او در بیشتر عملیاتهای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان در مناطق عملیاتی کردستان و مناطق مرزی سیستان و بلوچستان حضور داشت و در دفاع از حریم اهل بیت و آموزش نیروهای جهان اسلام از جمله حزبا... لبنان و مدافعان حرم نقش مهم و تأثیرگذاری داشت. در هفتمین سالگرد قمری شهادت این سردار سرافراز، پای صحبت همسرشان سرکار خانم مهناز رسولزاده نشستیم.
حاج خانم! دوست داریم سردار حاج احمد مایلی را به روایت شما بشناسیم...
من با حاج آقا سال ۶۰ آشنا شدم. خواستگاریمان سنتی بود. هیچ مراسمی هم نداشتیم. فقط خواستیم زندگیمان را شروع کنیم. رفتیم مشهد پابوس امام رضا(ع)، برگشتیم و زندگیمان را شروع کردیم. حاج احمد ۲۴ ساله و من ۱۹ ساله بودم. دو تا از همشهریها واسطه آشنایی ما شدند.
آن روزها ایشان عضو سپاه شده بودند؟
نه، سال ۶۷ وارد سپاه شدند. قبلش شغل آزاد داشتند. بیشترین هدفشان این بود که رشته چتربازی را ادامه بدهند و به همین خاطر وارد سپاه شدند. چتربازی را از سال ۵۴ شروع کرده بودند...
حاج خانم! در مورد خانوادهشان بفرمایید؛ حاج احمد فرزند چندم خانواده بودند؟
ایشان فرزند دوم خانوادهای خوب و مذهبی بودند. هفت تا برادر بودند و یک خواهر. چهار تا از برادرها اهل پرواز بودند. من بعد از اینکه وارد سپاه شد، پروازهایش را دیدم. اکثر وقتها خانوادگی میرفتیم سمت امامزاده هاشم و کل خانواده پرواز میکردند.
حاج خانم! آخرین دیدارتان کی بود؟
همان سال ۹۵ که به شهادت رسید، روز عرفه از ماموریت برگشت تا دو سه روز بعدش به زیارت امام رضا(ع) برویم. من و دخترها و نوهها با حاج آقا رفتیم مشهد و روز عیدغدیر برگشتیم. وقتی داشتیم برمیگشتیم جلوی حرم ایستاد و گفت: حاج خانم! دارم میروم مأموریت، انشاءا... اردیبهشت ماه که برگشتم با دخترها میرویم کربلا. سوم مهر رفت، ۱۹ مهر هم به شهادت رسید...
شما چطور از شهادت حاجآقا باخبر شدید؟
شب قبل از شهادت حاجی، خواب خیلی بدی دیدم. از خواب پریدم. دو سه روز قبلش هم حاجآقا زنگ زده بود. هر روز به من زنگ میزد. گفتم یک گوسفند تدارک ببینید جلوی دسته عزاداری محرم قربانی کنیم. من آن روز کلافه بودم. سردرد داشتم. از ساعت ۳ بعدازظهر شروع کردم تماس گرفتن با حاجآقا. مدام تماس گرفتم. آنتن نمیداد. به دخترم گفتم: زهرا جان! نمیدانم چرا زنگ میزنم بابات جواب نمیدهد، من نگرانم. سر نماز مغرب بودم که پسر کوچکم آمد و با عجله رفت. گفت: عمویم گفته بیا جلسه فوری داریم. حاجی با برادرهایش فروشگاهی داشتند که قرارهایشان را هم همان جا میگذاشتند. دیدم دختر بزرگم حال ندارد. دختر جاریم هم آمد و دیدم همه اضطراب دارند. گفتم چیزی شده؟ گفتند: نه؛ حاجآقا دچار سانحه شده. خیلی دلم شور میزند. آمدم وسط پذیرایی نشستم به گریه. حالم بد شد و اصلا متوجه اطرافم نشدم.
پیکر حاج احمد را کی آوردند؟
فردا صبحش یعنی روز تاسوعا آوردند ولی ما سوم امام او را به خاک سپردیم.
حاج خانم؛ حاجآقا مگر بازنشسته نشده بودند؟
۳۰ سالشان پر شده بود اما سردار فرماندهی قرارگاه قدس سپاه به سردار خاکپور فرمانده نیروی زمینی درخواست داده بود که ما حاجی را لازم داریم. امسال دوباره باید این نامه تمدید میشد که شهید شدند. عاشق کارش بود. میگفتم خسته شدی، تو الان چند سال است صبح میروی، شب میآیی. بیشتر هم ماموریت بود تا خانه؛ این سالهای آخر هم در زاهدان بود، شاید در ماه یک هفته میآمد یا هر ۴۰ روز، سه روز میآمد به تهران سری میزد و میرفت.
به لحاظ مالی وضع حاج آقا چطور بود؟ این طور که در ذهنم دارم به لحاظ مالی خیلی متمول بودند شکر خدا. میخواهم بگویم همین باعث نمیشد بیایند به سمت کارهای اقتصادی و یک مقدار کار عملیاتی را کم کنند؟
ما راضی بودیم به رضای خدا. مثلا اوایلش از نظر وضع مالی زیاد خوب نبود، بعدها یک فروشگاهی راهاندازی شده و از آن به بعد وضع مالیمان بهتر شد. اما من شکرگزار خدا بودم، همیشه به کم هم راضی بودم. مثلا خمس سالیانهاش بها بود، هر سال خمس سالیانه را خیلی وقتها میداد بچهها بدهند اگر ماموریت بود. حتی به اینها میگفت شما که کار میکنید اول ماه از حقوقتان خمستان را بگذارید کنار که آن پول شما برکت داشته باشد. این را همیشه به پسرها میگفت، به برادرهای من هم میگفت.
وضعیت اجتماعی حاجاحمد چطور بود؟
خیلی جاها که زن و شوهرها به مشکل بر میخوردند یا دعوایشان میشد همیشه میآمدند، مشاورشان حاجآقا بود، مثلا راهنمایی میکردند و برمیگشتند و زندگی خوبی را شروع میکردند. هنوز یک خانمی هست که میگوید من مدیون حاجآقا هستم این زندگی را، چون من را راهنمایی کرد برگشتم به زندگی. خیلی از این اتفاقها میافتاد میآمدند از حاجآقا مشاوره میگرفتند.
احیانا صحبت شهادت و اینها هم داشتند که شما را آماده کنند؟
بله، شهادت را خیلی دوست داشتند. دو ماه قبل از آن، من خوابیده بودم. شهادت حاجآقا را در خواب دیده بودم ولی به هیچکس نگفتم، حتی به خودش نگفتم. ولی یک روز مادرم میخواست برود کربلا برگشت گفت من میخواهم با شما بروم. من به حاجآقا که داشت میرفت نمازجمعه، ناهار هم خانه خواهرم دعوت بودیم، در راه گفتم اینطوری مامان گفته که اگر شما بیایید من با شما میخواهم بروم کربلا، دوست دارم بروم کربلا. حاجی گفت: من پول میدهم به یک شرط، من هم ماندم چه شرطی؟ گفت برو آنجا از امامحسین بخواه من هم شهید شوم. همینطور ماندم.
این مال چقدر قبل از شهادتشان است؟
شاید ۶ ــ ۵ ماه قبل از شهادت.
قبل از آن سفر کربلا که قرار بود با هم بروید؟
بله، قبل از آن بود. گفت من این پول را میریزم به حسابت که فقط این را از امامحسین برای من بخواه. خیلی دوست داشت. آخر هم به آرزویش رسید. روزی هم که حاجآقا به شهادت رسید، حتما باید برای پرواز لباسنظامی تنش باشد دیگر، یکی از دوستانش که هماتاقش بود، گفته بود که چرا لباس نظامی نمیپوشی، گفته بود نه، من همان لباس مشکی را میپوشم، چون من عاشق امامحسینم، با لباس مشکی میخواهم بروم برای پرواز. روزی هم که به شهادت رسید لباسمشکی تنشان بود.
چند وقت به چند وقت میروید سر مزارشان حاجخانم؟
من هر روز. اوایل روزی دو سه بار، الان دروغ نباشد روزی یکبار میروم، یک وقتی کاری پیش بیاید نتوانم آن روز را بروم، ولی از زمان کرونا که امامزاده بسته بود، ما میرفتیم، خادم آنجا ما را میشناخت، در را باز میکرد. اما الان چند وقت است باز است، صحن امامزادهحسن را بستند اما حیاط باز است. من هر روز خدا میروم، شاید روزی دو بار مسیرم بیفتد بروم، چون نزدیک خانهمان است. ولی از این لحاظ خیلی خوب است برای ما، اگر بهشتزهرا بود نمیتوانستم اینطور زود به زود بروم، اما الان شاید ببینی صبح یکبار بروم، یکبار بعدازظهر بروم، بستگی دارد ... .
نقطه طلایی که باعث شد ایشان عاقبتبهخیر شود چه بود؟
نماز اول وقت، خمس و زکاتدادن؛ همه اینها در زندگی من خیلی تاثیر داشت. همه کارهای حاجآقا خیلی بهموقع بود. از ماموریت که میآمد نماز صبح را همیشه میرفت صحن امامزادهحسن برای نمازجماعت. برمیگشت از این کارگرهای فصلی میآمدند سر کوچه ما جمع میشدند، بارها شده بود مثلا من یکبار عدسی درست میکردم میگفت فردا ببریم برای آنها بدهیم، یا عسل و خامه، یا شیر و کیک، بالاخره یک چیزی میگرفت میبرد برایشان به آنها میداد میگفت حالا که آنها خوردند خودم هم میتوانم با خیال راحت صبحانه بخورم.
مهمانهای افغان
داشتیم از کرج میآمدیم خانهمان. دیروقت و زمستان بود. هوا خیلی سرد شده بود. حاجی ماشین را گذاشت در پارکینگ؛ داشت در پارکینگ را میبست، دو نفر پیرمرد را دید. از افغانستان آمده بودند. بهسختی فارسی صحبت میکردند. دنبال یک جایی بودند که بخوابند. حاجی دستشان را گرفت و آورد بالا. آدرسی داشتند و میخواستند آن شب بخوابند و فردا بروند دنبال کار. اولینبار بود تلویزیونرنگی میدیدند؛ با ذوق نگاه میکردند. صبحش هم حاجی میخواست برود مأموریت. اینها دنبال کسی آمده بودند و جایی را نمیشناختند. حاجی مأموریت نرفت و اینها را برد تا رفیقشان را پیدا کنند. بچهها کوچک بودند و از این دو نفر افغان که لباسهای خاصی داشتند، خیلی ترسیدند؛ ولی حاجی خیلی راحت گفت بیایید بالا و بخوابید. شب که میخواستیم برای اینها جا بیندازیم، تأکید کرد که بهترین رختخواب را برایشان بیاوریم. بههرحال مهمان هستند و مهمان هم حبیب خداست؛ برای ما عزیز هستند. بهترین رختخوابها را برایشان انداختیم. حاجی عاشق مهمان بود. دوست داشت همیشه خانهمان مهمان باشد.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد