در جبهه بودیم و رنگ و بوی شهادت نگرفتیم؛ حمید چطور در طول یک هفته به چنین درجهای رسیده است؟» و بعد هم خبر شهادت او را میشنوند.
شهید آخر خانواده کیست؟
مسعود ته تغاری و نور چشم حاج خانم است و پس از تحمل کلی سختی و مصیبت به شهادت میرسد.
منظور شما سختیهای جانبازی است؟
بله. کتابی که در حال حاضر در دست چاپ دارم و درباره اوست، «ماهی دور از آب» نام دارد. مسعود مانند یک ماهی است که رنج و سختی زیادی متحمل میشود. کسی که با یک گلوله شهید میشود راحت است اما جانبازان زندگی سختتری دارند.
ایشان کجا جانباز میشوند؟
کتاب بچههای گردان ۴۱۲ که به تازگی نوشتهام از زبان مسعود است. مسعود در عملیات والفجر ۸ در ۱۹ سالگی جانباز شد. قشنگترین جملهای که من از این شهید به یاد دارم این است که به حاج خانم گفت: «من با نسلم با خدا معامله کردم.» در بخشهای مختلف کتاب ماهی دور از آب، من گریه کردم و اشک ریختم. او سختیهای زیادی متحمل میشود و هرگز هم از سختیهایش سوء استفاده نمیکند. او به عنوان مظلومترین شهید و جانباز استان کرمان شناخته میشود. سعید، سومین فرزند است و جانباز میشود. حاج خانم درباره خوابش بعد از شهادت حاج قاسم تعریف میکند. او از حاج قاسم خواست حواسش به سعید باشد. در خواب دید سعید کلیدی را به او نشان میدهد و میگوید این کلید باغچه من است و حاج قاسم میآید و مسعود را میبرد تا کلید باغ را به او بدهد. به نظرم جانبازی او کم از شهادت نداشته است و جایگاه رفیعی دارد.
آقا مجید، آقا حمید، آقا سعید و آقا مسعود. پدر خانواده هم جانباز ۵۰ درصد بود که سال ۹۹ به رحمت خدا رفت. او بعد از شهادت حاجقاسم سلیمانی مدت زیادی دوام نیاورد و از دنیا رفت. او در بیشتر مکالماتش میگوید غم از دست دادن بچههایم با غم از دست دادن حاج قاسم برابری میکند. بخشی را در کتابم آوردم که حاج قاسم به ماموریت میرود و در ماموریتها اجازه برقراری ارتباط نداشت ولی وقتی به کرمان میآمد حتما باید باهم دیدار میکردند. یک روز شایعه ای در خصوص شهادت حاج قاسم به کرمان رسید و همسر حاج خانم به محض شنیدن آن حالش بد شد. یکی از دوستان حاج قاسم که خیلی صدایش شبیه او بود به همسر ایشان زنگ میزند و میگوید حالش خوب است و بعد از چندهفته که حاج قاسم از ماموریت برمی گردد خودش تماس میگیرد و خبر سلامتی اش را به او میدهد. حاج خانم تعریف میکند چند ماه بعد از ترور حاج قاسم همسرش کمکم آب میشود و مدام میگوید دارد از درون میسوزد و بعد از دنیا میرود.
وضعیت جسمانی حاج خانم چطور است؟ صحیح و سالم هستند؟
شکر خدا حالشان خوب است. راه رفتن کمی برایشان سخت است و مشکل ریوی دارند. زمانی که مسعود در قید حیات بود و کسی اطلاعی از شرایط او نداشت خانم انجمشعاع لباسهایش را داخل حمام میشوید و میبیند غباری از روی لباس بلند میشود و ریهاش را درگیر میکند. حاج خانم علاقه زیادی به پته دارد. پته کرکهایی دارد که وارد ریه میشود و ریه را تحریک میکند. در چند سال اخیر حاج خانم بیشتر زمانش را صرف پته میکند. تابلوی «اللهم عجل لولیک الفرج» که در خانه حاج قاسم است توسط ایشان بافته شده. ایشان تعداد زیادی تابلوی پتهکاری دارند و به همه هدیه میدهند.
بعد از چاپ کتاب روحیهشان بهتر شد؟
بله، خیلی بهتر شد. او ۷۸ سال سن دارد. روزی که نسخه قبل از چاپ کتاب را به او دادم شروع به گریه کرد و من را ناز و نوازش کرد و گفت اگر خدا تا الان من را زنده نگه داشت به این دلیل بود که من این ماجراها را تعریف کنم. این کمترین کاری بود که من توانستم برای این مادر شهید انجام دهم.
کتابتان درباره شهید شوشتری و شهید حسین مرادی چاپ شد؟
بله، در مورد شهید حسین مرادی و شهید شوشتری بود. در مراسم رونمایی کتاب، حاج قاسم سلیمانی حضور داشت و سخنرانی کرد. بعد از آن سراغ کتاب «فخر زمان» رفتم که داستان زندگی دو برادر شهید بود. سعید برادر بزرگتر و عبدالحسین برادر کوچکتر بود. آنها یک خانواده پرجمعیت ۱۲ نفره با چهار زن بودند و طبق رسم خانوادگی مجبور بودند این وضعیت را تحمل کنند. یک شب مادر شهیدان در خواب حضرت زهرا(س) را میبیند که به او تسبیحی میدهد و این تسبیح دو دانه قرمز دارد. در آن زمان نمیدانست دلیل قرمز بودن آن دانهها چیست اما بعد از شهادت فرزندانش متوجه علت آن شد. متاسفانه پدر و مادر شهیدان هر دو از دنیا رفتند؛ ما سرمایههایی داریم که خیلی زود آنها را از دست میدهیم.
کتاب شما درباره کدام برادر بود؟
درباره عبدالحسین بود. نام مادر شهید را روی آن گذاشتم.
چرا در کتابتان به برادر دیگر نپرداختید؟
زیرا او از بچههای اطلاعات بود که در جیرفت ترور شد و فرمانده گمنامی بود. متاسفانه فرصت نشد درباره او بنویسم.
شما برای چاپ کتاب مادر شهیدان خیلی اذیت شدید. من که در جریان این مسائل بودم برایم عجیب بود که چرا ناشران کرمان و کسان دیگری که دستشان برای سرمایهگذاری باز است همکاری نکردند؟
این برای من هم سؤال است. ما شخصی مانند حاجقاسم را داریم. من در مؤسسهای کار میکنم که قصد داریم برای اولین بار در ایران پروژهای درباره حاجقاسم انجام دهیم ولی در بحث هزینهها به مشکل زیادی خوردیم. من آدم پیگیری هستم ولی در نهایت به قدری ناامید شدم که به حاجی توسل کردم و گفتم اگر خودش صلاح بداند کارمان را درست میکند. من در این راه بچههای گروهم را به دلیل مشکلات مالی از دست دادم. در کشور آلمان برای خانوادههایی که فرزندانشان را در جنگ از دست میدهند امکانی وجود دارد که به کمک عینکهای سهبعدی میتوانند فرزندانشان را تصور کنند و در آغوش گرفتن آنها را تماشا و تجربه کنند.
شما درحال حاضر کاری در دست نوشتن دارید؟
من پارسال چهار کار را همزمان انجام دادم و خیلی خسته شدم و دوست داشتم کمی از این فضا فاصله بگیرم. الان «شیر شبهای عملیات» داستان یکی از شهدایی است که به حاجقاسم ارادت خاصی داشت. بخشهایی از زندگیاش عجیب و غیرقابلباور و شهید عجیبی است و من فکر میکنم کتابی است که خیلی خوب دیده میشود.
الان عمده زمانتان را صرف نوشتن میکنید یا در کنار آن کار دیگری هم انجام میدهید؟
تصمیم دارم داستانی درباره کسی بنویسم که در ابتدا زرتشتی بود و بعد مسلمان شد ولی اطلاعات چندانی از او در دست نیست و باید خودم شروع به جمعآوری اطلاعات کنم.
شما چطور وارد کار نوشتن شدید؟ در چه سالی به این حوزه وارد شدید؟
من در دوران دبیرستان نثر کوتاه مینوشتم. آقای رمضانی در نشر آفتاب بود و من کارهایم را برای او میفرستادم. مدتی شعر هم نوشتم و ایشان آنقدر توی ذوق من زدند که تصمیم گرفتم دیگر شعر ننویسم! به پیشنهاد ایشان شروع به نوشتن نثر کردم و متنهایم در ماهنامه چاپ میشد. در دوران دانشگاه، استاد ادبیاتم بیشترین تاثیر را روی من گذاشت و به من پیشنهاد نوشتن رمان را داد. من به کشور ایتالیا علاقه داشتم و از روی علاقه داستان زندگی دوستم را که در ایران نیست و به ایتالیا رفته است، نوشتم. کتاب را برای آقای سهامی فرستادم.
این کتاب چه ویژگیای داشت و در چه حوزهای بود؟
اولین رمان عاشقانهای بود که نوشتم. داستان درباره دختری است که به لحاظ عاطفی دچار شکست میشود و بعد با دوست پدرش آشنا شده و به ایتالیا میرود. در آنجا جذابیتهای آن کشور را میبیند و پس از سختیهایی که میکشد در نهایت به عشق خود میرسد.
این کتاب چاپ شد؟
بله، اسم آن «رؤیای عشق» بود که به چاپ دوم رسید. بعد از آن من با همکاری نشر پیکان کتاب «تبسم شیرین عشق» را نوشتم. نشر پیکان رمانهای عاشقانه زیادی منتشر کرده و نشر موفق و پرکاری است.متاسفانه برای کار من تبلیغات چندانی نکردند. روزی نشسته بودم و در حال خواندن رمان بودم. در آن زمان بیشتر کارهای آقای مؤدبپور را دنبال میکردم. پدرم وارد اتاق شد و گفت تو که آنقدر کتاب مینویسی، چرا عاشقانههایی درباره شهدای مملکت خودت نمینویسی؟
پدر شما هم در فضای جنگ بودند؟
بله حدود پنج شش ماه در جبهه بودند. ایشان کارمند ذوبآهن بودند و داوطلبانه به جبهه رفتند. پدرم تاکید داشت درباره زندگی آدمهایی بنویسم که در عالم واقع وجود دارند و عشق این افراد حقیقیتر است. در آن زمان حمله تروریستی زاهدان اتفاق افتاده بود. شهید شوشتری و شهید حسین مرادی به همراه تیمشان در آنجا بودند. وحشتناکترین حمله تروریستی در آنجا اتفاق افتاد. از آنجایی که من با خانم ایشان رابطه فامیلی داشتم، توانستم گفتوگویی با او داشته باشم و او مشتاق نوشتن این کتاب بود. من فکر میکردم این تجربه هم مانند تجربه رمان عاشقانه است و دست من برای استفاده از تخیل باز است اما کمی که جلوتر رفتیم، فهمیدم اینطور نیست و سختی چنین کاری بیشتر است، به همین دلیل مجبور شدم کتابهای بیشتری بخوانم و کمی از فضای عاشقانه همیشگی فاصله گرفتم و کتابهای دیگری خواندم.
شما که خیلی تلاش کردید و به خیلیها در کرمان پیشنهاد همکاری دادید و آنها خودشان نخواستند همکاری کنند.
بله همینطور است. زمانی که کارم را برای نشر کرمان بردم به من گفتند فلان مقدار به شما میدهیم و کارتان را چاپ میکنیم. در آن زمان هزینه کار چندان برایم اهمیتی نداشت. کتابهای «نخل» و «فخرزمان» هنوز همان چاپ اول هستند. اگر این کتاب هم در آنجا چاپ میشد گمنام میماند و به جایی نمیرسید و بهخاطر مادر شهید دلم نمیخواست کتابم گمنام بماند.
یعنی اگر کتابتان آنجا چاپ میشد اصلا دیده نمیشد؛ چون هیچ برنامهای برای تبلیغات کتاب صورت نمیگیرد.
بله دقیقا. به همین دلیل گفتم اگر نتوانم جایی را پیدا کنم، اصلا کتاب را چاپ نمیکنم. دو تا کتاب من که توسط خود حاجقاسم در آنجا رونمایی شد به جایی نرسید. وقتی هم اعتراض میکنم، میگویند ما چه تبلیغاتی باید انجام دهیم. عمده کارها با خود خانواده شهید بود و آنها کار خاصی نکردند. من بیمعرفتیهای زیادی دیدم و مسئولانی که میتوانستند کمک کنند کاری نکردند. آقای میرتاجالدینی که مسئول فرهنگی وزارت ارشاد است ۴۰ نسخه از کتابهایم را خرید ولی غیر از او هیچ سازمان یا ارگان دیگری درخواست کتاب من را نداشتند. متاسفانه در کرمان باندبازیهای اینچنینی وجود دارد.
در کرمان که سابقه فرهنگی زیاد است نباید اینگونه باشد.
من از کرمان قطع امید کردم. در حال حاضر تمام تلاشم را میکنم که کتاب ماهی دور از آب را به نشر حماسه یاران بدهم تا چاپ کنند.
از همکاری با آقای قربانی و انتشارات حماسه یاران راضی بودید؟
بله خیلی. ما برای این کتاب حدود پنج شش ساعت با هم صحبت کردیم و ایشان مانند یک برادر در کنار من بودند. این کتاب از ابتدای نوشتهشدنش تا زمان چاپ حدود ۳۵ بار ویرایش شد. من وقتی دیدم در کرمان حاضر به چاپ کتابم نیستند بارها آن را از اول خواندم تا ایراداتش را با وسواس اصلاح کنم و فکر میکردم شاید مشکل از کتاب است که کسی حاضر به چاپ آن نیست. بار آخر بعد از ویرایش به آقای قربانی گفتم اگر یکبار دیگر از من ویرایش بخواهید جیغ میزنم و دیگر جواب تلفنتان را نمیدهم! در نهایت هم وسواس زیادی برای طراحی جلد کتاب داشتم.
من فکر میکنم جلد کتاب بسیار فاخر و خوب است و در نگاه اول که جلد را دیدم، احساس نکردم کمکاری شده و بهنظرم خوب آمد.
طراح این کتاب هم اولین همکاریاش با حماسه یاران سر همین کتاب بود و امیدوارم همکاری خوبی باشد.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بهتاش فریبا در گفتوگو با جامجم:
رضا کوچک زاده تهمتن، مدیر رادیو مقاومت در گفت گو با "جام جم"
اسماعیل حلالی در گفتوگو با جامجم: