گلابدرهای که از اهالی ادبیات بود و شاگردی جلال آلاحمد بر روحیاتش تأثیر گذاشتهبود، میدانست باید یک جفت چشم و گوش قرض کند و جزئیات را با دقت بالایی ببیند و ثبت کند. بیاغراق میشود گفت هیچ روایت دستاولی از روزهای پیروزی انقلاب به اندازه جملات رک و راست سیدمحمود، دل آدم را نمیلرزاند و یاد و خیال را به آن روزهای خون و گلوله نمیبرد. گلابدرهای گرچه سال۱۳۶۱ همراه همسر و فرزندانش به دلیل جنگ به سوئد رفتند، ولی خودش در زمان جنگ به ایران برگشته و بارها به جبهه رفت. کتاب لحظههای انقلاب سالها به صورت نمایشنامه از صدای جمهوری اسلامی پخش میشد. سال ۱۳۶۹ به آمریکا مهاجرت کرد و پس از اقامتی ۱۰ ساله که در بیخانمانی گذشت و در کتابی به نام «ده سال هوملسی آمریکا»آورد، به ایران بازگشت. سید محمود ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ غریبانه در زادگاهش به دیدار خدا رفت. آنچه میخوانید گزیدهای از حس و حال او در ۱۲بهمن ۱۳۵۷ است.
حکومت نظامی یا حکومت مردمی
قبل از ورود امام (۱۲بهمن) شب نشستهبودیم دور هم. حالا همه مطمئن بودیم آقا فردا میآید. تصمیم گرفتیم برویم دوری بزنیم و از آن طرف هم برویم خیابان خورشید تا آنجا نزدیکتر باشیم؛ نزدیکتر به کجا معلوم نبود؟ هیچکس نمیدانست. از خانه زدیم بیرون. حکومت نظامی، شدهبود حکومت مردمی. سراسر خیابان آیزنهاور، مردم ریختهبودند بیرون و با شلنگ، آب میپاشیدند و جارو کرده و آتوآشغال را جمع میکردند. تیرآهنهای دیروزی را (که برای بستن راه، وسط خیابان انداختهبودند) «یاعلی»گویان از کف خیابان برمیداشتند و میگفتند و میخندیدند. خیابان و میدان شهیاد تا خود فرودگاه را کردهبودند مثل دسته گل. حالا حکومت نظامی ماستمالی شدهبود.
مثل شب عروسی
همهجا دست خود مردم بود و در و دیوار را تمیز میکردند. حتی ته سیگار را توی تاریکی از کف پیادهرو برمیداشتند. انگار نذر داشتند. مادرم و خواهرم و بچهها هم از ماشین ریختند بیرون و مشغول شدند. پیمان با بچههای خواهرم همگی با هم مثل مرغ که دانه برمیچینند، پخشوپلا شدهبودند و آتوآشغال جمع میکردند. کف خیابان، مثل آینه میدرخشید. امشب، برقیها از همان سر شب تا حالا، برق را قطع نکردهبودند... بعد از یکی دو ساعت گشتزدن، هم از خورشید آمدیم و من با سعید قرار گذاشتم که بچهها بروند تا بتوانند خوب آقا را ببینند. آقا بنا بود از سهراه شاه هم بگذرد و آپارتمان سعید خوب جایی بود. تا نصفههای شب بحث کردیم. مثل شب عروسی که دور اتاق عروس تا صبح مینشینند و حرف میزنند، ما هم نشستهبودیم میگفتیم که حالا توی پاریس است، حالا دارد سوار میشود، چه میگوید و همینطور هرکسی حدس میزد. کمکم خوابمان گرفت و خوابیدیم.
مردم! گول نخورین
روز واقعه صبح زود از خواب پریدم. زنها سوار ماشین شدند که بروند آپارتمان سعید، سهراه شاه و من با بقیه اول خواستیم برویم بهشتزهرا که بعد تصمیم گرفتیم بیاییم دم دانشگاه. چون آقا ۹و۳۰دقیقه میآمد و بعد، ۱۰ میرسید دم در دانشگاه و آنجا بنا بود صحبت کند. یکی دو نفر سر کوچه بودند و داد میزدند: «مردم، گول تلویزیون رو نخورین. این حرفا رو زدن که مردم تو خیابونا نریزن. گفتن مراسم ورود آقا رو پخش میکنیم که مردم به پیشواز نرن و تو خونهها بمونن.» آنها هم میگفتند، مردم در خانه نمیماندند. با اینکه ساعت ۷ بود، وقتی رسیدم به چهارراه پهلوی(ولیعصر)، همهجا بستهبود. مردم کیپ تا کیپ ایستادهبودند. سر درختها و سردر مغازهها، سر بامها، همه جا نشسته و ایستاده جا گرفتهبودند. تازه متوجه شدیم چقدر دیر از خانه بیرون آمدهایم.
مردم به هم جوش خوردهبودند!
از شوهرخواهرم و بچهها جدا شدم و فرورفتم توی جمعیت و هر جوری بود خودم را رساندم به صحن جلوی در دانشگاه. از زیر تریلی دولا دولا خزیدم و از آن طرف سر درآوردم. جلوتر نمیشد رفت. مردم به هم جوش خوردهبودند. هرچه کردم نشد. چند دقیقهای ایستادم که ناگهان یکی از بچهها را دیدم. بازوبند بسته، آن وسط ایستادهبود. اسمش را بلد نبودم. او هم اسم مرا نمیدانست. از آن بچههایی بود که هر روز همدیگر را اینجا و آنجا میدیدیم. صدایش کردم، جلو آمد و گفت: کجا بودی تو؟ حالا کجایی؟ دستم را گرفت و کشید تو و برد کنار مردی که کنار میکروفن ایستادهبود. گفت: «آقای احمدی، این آقا...» داشت معرفی میکرد که چهار پنج نفر خبرنگار خارجی آمدند. کارت میخواستند. مرد مسئول، انگلیسی بلد نبود. با خارجیها حرف زدم و ترجمه کردم و نام آنها را روی کارت نوشتم و زدم به سینهشان. همان پسر گفت: «تو پس انگلیسی هم بلدی؟» یکی گفت: «این آقا از کجا آمده اینجا؟» اینجا پای میز قدغن بود. پسر گفت که این آقا و در گوش احمدی پچپچ کرد.
راهی از میان گلهای میخک
حالا ساعت از ۹ صبح هم گذشتهبود و رادیو هیچ نمیگفت، موسیقی پخش میکرد، آهنگ پخش میکرد. مردی که رادیو را به گوشش چسباندهبود، وقتی به ساعتش نگاه کرد و دید که ۱۰ شده، از بغلدستیاش هم پرسید و مطمئن که شد، محکم رادیو را کوبید کف زمین و ناسزا گفت.انگار خواب بودم حالا چو افتادهبود که آقا در فرودگاه است. همینطور این خبر از فرودگاه رسیدهبود اینجا. مردم هجوم آوردند، طوریکه ردیف اول که دورتادور ایستادهبودند، ریختند روی هم... آنهایی که گل میخک در دست داشتند، گلها را ریختند روی زمین و ما با گلها راهی درست کردیم از پای میز تا وسط خیابان. گلها که تمام شدند، ناگهان همه حمله کردند، پشت سرش مینیبوس و باز مینیبوس و همینطور مینیبوس پشت مینیبوس میآمد، به دروپیکر سقف مینیبوس آدم آویزان بود. پشت سرش ماشین تلویزیون آمد. مردم حمله کردند.
همه صلوات میفرستادند
ما خود با جمعیت جلو میرفتیم. ناگهان، آقایی از پشت آقایان پرید و دوید به طرف خیابان. چند نفر ریختند و گرفتندش و ریختند بر سرش. مردم حمله کردند. حالا مینیبوس پشت مینیبوس میآمد. بلندگوهای مینیبوسها صدا میکرد. مشخص نبود چه میگویند؟ حالا همه ریختهبودند توی خیابان، صحن جلوی در دانشگاه پر شدهبود و ما هم گم شدهبودیم توی جمعیت. ازدحام مثل آب لنبرلنبر میخورد و جابهجا میشد و موج حرکت میکرد و دیواره گوشتی مسیر، خیابان تنگ و تنگتر میشد و آن وسط ماشینها، مینیبوسها، موتورسوارها و نگهبانها مثل ماهی مردم را میشکافتند و میرفتند. همهجا آدم بود و به در و پنجره ماشینها که در حرکت بودند، آدم آویزان بود و همانها بودند که حواس مردم را پرت میکردند. گاهی به ماشین جلویی و گاهی به عقبی اشاره میکردند که آقا، اینجاست و آنجاست. ما پشت سر همه گیر کردهبودیم. حالا جمعیت پشت ماشینها میرفت. ماشین آقا رفتهبود. کدام یکی بود و کی رفتهبود؟ کسی نمیدانست. همه صلوات میفرستادند.
باورم نمیشد!
حتی یکی از آدمهایی که اینجا بود و دوروبر من بود، ماشین آقا را هم ندیدهبود. آقا رفتهبود. انگار یکی گولم زدهبود، سرم شیره مالیدهبود، کلک خوردهبودم. حس میکردم آقا اصلا بنا نبوده اینجا بیاید. احساس عجیبی داشتم. کارت را از سینه کندم، بازوبند را هم باز کردم و با جمعیت راه افتادم. چارهای نداشتم. آقا را ندیدهبودم. جمعیت میرفت و من هم توک پا توک پا میرفتم. از دار و درخت و در و دیوار آدم میریخت. تا سهراه شاه جمعیت آمدهبود و جمعیت میخواست همینطور دنبال آقا برود تا بهشت زهرا. افسرده و پکر شدهبودم. آمدم به خانه سعید. بچهها رفتهبودند. ساعت نزدیک ۳ بعدازظهر بود. جالب اینجا بود که سعید و زنش حتی ماشین آقا را هم ندیدهبودند. میگفت: «ساواکیها اینجا جمع بودند.» زنش تمام این وقایع را در خواب دیدهبود. من انگار خواب بودم. باورم نمیشد آقا را ندیدهام. لال شدهبودم.
روزنامه جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بهتاش فریبا در گفتوگو با جامجم:
رضا کوچک زاده تهمتن، مدیر رادیو مقاومت در گفت گو با "جام جم"
اسماعیل حلالی در گفتوگو با جامجم: