گویی در این مسیر پرتلاطم با خود عهدی داشت که هیچگاه فرزندان شهدا را تنها نگذارد و چه زیبا و مستحکم تا پایان بر عهد خود باقی ماند. او را «عمو قاسم» صدا میکردند و بر گردن آنها حق پدری داشت. حتی در وصیتنامه خود عنوان کرد دوست دارم پیکرم بر دستان فرزندان شهدا تشییع شود.
فاطمه افشاریان که از مجریان تلویزیون و فرزند شهید است از طعم خوش هم صحبتی با حاج قاسم برایمان میگوید.
قبل از ورود به بحث اصلی، لطفا در مورد پدرتان برایمان بگویید.
پدرم در سالهای دفاع مقدس، جزو رزمندگان لشکر ۲۷ محمدرسولا...(ص)، تیپ ۶۳ توپخانه حضرت خاتم و یگانهای دیگر بودند. به همین واسطه ایشان جانبازی شیمیایی بودند اما از آن دسته افرادی بودند که هیچوقت هم پیگیری امور جانبازی خود را انجام نمیدادند. پدر کولهباری از خاطرات دفاع مقدس بوده و با دوستان جبهه و جنگشان همیشه در ارتباط بودند و حتی هیات هم داشتند. بعد از پایان جنگ تحمیلی هم کارهای نظامی را رها نکردند و وارد سپاه شدند. در نیروی قدس خدمت میکردند و جزو نیروهای سردار سلیمانی بودند و در جبهه مقاومت فعالیت داشتند به طوری که یادم است بعد از شهادت پدر وقتی حاج قاسم به منزل ما آمدند، گفتند: «شهید مجید افشاریان و همرزمانشان از آغازگران جریان مقاومت در منطقه بودند.» پدر ۱۷ آذر ۸۷ بر اثر جراحات شیمیایی به شهادت رسیدند.
پدر در منزل صحبتی از آقای سلیمانی میکرد؟
پدر خیلی ایشان را دوست داشتند و به عنوان فرماندهای که در کار خیلی جدی است از حاج قاسم صحبت میکردند. اما در کنار این مساله همیشه میگفتند حاج قاسم خیلی مهربان است و هوای نیروهایش را خیلی دارد. این مهربانی در همان سالها در ذهن من هم شکل گرفته بود. دلیلش هم این بود که از طرف محل کار پدر یکوقتهایی تقدیرنامه برای ما ارسال میشد و مثلا شاگرد ممتازشدن در مدرسه را تبریک میگفتند. نکته جالب این که این تقدیرنامهها با امضای حاج قاسم بود.
علیالقاعده آقای سلیمانی را اولین بار بعد از شهادت پدر ملاقات کردید؟
حاجقاسم روز تشییع پدر ایران نبودند اما با منزلمان تماس گرفتند و به خانواده تسلیت گفتند. حتی بعدها از همکاران ایشان شنیدیم که حاج آقا از خبر شهادت پدر خیلی ناراحت شده بودند. به هر صورت وقتی مراسم ختم برای پدر برگزار کردیم، حاج قاسم به مراسم تشریف آوردند. من اولین بار حاج آقا را آنجا دیدم. نکته جالب برای من این بود که حاج قاسم آن روز اصلا حالش خوب نبود و معلوم بود که شهادت بابا برای ایشان خیلی سنگین بوده است.
حاج قاسم آن روز با تصورات شما از یک فرمانده مهربان که در ذهنتان متصور بودید، فاصلهای داشت؟
خیلی مهربانتر از آن چیزی بود که من فکر میکردم. با اینکه آن روز خیلی بههمریخته بودند و مانند فرماندهای که نیروی خیلی مهمش را ازدست داده بود، حالشان زیاد خوب نبود و کسی که همیشه خیلی مهربان بود و خیلی هوای بابای مرا داشت و الآن خیلی ناراحت است و مهربانیشان از آنجا به چشمم آمد که در همان روز و با همان حال دست روی سر من کشیدند و سعی میکردند ما را دلداری بدهند. بااین که خودشان هم اوضاع خوبی نداشتند.
آن روز یادتان هست چه مطلبی به شما و خانواده گفتند؟
حاج قاسم همیشه با لفظ دخترم، عموجان، گل دخترم و... با فرزندان شهدا برخورد داشتند. آن روز خیلی به ما دلداری دادند و میگفتند: «شما قوی هستید، شما میتوانید این غم را تحمل کنید.» بعد از مراسم هم به منزلمان میآمدند و حتی تماس تلفنی داشتند.
این تماسهای تلفنی، زمان خاصی داشت؟
نه. بعضی موقعها خیلی زودبهزود بود. اما در برخی مواقع که حاج آقا منطقه بودند، این تماس دیرتر اتفاق میافتاد ولی این ارتباط هیچ وقت قطع نمیشد.
آقای سلیمانی با آن همه مشغله کاری چطور حواسشان بود که حتما باید با خانواده شهدا تماس بگیرند یا به دیدن آنها بروند؟
اتفاقا آقای حسین پورجعفری به ما میگفتند حاج قاسم یک دفترچه دارد که همیشه همراهشان است. در آن دفترچه اسم بچههای شهدایی که باید جویای حالشان باشد با شماره تماس وجود دارد. حتی زمانی که در منطقه و خارج از ایران حضور داشتند به نوعی تماس یا پیامک میدادند. پیامکهایشان را هم یکجوری میدادند که خیلی در ظاهر گویا نباشد اما ما میفهمیدیم که منظور حاجآقا چیست. مثلا بعضی مواقع حاج آقا پیامک میزد که «گل دخترم، فاطمه عزیز، دعایمان کن. محتاج دعایت هستم».
خب میفهمیدم حاج آقا آن موقع در منطقه و در یک شرایط سختی بودند که متوسل به بچههای شهدا میشدند که الان مرا دعا کنید. این پیامک ساعت ۳ نصف شب به دست ما میرسید. معلوم بود که در شرایطی است که واقعا باید دعا کنیم. من هم دعا میکردم که خدایا حافظ حاج قاسم باش، مراقبش باش، ما فقط ایشان را داریم.
بعد از مراسم ختم پدر، حاج قاسم برای دیدار با خانواده شما به منزلتان هم میآمد؟
مدت کوتاهی نگذشته بود که حاج قاسم به منزل ما آمدند و این رفت و آمدها و سرزدنها ادامهدار بود. همیشه هم میگفتند: «میخواهم بیایم به فاطمه سر بزنم.» همیشه هم صحبتشان [این بود] به فاطمه سر میزنم. حاجقاسم همیشه هوای دخترهای شهید را داشت و واقعا برای ما «عمو» بودند. با این که در این اواخر سن و سال ما هم بالا رفته بود اما هنوز عمو صدایشان میکردیم. واقعا هم فضای تشریفاتی نداشتند و ما حس میکردیم ایشان برای ما عمو است. عمویی که پدرانه برای خانواده شهدا عمویی میکرد.
حاج قاسم نسبت به ما واقعا حس مسئولیت داشت. من یادم است وقتی به منزل ما تلفن میکردند، همیشه میگفتند: «شما نیازی به من ندارید! من به شماها نیاز دارم، یکوقت فکر نکنید الان سختتان باشد تماس بگیرید، کاری دارید به من بگویید.» یعنی اینقدر بیمنت برای خانواده شهدا کار میکردند و حتی نمیگذاشتند یکذره حس کنیم که منتی گذاشته میشود. حاج قاسم بدون محافظ به منزل شهدا میرفتند تا این فضای صمیمی خدشهدار نشود و خانوادههای شهدا راحت بتوانند حرفشان را بزنند.
اولین بار وقتی شنیدم حاج قاسم میخواهد به منزل ما بیاید، خیلی ذوق و شوق داشتم. وقتی ایشان آمدند، برخلاف برخی مسئولان که با عده زیادی (مانند عکاس و فیلمبردار) به دیدنمان میآمدند، حاجقاسم تنها و حتی بدون محافظ آمد. در همان دیدار اول از خاطرات بابا بیشتر گفتند. از اوضاع و احوال درس و مدرسه من و برادرم پرسیدند. من هم آن موقع یک دیوان حافظ جیبی داشتم که به ایشان هدیه دادم. آن موقع هنوز شاعر نشده بودم. کتاب را باز کردم و برای حاج قاسم یک غزل خواندم. حاجی گفت: « خیلی خوب است که شعر را دوست داری، سعی کن بیشتر باهاش انس بگیری.»من هم واقعا تعجب کرده بودم. چگونه یک فرمانده نظامی اینقدر باذوق در مورد شعر و حافظ با من صحبت میکند. خب آن دیوان حافظ علاقهمندی من بود، طبیعتا شاید ایشان استقبالی هم ازش نمیکردند، من دوست داشتم چیزی که خودم دوست دارم را به حاجی هدیه بدهم. حاج قاسم دیوان را باز کردند و ابیات ابتدایی را خواندند و به من گفتند: «شعر رو ادامه بده، این خیلی اتفاق خوبی است.» بعد به من گفتند: «تو سرشار از احساس و عاطفهای و خیلی خوب میتوانی از پس شعر و ادبیات بربیایی. من این دیوان حافظ را سعی میکنم جاهایی که میرم با خودم ببرم.»
این دیدارها تا چه زمانی ادامه داشت؟
از شهادت بابا تا زمان شهادت حاج قاسم در فواصل مختلف ایشان را میدیدیم. مثلا حتما در ایام فاطمیه که منزلشان جلسه روضه داشتند از خانواده شهدا دعوت میکردند.
حاج قاسم با همه فرزندان شهدا این گونه رفتار میکرد؟
با همه بچههای شهدا با مهربانی، عطوفت و آغوش باز همیشه رفتار میکرد اما من حس میکنم حاجقاسم با آنهایی که نسبت به پدرانشان یک دین خاصی را احساس میکرد که مثلا آنهایی که یک کار مهم یا یک باری از مسیر پیش روی حاجی برداشتهاند را بیشتر محبت میکرد. مثل این که سعی میکردند آن کاری که پدر انجام میداده را در حق فرزندش جبران کند.
نوع رفتارشان با فرزندان شهدا هم مانند رفتاری بود که با فرزندان خود داشت؟
حاج قاسم آن روزی که به خانه ما آمدند یک جمله به من گفتند: «شما اسمتان فاطمه خانم بود دیگه؟» گفتم بله. گفت: «من تا الآن دو تا فاطمه داشتم. از این به بعد سه تا فاطمه دارم. فاطمه سلیمانی، فاطمه مغنیه و فاطمه افشاریان». همان موقع من را گذاشت کنار دختر خودش و دختر عماد مغنیه. اینقدر برایم حس جذابی بود. فکر میکردم پس واقعا دارد من را مثل دختر خودش میبیند.
شیرینترین خاطرهای که از دیدارهای حاج قاسم داشتید را برایمان بگویید.
یکی همان روز مراسم سوم بابا که آمدند و به ما تسلیت گفتند. من واقعا خیلی به پدرم وابسته بودم، دلیلش هم این بود که خیلی وقتها پدر مأموریتهای طولانیمدت بودند و زمانی که برمیگشتند سعی میکردند آن تایم را با ما باشند و محبت خیلی شدیدی از پدرم میگرفتم. در آن ایام شهادت بابا، من در حالتی بودم که دنیا روی سرم خراب شده بود. در یک چنین فضایی وقتی یک نفر میآید و پدرانه دست روی سر آدم میکشد، کسی که شبیه پدر توست، با همان لباس، همان ظاهر، با همان عقیده و اعتقاد است و با همان عاطفه و محبت، خیلی برایم روحیه بخش بود. این حس اصلا مصنوعی نبود. در آن مراسم خیلی از مسئولان بودند، خیلیهایشان آمدند و همین برخورد را داشتند با من، خیلیهایشان من را تحویل گرفتند، خیلیهایشان بعدش آمدند خانهمان که از نظر مسئولیت شاید بالاتر از حاج قاسم بودند، در فضای سیاسی کشور خیلی بالاتر از حاج قاسم بودند، ولی آن محبت حاج قاسم واقعا روی من اثر داشت. مثلا یک زمانی زنگ میزدند به منزل ما و به مادرم میگفتند: «فاطمه خانم چطوره؟» مامان میگفتند: «فاطمه مشغول امتحانات پایان ترم است.» مدتی بعد زنگ میزد که فاطمه امتحاناتش را خوب داد؟ یعنی در بزنگاههای زندگی من حس میکردم یکی هست که در نبود پدر مرا میبیند و این خیلی حس خوبی بود. یا این که مثلا زمانهایی که دلتنگ پدر میشدم، پیامکهای گاه و بیگاه ایشان واقعا روز من را میساخت.
شما شاعر هم هستید، شعرهایتان به دست حاج قاسم هم میرسید؟
شعرهایم را با واسطه دفترشان به دستشان میرساندم. یادم هست یک بار نامهای خطاب به حضرت آقا نوشته بودم که یک بخشی از شعرهایم را در آن آورده بودم. این را آقا محمدجواد (برادرم) به حاج قاسم دادند که به دست آقا برسانند. حاج قاسم وقتی نامه را میگیرند ابتدا برادرم را میبوسند، بعد نامه را میبوسند و آن را داخل جیبشان میگذارند و میگویند: «اتفاقا همین امروز با حضرت آقا دیدار دارم و نامه را به دست ایشان میرسانم.»
آخرین دیداری که با حاج قاسم داشتید را به یاد دارید؟
پاییز ۹۸ دیداری با خانواده شهدا برگزار شد که حاج قاسم هم تشریف آورده بودند. من هم دعوت شده بودم تا در این جلسه شعر بخوانم. ازدحام فرزندان شهدا دور و بر حاج قاسم به حدی بود که دسترسی به ایشان را بسیار سخت کرده بود. وقتی به پشت تریبون رفتم تا شعر بخوانم، توانستم از نزدیکتر حاج آقا را ببینم. وقتی اجرای من تمام شد، به سمت حاج آقا رفتم و گفتم: چند وقتی است که به خانه ما نیامدید. حاج قاسم گفتند: «به خدا سرم خیلی شلوغ است ولی حتما به دیدارتان میآیم.» که دیگر فرصتی نشد و دیماه به شهادت رسیدند.
در مراسم تدفین شهید سلیمانی برخی فرزندان شهدا حضور داشتند. شما هم در این مراسم بودید؟
در بخشی از وصیتنامه حاج قاسم ذکر شده بود که «دوست دارم جنازهام را فرزندان شهدا بر دوش بگیرند. شاید به برکت اصابت دستان پاک آنها بر جسدم، خداوند مرا مورد عنایت قرار دهد.» به همین دلیل قرار شد تعدادی از بچههای شهدا در مراسم تدفین حاج آقا شرکت کنند. ما هم رفتیم. خیلی شلوغ بود. جمعیت عجیبی که کوههای اطراف گلزار شهدای کرمان را کامل پر کرده بود. تا حالا چنین صحنهای در زندگیام ندیده بودم. از قبل هماهنگ شده بود تعدادی از فرزندان شهدا بتوانند خود را نزدیک مزار حاج قاسم برسانند. خیلی لحظات عجیبی بود! آن شب، اصلا از آن شبهایی بود که میگویند صبح نمیشود، این گونه بود.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بهتاش فریبا در گفتوگو با جامجم:
رضا کوچک زاده تهمتن، مدیر رادیو مقاومت در گفت گو با "جام جم"
اسماعیل حلالی در گفتوگو با جامجم: