۱۱آبان۱۴۰۱، محالترین رویای زندگی من تبدیل به یک واقعیت شد. از شدت هیجان، بعد از نماز صبح نخوابیدم و هر چند دقیقه یکبار ساعت را نگاه میکردم. دست آخر هم بیطاقت شدم و زودتر حرکت کردم. تجربه دیدار دوباره با رهبری، دقیقا همان رویداد خاص و ناگهانی زندگی من بود که با هر بار فکر کردن به آن، تبسمی از سر نشاط بر لبانم نقش میبست. ترافیک سنگینی بر خیابانهای شهر حاکم بود. در طول مسیر به فکر فرو رفتم که واقعا چند رهبر در دنیا وجود دارد که در وسط شهر و در آن شلوغیها زندگی کنند. تصویرِ کاخهای رؤسایجمهور و پادشاهان کشورهایی که مدعی دموکراسی هستند، به ذهنم خطور کرد و لبخندی بر لبم آمد.
عدهای سربندهای زرد بر سر میبستند، تعدادی از دانشآموزان پارچههای باریکی مزین به پرچم سه رنگ کشورمان را بر دست میبستند و برخی شعارهای کوتاهی بر دستانشان مینوشتند. با اینکه صبح بسیار زود برای دیدار دعوت شدهبودیم، اما اثری از خستگی در چهره هیچیک از دانشآموزان پدیدار نبود. عدهای از شهرهای دور، خود را بیامان به حسینیه امامخمینی رساندهبودند تا حضرت آقا را از نزدیک زیارت کنند؛ یکی از تبریز، دیگری از دیار آقا امام رضا (ع)، عدهای از شهر اراک و... خود را برای حضور در این دیدار آماده میکردند. حال و هوای عجیبی بر جمع حاکم بود. دانشآموزان پس از دریافت کارتهای ورود به جلسه، در صف بازرسی میایستادند تا برای ورود به حسینیه آماده شوند. هیجان زیادی را در اعماق وجودم حس میکردم.
با نگاه کردن به جمعیت به فکر فرو رفتم؛ آیا نسل سوم انقلاب به آرمانها متعهد است؟ آیا جوانان ما راه شهدا را خواهندرفت؟ آیا امانتی که به دستان این نسل سپرده شده به سلامت به دستان نسل دیگر میرسد؟ و دهها سؤال دیگر از همین جنس، ذهن مرا مدتها بود که به خود مشغول میکرد. گاه در رسانهها چیزهایی میخواندم و میشنیدم که مرا امیدوار میکرد به اینکه هم نسل حاضر و هم نسلها پس از این، باز هم تفکر عاشورایی دارند و انقلاب را حفظ و صادر میکنند. گاه هم در هیاهوها به چیزهایی برمیخوردم که در رابطه با آینده، دلهره پیدا میکردم. اما امروز با صحنهای مواجه شدم که پاسخ سؤالهایم را یافتم. عشق را در چشمان جوانان دیدم، شور را در قدمهایشان دیدم، تعهد را در کلامشان دیدم که با رهبرشان برای اطاعت از رهنمودهایش، خالصانه عهد میبستند. خدا را شکر که این راه با رهبری، مردی از جنس ایمان و مقاومت و با قدمهای جوانانی از جنس شور و امید ادامه خواهدداشت. هوا گرم بود، طبیعتا باید با چهرههای اندک خستهای مواجه میشدم، اما نه... ذوق بود، آنچه در چشمها دیدم. همه از هم راجع به دیدار میپرسیدند. میگفتند بار چندم است که میآیی؟ اگر میگفتی اول، میگفتند خوش بهحالت. امیدواریم روزی هرسالهات باشد. اگر میگفتی بار دوم یا چندم است که به دیدار میآیی، از حالوهوای لحظه به لحظه دیدار میپرسیدند.
بعد از حدودا نیمساعت، سالن به طرز عجیبی مملو از جمعیت دانشآموزان میشود. در دو طرف محل مراسم، خودکار و کاغذ برای یادداشت برداری گذاشته شدهاست. رمضان دو سال پیش کانال منتسب به دفتر رهبر انقلاب، تصویری منتشر کرد که در فضای رسانهای بازتابی قابلتوجه داشت. در آن تصویر، در دست رهبر انقلاب، یک خودکار ایرانی بود. سراغ خودکارها میروم تا ببینم ایرانی است یا خارجی؟ خودکارها از همانهایی است که رهبری در دیدار تصویری با دانشجویان برای یادداشتبرداری از آن استفاده کردهبود.
باز هم تصاویر سالنهای پر زرق و برق و معماریهای تجملاتی محل سخنرانی رهبران دنیا از ذهنم گذشت و با مکانی که برای اولین بار در آن بودم، مقایسه کردم! حسینیهای ساده با زیراندازهای آبی ساده و صندلیهای ساده... همه چیز ساده، جز یک چیز؛ آن هم احساسی بود که برای دیدار داشتی. اصلا نمیشد آن را ساده گرفت. پیش از حضور حضرت آقا روی سکو، گروه سرود و تواشیح بینالمللی اسراء شروع به خواندن دو سرود با مضمون دانشآموزان کرد. انصافا هم این گروه صدای خوبی دارد. صدایشان در تمام حسینیه امام طنینانداز میشود. پس از اتمام اجرای این گروه خوشصدا، مداح پشت میکروفن به جمعیت سلام میدهد و از دانشآموزان میخواهد کاغذهای شعری را که در دست دارند، برای همخوانی با یکدیگر بالا بیاورند. وقتی مداح بالای جایگاه حاضر شد، دانشآموزی که جلوی من نشستهبود، از جا پرید! به خدا قسم میخورد که خودش دیده این آقای مداح با او وارد شدهاست، اما الان رفته بالای جایگاه! جمعیت دور و بر هاج و واج نگاهش میکردند. حال و هوای فوقالعادهای بر جلسه حاکم است؛ حال و هوای یک دیدار آسمانی و الهی. دانشآموزان با کاغذهای شعر در دست، متن از موج غیرت / دریای دریاییم / باغ توحیدیم / شاخ طوباییم / زمین غرق تجلی شده از هر سو / زمان ندبه و نجوای دلش با او / و لا حول ولا قوه الا هو / مقصد ما / در دلها زنده / شور همعهدی / ما پیمان بستیم / با راه مهدی / اگر فتنه هر آن بر سما دارد / اگر حمله به ما از همه سو آرد / نترسد به خدا آنکه خدا دارد... با همدیگر همخوانی میکردند. در صندلی جابهجا میشوم تا جمعیت حاضر در مراسم را بهتر ببینم، با اینکه جایگاه تقریبا از دانشآموز لبریز است، باز هم گروه گروه نوجوان وارد حسینیه میشوند. از جنب و جوش محافظان و عوامل اجرایی فهمیدم موعد دیدار نزدیک است. حدود ساعت ۱۰ بالاخره پردهها برایم کنار رفت و چشمم به جمال پسر فاطمه روشن شد.
تا دگر سرو ننازد به خرامیدن خویش
سخنی با وی از آن قامت و رفتار بگو
با ورود ایشان، اشکهایم ناخداگاه دیدگانم را پوشاند. با تمام ارادتی که داشتم، مثل یک دانشآموز جلوی پای معلم بلند شدم؛ فقط روبهروم را نگاه میکردم و منتظر بودم صحبتهای آقا شروع شود. آقا نشست و با نگاه مهربانانه و پدرانهاش آرامش خود را به قاریان قرآن که آماده تلاوت آیاتی از قرآن مجید میشوند، تزریق کرد. از همان دم ذهنم شروع به ثبت لحظات کرد، تا خاطره بینظیری را برایم محقق سازد. با صحبتهای آقا، انگار سر کلاس درس نشستهبودم.
روزنامه جام جم