دیگر علی دایی با علی دایی سال ۹۸ فرق میکرد. شلوار جین به پا کرده بود، سبیل نداشت و موهایش ژل زده بود. درست مثل تمام بازیکنانی که انگار آن صعود تاریخی و آن محبوبیت عجیب و غریب، بالکل زندگیشان را عوض کرد. همه چیز لحظه به لحظه عوض میشد و بلاژویچ هم آمده بود، با علم روز فوتبال یک نسل قدرتمند را برای یک جامجهانی خاطرهانگیز آماده کند، یعنی جامجهانی ۲۰۰۲.
چه روزهایی. استقبال فوقالعاده. میگفتند مربی تیمملی کرواسی آمده، همان که با درخشش ستارههایی، چون داوور شوکر، زوونیمیر بوبان، داریو شیمیچ، روبرت یارنی، ماریو استانیچ، اسلاون بیلیچ و... این تیم را سوم جهان کرده. انگار با خودش حرارت و اشتیاق بیشتری آورده بود. حرفهایی میزد که همه دوست داشتند. انگار در آن لحظه، او دقیقا در جای درستش بود. بماند که بعدها قصه طور دیگری پیش رفت و رسیدیم به دیدار ایران و بحرین و بعد پلیآف ایران و ایرلند. نسل پرستاره ایران به نوعی پژمرده شد، ولی اگر هنوز از خورههای فوتبال درباره آن روزها بپرسید میگویند عجب روزهایی.
در آن دوران بلاژویچ از خیلی چیزها حرف زد، از فوتبال، توپ فوتبال، منتقدانش، پوست کلفتی که دارد، از ماجرای خواستگاری رضا چلنگر تا دعوا با خداداد عزیزی، از اینکه چرا مقابل ایرلند آن اتفاقات افتاد، از دستگیری مجاهد خذیراوی تا رحمان رضایی پرنده آسمانیاش. حالا، اما بعد از گذشت نزدیک به دو دهه میتوانیم از او بپرسیم چرا درباره آن بیماری سختش چیزی نگفت. از سرطانش. همان بیماری شومی که حالا بلاژ پرانرژی را در گوشهای از دنیا به زانو درآورده: «هشتاد و هشت سال عمر کردهام و میراث قابل توجهی به جا گذاشتهام. خب، چه میشود کرد؟ باید حقیقت را گفت. من سرطان دارم که به پنج ناحیه متاستاز کرده و کشنده است. نگران من نباشید. آنقدر کار کردهام که الان راحت با این واقعیت کنار بیایم. به دوستان دوران جوانیام که نگاه میکنم همه مردهاند: باریچ، ایویچ، زبک. حالا نوبت من است.»
در ایران سرطان داشت
رضا چلنگر لحظهای سکوت میکند. او و بلاژویچ قصهها دارند. رضا میگوید: «یادش به خیر. وقتی رفتیم برای خواستگاری من. همسرم را که دید گفت اوه، پروژه از همین الان شکست خورده! رضا اینها دخترشان را به تو نمیدهند.» چلنگر راوی قصههای شیرین «ویچهای» فوتبال ایران بوده و هست. حالا یک قصه تازه و تلخ برایمان تعریف میکند: «این را هیچوقت نگفتم و حالا که خودش گفته، بازگو میکنم. بلاژویچ وقتی در ایران بود سرطان داشت. سال ۹۸، قبل از جامجهانی فرانسه فهمید به سرطان پروستات مبتلا شده. بعد از مسابقات میخواست همانجا جراحی کند، ولی پزشکان فرانسوی گفتند خطرناک است. به اتریش رفت و آنجا عمل جراحی شد. همه میدانند سرطان چقدر بیماری مرموز و عجیبی است. وقتی آمد تهران، حالش خوب بود، ولی سرطان به بخشهای دیگری از بدنش زده بود. دکترها گفتند سیگار نکش، ولی میکشید. میگفتند عصبی نشو، ولی میشد. خیلی هیجان داشت. دیوانه فوتبال بود. میگفت ارزشش را دارد.»
در انتظار کتاب جنجالی
بعد از پروژه شکست صعود به جامجهانی ۲۰۰۲ بلاژویچ تهران را ترک کرد و چند سال بعد برگشت؛ یعنی اوایل سال ۹۰. در لابی هتل المپیک، در یکی از شبها او به یاد خاطرات تلخ و شیرین مقدماتی جامجهانی، از یک راز بزرگ پرده برداشت: «دارم کتاب زندگیام را مینویسم. میخواهی بدانی چه اتفاقاتی در تیمملی افتاد؟ منتظر باش تا از دنیا بروم. کتابم منتشر میشود. خیلی از حقایق را میفهمی.»
حالا بلاژ به گفته خودش، آخرین روزهای عمرش را سپری میکند و قبل از رفتنش، همه این سوال را دارند؛ آیا او واقعا این کتاب را نوشته؟ رضا چلنگر بی آنکه مکثی کند سریع جواب میدهد: «بله، بله. با همکاری یک خبرنگار کروات. چقدر خبرنگار محترم و امینی است. با اینکه داستانهای عجیب و غریبی شنیده، ولی همه را مثل راز پیش خودش نگه داشته. کتاب بلاژویچ آماده است و بعد از مرگش چاپ خواهد شد.»
با انتشار این کتاب رازهایی را خواهیم فهمید که تا سالها هیچکس به درستی پاسخش را نداد. عجایب بازی ایران-بحرین، آن شب شوم بازی ایران-ایرلند و هزار و یک قصه جنجالی دیگر.
اعدام پدرش
زندگی بلاژویچ یک درام واقعی بود. وقتی اسم پدرش را میشنید، آماده اشک ریختن بود. پدری که به گفته خودش توسط نازیها «اعدام صحرایی» شد، چون پارتیزان بود. روایت زندگی مشترکش احتمالا بخش قابل توجهی از کتابی است که بعد از مرگش منتشر میشود. ماجرای آن تصادف تلخ و ماندن همسرش در میان شعلههای آتش. اگر برایش از سختیهای زندگی میگفتی، سیگاری روشن میکرد تا از زندگی خودش بگوید. تصادفی که باعث شد همسرش دچار سوختگی ۶۰درصد شود و حتی بهترین جراحان دنیا نتوانند او را به زندگی عادی بازگردانند. هنوز همسر بلاژویچ نمیتواند در معرض نور مستقیم خورشید باشد.
برایم گریه نکنید
این شاید آخرین مصاحبه بلاژویچ باشد، با جملاتی که حس غریبی دارد: «باید با این واقعیت کنار آمد و گریه و زاری و غر زدن را کنار گذاشت. از مردم میخواهم به خاطر من غمگین نباشند، چون با آرامش این دنیا را ترک میکنم و این زیباست. پسرم میگوید پدر، تو پنج سال پیش هم همین حرفها را میزدی. او میخواهد واقعیت را برای خودش قابل تحمل کند درحالی که دکترها از من قطع امید کردهاند. اگر در طول زندگی از همه توانتان استفاده و تلاش نکرده باشید پس زندگی به چه درد میخورد؟ نویسندهها و فیلسوفها کسانی هستند که میتوانید از آنها چیزهای زیادی یاد بگیرید. شاید بعضی از زندگی من هم درسهایی گرفتند.»
روزنامه جام جم