فاطمه ناهیدی از همان شیرزنان دوران اسارت است که با نگاه خواهر بزرگتر بودن سه زن دیگر را حفظ و راهبری کرد. دوران اسارت برای این چهار تن آنقدر سخت بوده که شنیدن خاطراتشان لرزه بر اندام میاندازد. ایکاش جوانان ایران عزیز این خاطرات بخوانند و بدانند ما برای حفظ ایران چه سفرها کردهایم. چه خطرها دیدهایم. ایکاش فیلمسازان سینما برای یکبار هم شده خاطرات دوران اسارت این عزیزان را ورق میزدند و اثری جذاب تولید میکردند تا نقش تمدنی زن ایرانی را دریابیم و بدانیم آنقدر کشورمان الگو برای دختران و زنان ایرانی دارد که شعارهای بی معنی جوجه اردکهای منافق و کومله محلی از اِعراب ندارند. در ادامه سخنان این شیرزن آزاده دوران دفاعمقدس را بخوانید:
تنهای تنها با خدا
من دختری بودم که خانواده کاملا نسبت به فعالیتهای من شناخت داشت. در آن زمان کمتر زنی تحصیلات دانشگاهی داشت. شاید به یک درصد هم نمیرسید و زن تحصیلکرده مانند یک زن دانشمند مورد توجه بود. از همان ابتدا که پدر و مادرم ایدههای مرا و درس خواندن و مطالعه مرا دیدند، متوجه شدند که از خیلی از مسائل نگران کننده دور هستم. بنابراین مرا آزاد گذاشتند .
همچنین دوران دانشگاه من در جریان انقلاب بود، درنتیجه فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی هم داشتم. من قبل از جنگ به مناطق محروم مثل استان ایلام، کرمان، هرمزگان میرفتم و در روستاهای دور افتاده کار میکردم زمانی که جنگ شد، به تهران آمدم و به پدرم گفتم که میخواهم به مناطق جنگی بروم. بعد از اینکه خیلی با آنها صحبت کردم، در نهایت پدرم گفت: من فقط به خدا میسپارمت. این کلام پدرم بعدها در تمام طول مدت اسارت، در گوش من بود. و هرجا که اتفاقی میخواست بیفتد بلافاصله این پشتوانه دعای پدر را داشتم. درواقع پدرم مرا بهعنوان یک دختر نگاه نمیکرد و همیشه میگفت: طرز فکر و فعالیتهایت مثل پسرهاست به دلیل آنکه کاملا مستقل عمل میکردم.
ماجرای یک روز تلخ
20 مهر 59 بود. خرمشهر یک مسجد جامع معروف دارد و یک خیابان روبهروی مسجد جامع است. چند تا از برادرانی که اهل خرمشهر بودند منزلشان را در اختیار ما گذاشته بودند که آن را به درمانگاه تبدیل کنیم و به مجروحان خدمات درمانی برسانیم. البته درمانگاههای دیگری هم بود. این کار را کرده بودیم که اگر جایی را زدند جای دیگری برای این کار داشته باشیم. در نتیجه آنجا مستقر شدیم و امکانات و شرایط را برای پذیرش بیماران و مجروحین و زخمیها فراهم کردیم.
با دکتر صادقی قرار گذاشتیم که دو اکیپ شویم. یک اکیپ به سرپرستی من و اکیپ دیگر به سرپرستی دکتر صادقی. مقرر شد هر اکیپ 24 ساعت به خط مقدم برود و سپس اکیپ بعدی جایگزین آن شود زیرا امکانات نداشتیم. یک آمبولانس داشتیم و امکانات رفت و آمد نبود و باید از تمام امکانات و تجهیزات خود حداکثر استفاده را میکردیم و کاری میکردیم که از بین نرود. بهترین کار این بود که 24 ساعت، 24 ساعت برویم که کمتر رفت و آمد داشته باشیم.
24 ساعت اول آقای دکتر صادقی با اکیپشان رفتند خط مقدم و قرار بود 9 صبح روز بعد برگردند و من به خط بروم. فردا شد و قبل از ساعت 9 جلوی در منزلی که درمانگاه بود ایستاده بودم. منتظر ایشان بودم که دو نفر از سربازهای خودمان آمدند و گفتند که از خط مقدم آمدهاند. آنها گفتند که مجروح و زخمی در منطقه زیاد شده. آمبولانس هست بیایید برویم. من هم دیگر منتظر نشدم که شهید صادقی بیاید. با چند نفر از برادران و دو سرباز، سوار ماشین شدیم و به سمت خط مقدم حرکت کردیم. اما پشت پرده چیز دیگری بود و هیچ یک از ما از آن اطلاعی نداشتیم. در این فاصلهای که آنها به شهر آمده بودند خط مقدم ما به دست عراقیها افتاده بود. ما هم همینطور میرفتیم و نمیدانستیم در خط، شرایط چطور است. فقط یادم هست همینطور که به جلو میرفتیم یک خط سیاه میدیدم. به یکی از بچهها گفتم شما میدانید این خط سیاه چیست؟ برادرانی که سرباز بودند گفتند سراب است! یک دوربین از منزل با خود برده بودم. با آن نگاه کردم و گفتم ببینید سراب نیست. چند نقطه ممتد از دور دیده بودم. به نظر آمد آن نقطههای سیاه تانک هستند. آنها گفتند تانک کجا بود. ما آنقدر تانک نداریم. کمی که جلوتر رفتیم نگاه کردم و گفتم ببینید تانک است. تعجبزده گفتم تانکها مال کیست؟
گفتند حتما مال خودمان است. یادم آمد شب قبل از حادثه در یکی از سنگرها با شهید صادقی و بچهها صحبت میکردیم، سنگری که تانک داخلش بود. گفتم عراقیها شب روز و لحظه به لحظه از زمین و هوا میکوبند. شما هم تانک دارید، چرا شما حمله نمیکنید. آن سرباز گفت در کل خرمشهر، فقط همین یک تانک را داریم. بعضی از قسمتهای شهر طوری بود که کاملا در دید و خیلی نزدیک به عراق بود. او میگفت در جاهایی که در دید نباشد، ولی صدای تانک را عراقیها بشنوند میآییم و مانور میدهیم تا عراقیها فکر کنند ما تجهیزات زیادی داریم و حمله نکنند تا شاید امکانات و نیرو برایمان برسد. از آن طرف هم اگر شب شلیک کنیم و عراقیها آتش تانک را ببینند متوجه میشوند که ما همین یک تانک را داریم. در نتیجه مجبوریم هیچ شلیکی نداشته باشیم.
به ذهنم رسید براساس چیزی که آنها میگفتند امکان ندارد این همه تانک متعلق به ایران باشد. مقداری که جلوتر رفتیم دیدم سر تانکها به سمت ایران است. دیگر مطمئن شده بودم. گفتم ما داریم به دل دشمن میرویم سر تانکها به این طرف است اما آنها گفتند ما هنوز به خط مقدم نرسیدهایم. خلاصه در عرض چند دقیقه به جایی رسیدیم که خط مقدم عراقیها بود. به حدی نزدیک بودیم که آنها حتی میتوانستند نارنجک به سمت ما پرتاب کنند.
خلاصه عراقیها شروع کردند به شلیک و ما مجبور شدیم از آمبولانس پایین برویم. همگی داخل یک کانال که مثل جوب بود رفتیم. رانندهمان زخمی شده بود. در کانال که افتادیم بچهها شروع کردند به پنهان کردن کارتهایشان در زیر خاک. چرا که خیلیها عضو کمیته حضرت امام بودند و میدانستند اگر اسم امام آنجا بیاید کشته میشوند. یکی از سربازها پلاک داشت و بقیه نداشتیم. نداشتن پلاک نشان این بود که ما جاسوس هستیم. در نتیجه حکم همه ما اعدام بود.
خلاصه در کانال مشغول بستن پای یکی از برادران بودم. ناگهان عراقیها به طرف کانال حمله کردند و ما را گرفتند. بسیار هم خوشحال شده بودند، چرا که اولین بار بود یک اسیر زن گرفته بودند. شاید چیزی حدود 10 تا 15 دقیقه فقط تیراندازی هوایی میکردند و میرقصیدند.
طعم گس اسارت
من هیچوقت فکر نمیکردم اسیر شوم. فکر میکردم که شاید مجروح، زخمی یا شهید شوم. اما فکر اسارت را هم نمیکردم. آن لحظه با شرایطی بحرانی مواجه شده بودم. شاید زخمی که پای برادرم برداشته بود به نوعی کمکی بود برای من. آن بنده خدا زخمی شده بود و من تمام فکر و ذکرم این بود که پای او را ببندم و جلوی خونریزیاش را بگیرم و به هیچ چیز نمیتوانستم فکر کنم.
در شرایطی که آتش خیلی شدیدی به سمت ما میآمد، ما از آمبولانس پایین آمدیم که بعد از منفجر شدن آسیب نبینیم و این شوک بزرگی بود اما زخم پای برادرمان محمد باعث شده بود که من اصلا به آن شوک فکر نکنم. تنها حرفی که زدم این بود که با حالت خوشبینانهای به محمد گفتم بگو برایت واکسن کزاز بزنند. تصورم این نبود که تا چند دقیقه دیگر این برادر زخمی را تیرباران میکنند. ما پنج نفر بودیم. یکی از آنها یعنی نادر قبادی که سرباز بود و پلاک داشت و من که زن بودم را نگه داشتند و بقیه را تیرباران کردند. حکم من هم اعدام بود اما به تشخیص یکی از پزشکانشان متوجه شدند من دکتر هستم و آنها برای اینکه مطمئن شوند شروع کردند به بازجویی از من. هرچه بازجویی کردند از بیمارستان و مجروحان گفتم و حرف دیگری نزدم. پلاک هم که نداشتم، چون اول جنگ بود. ابتدای جنگ همه فعالیتها مردمی بود. نیروهای مردمی هم نه پلاک داشتند و نه نام و نشانی. در نتیجه اگر حرف این پزشک نبود حکم اعدامم صادر شده بود. البته برای آنها هم جا نیفتاده بود که نیروهای مردمی در جنگ خدمت کنند. این بزرگترین گناه از نظر عراقیها بود.
خلاصه ما را روانه کردند. زن و مرد برایشان فرق نمیکرد. یعنی اگر شکنجه بود، برای همه بود. اگر زندانی بود، برای همه بود و اگر تنبیه بود برای همه بود.آنها ما را مجوس میدانستند. یعنی نجس، کثیف، یهود، گبر، کافر، از دین خارج شده. ما که میگفتیم مسلمان هستیم، برایشان گران تمام میشد. میگفتند فقط عربها مسلمان هستند. ما هم روی این مسأله بیشتر کار میکردیم. بالاخره من اولین زنی بودم که اسیر شده بودم.از همان لحظه اول اینطور احساس میکردم که طبق فرمایش حضرت امام ما اینجا هستیم که صدور انقلاب کنیم. نه به این معنا که توپ و تانک بگیریم. باید ایدئولوژیمان را به شکلی به آنها نشان دهیم. ما باید فرهنگ انقلاب را صادر میکردیم.
از همان اول به نوعی میشود گفت که یک برنامه رفتاری با عراقیها در ذهن خودم طراحی کردم. با خود گفتم باید ارزش و قدر و منزلت زن ایرانی را به اینها نشان دهم. روی این حساب کارهای فرهنگی میکردیم. بقیه بچهها هم که آمدند با هم صحبت کردیم که چطور رفتار کنیم تا هویت واقعی زن ایرانی را به اینها نشان دهیم.
ما را با دست و پا و چشم بسته به خط دوم بردند. در آنجا هم رفتار به همین شکل بود. بدون تفاوت قائل شدن میان زن و مرد همه را نشاندند و شروع کردند به بازجویی کردن. چشمها همه بسته بود. دست و پاها هم همینطور. طوری که وقتی این برادرها را بردند من فقط چند لحظه احساس کردم صدای نفسهایشان را نمیشنوم. آرام صدایشان کردم و وقتی جوابی نشنیدم فهمیدم که دیگر آنجا تنهای تنها هستم.
پشت دیوار اسارت
تنومه منطقهای بود نزدیک بصره. آنجا اردوگاهی زدهبودند که مال خود عراقیها بود. مثل پادگان. مشخص بود تازه ساخته شدهبود. زمینش خاکی بود. بعد ما را تحویل فرمانده آن پادگان دادند و رفتند. من را بردند اتاق فرماندهشان و یک صندلی گذاشتند و گفتند بنشین. آقای قبادی را هم که آوردند و او را هم پایین نشاندند. شروع کردند یک سری بازجویی و صحبتهای مختلف. خیلی جالب بود. ارتشیهایشان با نیروهای بعثی کاملا متفاوت بودند. ارتشیهایشان بسیار رقیقالقلبتر بودند. ولی بعثیها قسیالقلبتر بودند و اصلا نمیشد با آنها ارتباط گرفت.
کسی نمیدانست ...
وقتی که اسیر شدم، هیچ کس نمیدانست. یکی از بچههایی که در خرمشهر بود از بین رفتن آمبولانس ما را دیدهبود و فکر میکرد ما هم در آن آمبولانس بودهایم و از بین رفتهایم. به خانوادهام گفتهبودند شهید شدهام. آخرین فردی که من را دیدهبود عمویم بود. در پایگاه وحدت دزفول با هم ملاقات کردیم و شب را در منزل او بودم. بعد من رفتم سمت خرمشهر و آنجا اسیر شدم.
مقرر شدهبود از تنومه ما را تحویل سازمان امنیتشان دهند. به سازمان امنیت تحویل داده شدیم و اگر حرفهایمان شبیه هم نبود، حکم اعداممان صادر میشد. یکی از سربازان عراقی به اسم محمد به ما نزدیک شد. به قول خودش از نیروهای مردمی بود. خیلی مسلمان بود. همیشه با حالتی دلسوزانه از ما مراقبت میکرد. گاهی میگفت با این سرباز صحبت نکنید، با فلان صحبت نکنید. چشمچران است. یا با فلانی حرف نزنید آدم درستی نیست. هرچیزی هم خواستید به من بگویید. خودش هم دنبال کارهایمان میرفت. انگار خواهر و مادر خودش آنجا اسیر شدهباشند.
از آنجا به عنوان زندانی سیاسی ما را تحویل سازمان امنیت بغداد دادند. روزی که من را تنها بردهبودند سازمان امنیت تنومه برای بازجویی، خانم آباد و خانم آزموده از محمد پرسیدهبودند و او هم جواب دادهبود جایی که اگر درست جواب دهد برمیگردد و اگر درست جواب ندهد دیگر برنمیگردد. حالا من نمیدانم درست جواب دادم یا نه. در هر حال به بغداد برگردانده شدم. ما را با بچهها بردند به همان سازمان امنیت و از آنجا تحویل وزارت اطلاعات دادند. از آن لحظه ما دیگر اسیر عراق نبودیم. زندانی سیاسی شدهبودیم و ما را بردند جایی که زندانیهای سیاسی را نگهداری میکنند. گفتند شما آمدید مستقیم با صدام بجنگید و پس زندانی سیاسی هستید. در نتیجه هیچ گونه ارتباطی با خانواده هم نمیتوانستیم داشتهباشیم. نه نامهای نه تلفنی و نه هیچ پیامی. وقتی یک اسیر در اردوگاه است، صلیبسرخ به او سر میزند، میتواند نامه بنویسد و حق و حقوقی دارد. ولی حضور ما در آنجا به این معنا بود که صلیبسرخ هم نمیتوانست ما را ببیند. ما در واقع مفقود الاثر بودیم. تا دو سال ما چهار نفر مفقود الاثر بودیم. خانواده هیچ اطلاعی از ما نداشت اما ما به روشهای مختلف توانستیم ارتباطی با بچههایی که آنجا بودند برقرار کنیم.
زندان الرشید، اعتصاب مدنی
شکنجهگاه الرشید، زندانی بود که دور تا دورش را با ظاهرسازی پوشاندهبودند تا کسی نفهمد آنجا چه خبراست. ساختمان بزرگی بود در بغداد. چند طبقه داشت. یک طبقه اداری بود و سلولها در طبقه دوم و سوم مستقر بود. پنج طبقه زیر زمین هم شکنجهگاه بود. رنگ دیوار سلولهای طبقهاول کرم روشن و بزرگتر بود. طبقه دوم سلولهای سرخ داشت و در دو طرف راهرو سلول وجود داشت. سلولها کوچک و فوقالعاده تاریک بودند. نور زیادی نداشت و سرامیکی بودند. روی دیوار هم چیزی نمیشد حک کرد. فقط یک بار ما را از سلول خودمان بردند توی یک سلول دیگر. در آنجا چراغ روشن بود و جلوی آن را توری کشیدهبودند که کسی دسترسی به برق پیدا نکند. کرکرههای آهنی به پنجرههای 40، 50 سانتی بالای سلولها زده بودندبود که نور راه پیدا نکند. فقط گاهی وقتی آفتاب میشد نوری با یک شعاع کم را میدیدیم. روزی که میخواستند پنجره سلولمان را توری بکشند ما را بردند در یک سلول دیگر. مثل اینکه قبلا در آنجا تغیراتی انجام شدهبود. آنجا توانستم یک تکه سرامیک نوک تیز پیدا کنم. بعد به بچهها گفتم دانه به دانه با این سرامیک نوک تیز اسمتان را روی سرامیکهای دیوار بکنید. یک چیزی حدود شاید هفت هشت ساعت داخل سلول بودیم. این هم لطف خدا بود که منتقل شویم. شروع کردیم به کندن اسممان. عراقیها هم فکر نمیکردند ما در آن سلول امکان انجام کاری داشتهباشیم. آن تکه سرامیک هم از دستشان در رفتهبود. من اسم خودم را کندم و شماره منزل را نوشتم. بقیه بچهها هم همینطور. بعد نوشتیم چهار اسیر ایرانی. میدانستیم که اگر بعد از ما ایرانیهای دیگری را به عنوان اسیر به آن سلول بیاورند، آنها اسامی ما را به خاطر میسپارند و به صلیبسرخ میدهند. اسامی ما به این شکل پخش شد و همه متوجه شدند چهار دختر ایرانی در عراق اسیر هستند و به این ترتیب صلیب سرخ از وجود ما با خبر شد.
از قبل از عید در ذهنم بود که ما بالاخره باید یک حرکتی بکنیم. نباید اینجا باشیم. حالا درست است که اسیریم ولی به ناحق اینجا هستیم. به ناحق بودنش را هم باید فردا پاسخ بدهیم. ما باید یک حرکتی بکنیم. برکتش دست خداوند است. موضوع را با بچهها در میان گذاشتم و گفتم ما وظیفهمان این است که برای آزادی خودمان کاری کنیم. اما اگر نشد فردا در مقابل خداوند مسئول نیستیم که در مقابل ظالم سکوت کردهایم. تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. قبل از این اعتصاب غذا، پروسهای را طی کردیم. ابتدا میخواستیم با مسئول زندان صحبت کنیم. در میزدیم، درگیری شد، کتککاری شد، دست و سر و صورتمان خونی شد و سختیهای بسیار کشیدیم. یادم هست روی در و دیوار با خون نوشتم «ا... اکبر» و «لااله الا ا...» خلاصه درگیریهای زیادی داشتیم تا اینکه بالاخره آنها تسلیم شدند و ما را پیش مسئول زندان بردند. البته مسئول کل هم نبود.
گفتیم تصمیم داریم اعتصاب غذا کنیم. باید از اینجا برویم و اینجا جای ما نیست. درواقع از طریق مورسی که خودمان ابداع کرده بودیم، توانستیم با سلولهای بغلی ارتباط برقرار کنیم و فهمیدیم که یک اسیر حق و حقوق بسیار گستردهای دارد. حق نامه نوشتن دارد، حق ارتباط با خانواده دارد و ... اما ما اینها را نمیدانستیم. علم به این مسأله و قوانین، باعث شد یک حرکت خیلی بزرگی انجام دهیم. 19 روز اعتصاب غذا کردیم. بعد از 19 روز از هم جدایمان کردند تا اینکه مجبور شدند ما را تحویل بیمارستان دهند. این اتفاقی بود که حتی صلیب سرخ هم از آن خبر نداشت و شاید خیلی راحت میشد سر ما را زیر آب کنند اما از طرفی هم برایشان با ارزش بودیم. آنها فکر میکردند که وقتی جنگ تمام شود، میتوانند یک دختر را بدهند و ده تا افسر را پس بگیرند.این بود که ما را منتقل کردند به بیمارستانشان، یک ماه در بیمارستان بستری بودیم و بعد از آن منتقل شدیم به اردوگاه. اینبار ما را تحویل وزارت دفاع دادند. از آن لحظه دیگر رسما شدیم یک اسیر و دو سال هم در اردوگاههای متعدد بودیم.
ایستادگی به سبک زینب کبری (سلاما... علیها)
ما چهار نفر کاملا لاغر بودیم. سلول ما طوری بود که وقتی کنار هم دراز میکشیدیم جای یک نفر خالی بود. یعنی یک نفر دیگر میتوانست هم هیکل ما اینجا بخوابد و پایین پایمان 40 سانت فضای خالی بود. بعد یک دیواری وجود داشت که یک توالت فرنگی و یک دوش در آن بود و در صورت نیاز، هرکسی باید همانجا کارهایش را انجام میداد. گاهی در این سلول که طولش دو قدم بیشتر نبود، راه میرفتیم که عضلاتمان از بین نرود. این، همه فضای ما بود.
اگر میخواستیم استحمام کنیم، بهصورت نشسته باید استحمام میکردیم. رنگ دیوارها، جگری تیره و مشکی بود که کاملا فضا را تاریک میکرد. یک همچین فضایی تمام روحیه آدم را میگیرد. گاهی اوقات آنقدر فشارها زیاد بود و آنقدر دلتنگیها زیاد میشد که این اتاق کوچک غیرقابل تحمل بود. حس میکردم که میخواهم با تمام وجود به این دیوارها بکوبم. مثل گنجشکی که میخواهد از قفس در بیاید و خودش را به در و دیوار میزند. درست در همان لحظه، خداوند سکینهای در دلم میگذاشت که این حالم چند ثانیهای بشتر طول نمیکشید. آرامشی میگرفتم و احساس میکردم این فضا آنقدر بزرگ است که حتی از کل دنیا هم بزرگتر است. فضا که مهم نبود. با خود میگفتم اینجا باشم یا ایران باشم، یک وظیفه دارم و باید آن را انجام دهم. همین آرامم میکرد. اسارت ترس دارد، ناراحتی دارد، هر آن ممکن بود بریزند و هر بلایی سر آدم بیارند. اینها همه باعث میشد که فشار خیلی زیاد شود اما همین فکر آرامم میکرد و برای ادامه راه مصممتر.
مردان غیرتی ایرانی
در اردوگاه همه روی هم غیرت داشتند اما خوب غیرت همه روی ما چهار نفر متمرکز بود. وقتی برای اولین بار ما را به اردوگاه بردند، گفتیم که باید یک نگهبان زن به ما بدهید! گفتند که ما نگهبان زن نداریم. گفتیم پس نگهبان شما حق ندارد هر لحظه که بخواهد در سلول ما را باز کند. ما اینجا اسیریم اما داریم زندگی میکنیم. ممکن است حجاب نداشته باشیم. آنها هم قبول کردند نگهبانی برایمان بگذارند که حق باز کردن در آسایشگاه را نداشته باشد. بعد هم آسایشگاه بزرگی به ما دادند 50 نفر توی آن جا میشد. یک روز که در آسایشگاه نشسته بودیم، سرباز عراقی به یکباره وارد شد. ما از آنها خواستیم یک قسمت کوچک فضا را پاراوان بگذارند تا ما در امان باشیم. این اتفاق هم افتاد و باردیگر این سرباز به پشت پاراوان آمد. ماهم بلند شدیم و به نشان اعتراض گفتیم داخل آسایشگاه نمیرویم. هرکاری میخواهید بکنید. یا مرگ یا این سرباز باید تنبیه شود. داشت توی اردوگاه درگیری ایجاد میشد.
سرباز فکر میکرد میتواند راحت وارد آسایشگاه شود. اگر این اتفاق هر روز تکرار میشد، احتمال خیلی از اتفاقات بود. درنتیجه ما گفتیم که یا مرگ میخواهیم یا این وضعیت اصلاح شود. چهار نفری آمدیم نشستیم توی محوطه. آسایشگاه جایی بود مانند قلعه، حیاط وسط بود و دور تا دور سلولها قرار داشتند. گفتیم نمیرویم تا زمانی که فرمانده بیاید و تکلیفمان را روشن کند. آن روز هم روز تعطیل بود. رفتند یک ریشسفید آوردند. مردی که سنش بالا بود. میتوانست عربی هم صحبت کند. گفت تو مثل دخترم هستی، بلندشو برو داخل. به او گفتم تو نه مثل پدر ما هستی نه مثل برادر ما. تو فقط یک اسیری. تو به این کارها کار نداشته باش. اینها یک حرکتی کردند باید حلش کنند یا ما با جانمان این موضوع را حل میکنیم. زمان گذشت و ما تا ساعت 11 بیرون بودیم. ساعت 7 باید در آسایشگاه بسته میشد. درنهایت فرمانده اردوگاه آمد و گفت حق با شما است. این سرباز را باید تنبیه کنیم. گاهیوقتها که اینها را تعریف میکنم، میگویند عراقیها چقدر خوب بودند، چقدر مهربان بودند، چقدر انسانی برخورد میکردند. ولی واقعا اینطور نبود. تمام اینها لطف خدا بود. خدا وقتی بخواهد یک فردی را حفظ کند، به اراده کس دیگری نیست. خدا میخواست که ما سالم برگردیم و پیامهای خیلی زیادی را با خود به ایران بیاوریم. لطف خدا با ما بود و ما دخترها هم حسابی مواظب هم بودیم.
صلیب آهنین سرخ
صلیبسرخ خیلی رفتار خوبی نداشت. گاهی رفتارهای توهینآمیز داشتند. به فرد بستگی داشت. ولی کلا آدم احساس میکرد که ماهیت صلیبسرخ بیشتر جانب عراقیها و حامیان عراق است، اسرای ایرانی و بچهها از این قضیه ناراضی بودند اما استثنا هم بود و بعضیهایشان خیلی مهربان و خوب بودند.
دلتنگی برای برادر
از همه بیشتر دلتنگ برادرم، علی بودم و در اسارت فقط هوای او را میکردم. من بچه بزرگ خانواده بودم و علی از خودم کوچکتر بود و ما تمام مسائل مبارزاتی را با هم درمیان میگذاشتیم. اول و آخر همه نامههایم علی بود. زمانی که آزاد شدیم سه روز در سرخهحصار تهران قرنطینه شدیم. آن زمان وزیر بهداشت، دکتر دستجردی بود. پدرم از ایشان اجازه گرفته بود که تلفنی با من حرف بزند. تا ارتباط تلفنی وصل شد، پدرم با گریه حالم را پرسید و من گفتم علی چطور است؟ پدرم گفت تو بیا از علی هم برایت میگویم. با خود فکر کردم شاید علی جانباز شده باشد. توی برفها راه میرفتم با خودم فکر میکردم اگر او جانباز شده باشد، نکند ایمانش از بین برود. من حاضرم او را نبینم ولی علی همیشه با صلابت و با ایمان باشد. خیلی جالب بود زمانی هم که من اسیر شدم، دوستان برادرم در جبهه میگفتند یک بار دیدیم که علی رفته یک گوشه نشسته و گریه میکند. از او پرسیده بودند چرا گریه میکنی؟ او هم گفته بود به آسمانها نگاه کردم و یاد خواهرم افتادم. نمیدانم کجاست. ولی حاضرم اورا نبینم ولی ایمانش از دست نرود. قرنطینه تمام شد و من به خانه برگشتم اما وقتی آمدم، علی شهید شده بود.
زمانی که از اردوگاه بیرون میآمدم از پشت سیمهای خاردار، تمام بچههایی را که پشت پنجره آسایشگاه ایستاده بودند، دیدم و هنوز هم وقتی چشمانم را میبندم آنها را میبینم. هیچ وقت نمیتوانستم احساس شادی کنم. چون احساس میکردم تعدادی از بچههایمان آنجا اسیر هستند. شادی من آن موقعی بود که همه آزاد شدند.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد