اوج این همراهی در خیبر و بدر بود. در خیبر دو گردان از لشکر نجف و دو گردان از لشکر عاشورا به عمق رفتند تا از پشتسر عراقیها، طلاییه را آزاد کنند اما هر چهار گردان محاصره شدند و حتی یک نفرشان برنگشت.
حالا و در آوردگاه بدر، آقا مهدی غرب دجله بود و حاج احمد شرق آن. باکری اصرار عجیبی به ماندن داشت تا جلوی عراقیها را بگیرد.
حاج احمد اما این طرف دجله نگرانش بود. عاقبت سعید ریاضیپور را که آن موقع یک بیسیمچی ۱۶ساله بود، فرستاد تا از آقا مهدی برایش خبر بیاورد.
سعید رفت و در ساحل شرق دجله، قایقی را دید که از آن سمت شط تا نیمهراه آمد اما ناگهان دور خودش چرخید و بعد همراه پیکر آقا مهدی در دجله گم شد.
بچه اصفهان و رزمنده لشکر۸ نجف بودن کجا و شاهد شهادت آقا مهدی باکری شدن کجا؟
آقا مهدی و حاج احمد رفاقت زیادی با هم داشتند. لشکرهایشان هم معمولا در محورهای نزدیک هم وارد عمل میشدند. سال ۶۳ لشکر نجف در جزیره مجنون خط داشت. آنجا یکسری سنگرهای کمینی بود که ۱۵کیلومتر از پد فاصله داشتند. یک روز که داخل سنگر کمین نگهبانی میدادیم، دو نفر را که فکر میکردیم عراقی هستند اسیر گرفتیم. آنها را به عقب برگرداندیم و عصر شهید کاظمی ما را به سنگر فرماندهی صدا زد. رفتیم و دیدیم آن دو نفر که ما گرفتهبودیم آقا مهدی باکری و معاون عملیات لشکر عاشورا بودند! در این ماجرا شهید کاظمی مرا دید و شناخت. آن موقع بیسیمچی یگان توپخانه لشکر۸ نجف بودم. مسئول یگان هم شهید محمدرضا پوراسماعیلی بود. عملیات بدر که شروع شد، تعدادی از گردانهای لشکر نجف و لشکر عاشورا به باریکه خشکی میان هور رفتند. همان جایی که دجله و جاده العماره از آنجا عبور میکنند. در اصل هم قرار بود در دو عملیات خیبر و بدر با تصرف این جاده، ارتباط سپاههای عراق در شمال و جنوب این منطقه قطع شود. خلاصه در هنگام عملیات بدر یک شب شهید پوراسماعیلی به من گفت باید همراه قبضه توپی که بیسیمچی آن بودم، سوار قایق بشوم و به همان باریکه خشکی بروم. جایی که باکری در غرب دجله و کاظمی در شرق آن بود.
به گمانم به این باریکه خشکی «القرنه» میگویند؛ محل شهادت آقا مهدی باکری و تعداد زیادی از رزمندگان دفاع مقدس.
القرنه شهرکی در این باریکه بود و نامش را از آنجا میگیرد. مختصاتش با عرض تقریبا هشت کیلومتر و طولش ۵۰ کیلومتر بود. دجله تقریبا در وسط این باریکه قرار دارد و جاده العماره در ساحل چپ یا ساحل غربی دجله است. بچههای لشکر نجف در ساحل شرقی دجله بودند و این توپ که ما بردیم در کنار دیگر ادوات مثل کاتیوشا، مینیکاتیوشا و... برای حمایت از بچههای آقا مهدی باکری و لشکر عاشورا بود که به ساحل غربی دجله رفتهبودند. ما که از پد مجنون با قایق حرکت کردیم، به خاطر بعد مسافت (۴۵ کیلومتر) یک شب تا صبح در هور روی آب بودیم. نزدیکی صبح رسیدیم و دیدم خدای من آنجا محشری برپاست. یکبار خودم شمردم در عرض دو دقیقه ۶۰ فروند هواپیمای عراقی آمد و منطقه را بمباران کرد. اسکادران ششتایی جنگنده میآمد، میزد و بعد اسکادران بعدی و...
گفتید شهید کاظمی هم در منطقه بود، ایشان را دیدید؟
ما بچههای ادوات حدود پنج شب در القرنه و ساحل شرقی دجله بودیم و بعد دستور عقبنشینی صادر شد. تا آن لحظه شهید کاظمی را ندیدهبودم. ظهر روز ششم (۲۵اسفند) بود که گفتند باید برگردید عقب اما شهید پوراسماعیلی از من خواست بمانم. بقیه بچهها رفتند و من هم سوار بر ترک موتور پوراسماعیلی به سنگری رفتم. در راه سنگر آن قدر شهید و مجروح دیدم که وقتی داخل آنجا شدم در دل تاریکی سنگر زدم زیر گریه. همین طور که هقهق اشک میریختم، یک نفر دستش را روی شانهام گذاشت، دقت کردم دیدم شهید کاظمی است. گفت پسرجان چرا گریه میکنی؟ گفتم بچههای مردم شهید شدند. ایشان لبخندی زد و گفت: رزمندههایی که اینجا آمدهاند، داوطلب هستند. تو فعلا فکر خودت باش. بعد پرسید کی تو را اینجا آورده؟ گفتم پوراسماعیلی، گفت پس همین جا بمان. پور اسماعیلی از من خواستهبود بمانم تا در صورت لزوم از بیسیمی که داشتم، استفاده شود. وقتی به خودم آمدم که شنیدم حاج احمد صدایم میکند. ایشان با انگشت روی کف دستش یک کروکی به من نشان داد و گفت باید با موتور من بروی ۵۰۰ متر آن طرفتر در قسمت چپ خاکریز و در اسکلهای که بچههای لشکر عاشورا درست کردهاند، منتظر بمانی. هر وقت دیدی آقا مهدی به این طرف دجله آمد، برگردی و به من اطلاع بدهی.
در واقع شهید کاظمی به خاطر نگرانی که در خصوص شهید باکری داشت میخواست شما را بفرستد تا از آمدن ایشان مطمئن شود؟
بله، ایشان صرفا میخواست از بازگشت باکری خیالش راحت شود. از سنگر آمدم بیرون و چون قدم نمیرسید، از روی خاکریز پریدم روی موتور و حرکت کردم. در راه نیروهای لشکر ۷۷ خراسان را میدیدم که در حال عقبنشینی بودند. حین راه چند بار براثر انفجار گلولههای دشمن زمین افتادم و چند ترکش سطحی هم خوردم. نهایتا رسیدم به جایی که شهید کاظمی آدرس دادهبود. آنجا باریکترین حد رودخانه دجله بود. فاصله دو ساحل شاید حدود صد متر میشد. چند تا از بچههای لشکر عاشورا کنار اسکله به زبان ترکی با هم حرف میزدند. از آنها سراغ آقا مهدی را گرفتم. صدا به صدا نمیرسید. آن قدر گفتم تا نهایتا یکیشان آن طرف دجله را نشان داد و گفت: آقا مهدی داخل یکی از آن دو قایق است. در همین حین یکی از قایقها با سرعت آمد و کوبید به اسلکه این سمت شط. از داخل قایق چند نفر زخمی و چند نفر سالم پیاده شدند. یادم است یکی از مجروحین شکمش کاملا پاره شدهبود. دست یکی از مجروحها را گرفتم و کمک کردم بیاید روی ساحل. از ایشان سراغ شهید باکری را گرفتم. گفت باکری مجروح شده و داخل آن یکی قایق است.
غیر از قایق شهید باکری، قایق دیگری هم آن سوی دجله بود؟
نه هیچ قایق دیگری نبود. تا قایق شهید باکری از ساحل فاصله گرفت و به این طرف آمد، پشت سرش نیروهای عراقی بلافاصله به ساحل رسیدند و هر کدام با هر اسلحهای که داشتند یک نفس به سمت این قایق شلیک کردند. قایق ۵۰ یا ۶۰ متر آمدهبود که ناگهان دور خودش چرخید. به گمانم سکاندار گلوله خورده و کنترل سکان از دستش خارج شدهبود. قایق چند بار چرخید و چند نفر از سرنشینهایش پرت شدند داخل رودخانه. نهایتا برگشت و به سمت ساحل دشمن رفت! همزمان چند گلوله آرپیجی دشمن به سمت قایق آمد و با برخورد یکی از آنها، قایق حامل شهید باکری منفجر شد و به زیر آب رفت. بچههای لشکر عاشورا با دیدن این صحنه به سرشان میزدند و گریه میکردند. انگار آن حجم شدید آتش دشمن و جنگ را به کلی فراموش کردهبودند.
چطور این خبر را به شهید کاظمی دادید؟
قابل وصف نیست. آنجا آن قدر حجم آتش دشمن زیاد بود که اصلا نمیدانستم خودم میتوانم زنده پیش حاج احمد برگردم یا نه؟ تا رسیدم به سنگر شهید کاظمی، پرسید: آقا مهدی چی شد؟ آن قدر هول کردهبودم که با کد و رمز بیسیمچیها خبر شهادت باکری را دادم. گفتم: آقا مهدی آسمانی شد. قایق آقا مهدی رفت زیر آب... تا این را گفتم شهید کاظمی به هم ریخت. روی دو زانویش نشست و آنجا گریه ایشان را دیدم. ناگهان قامت بست و ایستاد به نماز!
وقت نماز بود یا این نماز خواندن حاج احمد در آن آتش سنگین دشمن معنای خاصی داشت؟
وقت نماز نبود. شهادت آقا مهدی ۲ یا ۲.۳۰عصر اتفاق افتادهبود و نهایتا نیم ساعت بعد من پیش حاج احمد بودم. وقتی شهید کاظمی به نماز ایستاد، همه تعجب کردیم. من که داشتم حرص میخوردم. پیش خودم میگفتم آخر الان چه وقت نماز خواندن است؟ دقایقی قبل یک فرمانده لشکر شهید شدهبود و آن دیگری داشت در صد متری دشمن با آرامش نماز میخواند. اما بعد از اینکه حاج احمد نمازش را تمام کرد، به معنی آن پی بردم. مصداق بارز «علی بذکر ا... تطمئن القلوب» را آنجا به چشم دیدم. بعد از سلام نماز، شهید کاظمی چنان آرامشی گرفتهبود که باورکردنی نبود. گوشی بیسیم را برداشت و نیروهای لشکر خودمان و بچههای لشکر عاشورا را که در منطقه بودند، هدایت کرد.من تا شب آنجا بودم و بعد به خواست شهید کاظمی به عقب برگشتم. خود ایشان و تعدادی از کادر لشکر تا صبح ماندهبودند تا هر چه میتوانند از مجروحان و حتی پیکر شهدا را به عقب منتقل کنند.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد