ابوالفضل پورعرب در جمع خبرنگاران:

امیدوارم عفو ملی منجر به آشتی ملی شود

نگاهی به فیلم هفت بهار نارنج ساخته فرشاد گل سفیدی

تنهایی در میان همگان

هفت بهار نارنج، درامی عاشقانه درباره زندگی شمس، یک استاد ادبیات بازنشسته است. عشق شمس و طلعت که با به کما رفتن طلعت و مراقبت شمس از او در خانه وارد مرحله دیگری شده است. شمس درگیر فراموشی شده است و این زوج فرزندی ندارند.
کد خبر: ۱۳۹۷۱۹۵
نویسنده شبنم محمودی شرق - عضو انجمن منتقدان و نویسندگان سینمایی ایران

مرگ خویشمندترین امکان دازاین است…خویشمندترین امکان نامنسوب است. پیشدستی به دازاین مجال فهمیدنِ این امر را می‌دهد که او منحصراً خودش باید آن هستی‌توانشی را بر عهده بگیرد که در آن مطلقاً همِّ خویشمندترین هستیِ خود را دارد (1).

همه انسان ها روزی می میرند، روزی این جهان فانی را با همه خوب و بدهایش و هرآنچه که بر آن ها گذشته را رها می کنند و می روند. هیچ انسانی نیست که به این موضوع فکر نکند. همین امر است که بنا به عقیده‌ی هایدگر در کتاب هستی و زمان موجب می‌گردد که آدمی خود را از دیگران جدا بداند. لیکن قضیه اینجاست که دست‌آخر، آن‌هنگام که آدمی در حال مرگ است، واقعاً تنهاست و تنها هموست که می‌میرد، هموست که می‌بایست مرگ را – آن رویدادی را که از اوایل بلوغ فکری تا لحظه‌ی آخر در ذهن هست – تجربه کند، نه نزدیک‌ترین نزدیکان‌اش.

فیلم با سکانس جذابی از صحبت طلعت جوان و شمس پیر آغاز می شود و بیننده در می یابد که با یک زوج عاشق پیشه روبروست که اختلاف سنی فاحش دارند و بچه ندارند و این به دلیل پیری مرد است احتمالا. اما بعد از گذشت چند سکانس نقطه عطف اول داستان همچون سیلی ای بر صورت بیننده فرود می آید: شمس با خاطراتش زندگی می کند وگرنه طلعت پیرزنی است که زندگی نباتی دارد و آن دیالوگ های جذاب و عاشقانه های لطیف همه در ذهن شمس می گذرد. از اینجا به بعد سیل واقعیاتی که ممکن است در زندگی هر زوج عاشق پیشه ای روزگاری رخ دهد ذهن بیننده را به بازی می گیرد و البته در آن فضای سرد و خفقان آور و لبریز از تنهایی و حس مرگ با یک ریتم کند، به ذهن بیننده سرازیر می شود.

شمس نمی خواهد ناتوانی و مرگ را بپذیرد، چه در مورد خودش چه در مورد طلعت و همین است که شش سال با بدن طلعت سر می کند و در ذهنش طلعتی را بازسازی می کند که روزگاری جوان بوده و عاشق. او شب عید دو ماهی سرخ می کند و می رقصد و می چرخد تا بیفتد و سکانس نهایی هم با آن پرداخت غیررئال بیننده را وادار به تفکر می کند که آیا شمس مرده؟ و این شمسی که روی تخته سنگ نشسته همان شمس اول فیلم است که با طلعت ذهنش صحبت می کرده؟ یا بعد از افتادن و سقوط شمس فهمیده که در این جهان تنهاتر از تنهاست؟ اینکه انسان ها در این جهان هستی تنها هستند با نمایش خانه شمس تکمیل می شود و هر بیننده ای می فهمد که حتی با وجود اطرافیان باید بداند که بازهم تنهاست. از سوی دیگر در این جهان هستی به نظر می رسد که افراد بیش از آنکه به فکر دیگری باشند به فکر اهداف و منافع خویشتن اند و شاید همه هستی همین باشد.

خانه شمس سرشار از زیبایی و سادگی است و آن وسایل قدیمی به بیننده یادآوری می کند که شمس توانایی دل کندن از گذشته را ندارد و این به شخصیت او بسیار نزدیک است.

آلزایمری که او درگیرش شده برای این است که نمی خواهد بسیاری چیزها را به یاد بیاورد از جمله از دست دادن طلعت را و شاید این چنگ زدن به گذشته ریشه اش برگردد به ترس از تنهایی و مرگ و زوال. خوشبختانه فیلم از لحاظ شخصیت پردازی قوی عمل کرده و با اینکه هیچ چیز زیادی درباره شمس و همسرش نمی دانیم و فقط می دانیم که او استاد ادبیات است که درگیر زوال حافظه شده اما می توان او را پذیرفت و درک کرد. پرستار زیبا را هم همین طور. داستان فیلم علی رغم ریتم کند که البته به زعم نگارنده کاملا در خدمت فیلم است جذابیت و کشش دارد.

اما نمی توان درباره این فیلم نوشت و به حضور نصیریان اشاره نکرد، یک بازی حسی و درونی که واقعا بیننده را درگیر می کند و آن فن بیان قوی و بی عیب و آن حرکات شل و وارفته بدن یک پیرمرد و آن میمیک بی نظیر صورت و حرکات چشم با آن غم درونی که لبریز است و آن نگاه های بی نقص، حتی شاید بتوان گفت که این فیلم اگر نصیریان را نداشت هیچ نداشت و البته نمی توان نقش موسیقی را در این فیلم نادیده گرفت که فضای روشنفکری فیلم را تقویت می کند.

قطعا سازندگان این اثر به دنبال جذب مخاطب و کلیشه در سینما نیستند اما تلاششان درجهت ساخت فیلمی درباره فهم فلسفی مفهوم عشق قابل تقدیر است و به مذاق بیننده اینگونه فیلم ها خوش می آید.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها