به گزارش
جام جم آنلاین، نگارنده مخالف این برنامه نیستم، اگرچه با این ادعاهای عوامل برنامهساز نیز موافق نباشم و تصور میکنم نیاز به توضیحات بیشتری دارند، اما قبل از اینکه بتوانیم از نسبت بین شبهایمافیا و آموزش گامبهگام نسبیتگرایی و شکاکیت بحثی را آغاز کنیم، درحالحاضر مهمترین سوالی که ذهنم را درگیر کرده این است که، چطور ممکن است از یک یادداشت ۲۰۰۰کلمهای حدود ۴۰۰ کلمه را حذف کرد و آن متن آسیب خاصی نبیند؟!
خیلی دوست دارم از منظر زبانشناسی به بحث اصلی ورود و سعی کنیم تکلیف نهایی انبوهی از گزارههای دوپهلوی احتمالی را به کمک «مشارکت مخاطب در تأویل متن» روشن نماییم. (قطعا چنین متنهایی دربرابر حذفشدن بخشهایی از خود بهتر مقاومت خواهند کرد!)، اما این وضعیت بهشدت به نفع ایدهآلیسم هگلی است (که اساسش بر همین دیالکتیک «دوپهلویی» استوار است!) یعنی رویکردی که اصلا بنا نیست به سمت روشنایی حرکت کند. درصورتیکه ما میخواهیم از رئالیتیشوهایی مثل شبهایمافیا یا «جوکر» بیشتر بحث کنیم. اگرچه، خوشبینبودن به اینکه بتوان در چنین وضعیتی (یعنی بهوسیله متنهایی که احتمال حذف یکچهارمشان وجود دارد) چنین بحثی را بهصورت جدی پیگرفت، خودش یکجور فانتزی به نفع ایدهآلیسم به نظر میرسد! وضعیت پیچیدهای است و بههرحال، گاهی کمی گنگ حرفزدن بهتر از دقکردن است! بگذریم و از تمام اینها گذشته، دو مساله دیگر نیز وجود دارد؛ اولا بهعنوان یک نویسنده نمیخواهم این اتفاق دوباره رخ دهد، بنابراین نمیتوانم بیشتر از این «کلمه» از دست بدهم! در ثانی، ممکن است ورود به بحث اصلی از این منظر، خیلی شخصی و خودخواهانه به نظر برسد.
رئالیتیشوهای آمریکایی
پس نخستین سوالمان میتواند این باشد که چرا بالای ۸۰درصد از معروفترین رئالیتیشوهای جهان، آمریکایی هستند؟ آیا این موضوع اثبات میکند که بین ماهیت رئالیتیشوها و وضعیت فعلی جوامعی مثل آمریکا رابطه خاصی وجود دارد؟ در این صورت، دلیل استقبال عجیب مخاطبان ایرانی از برنامههایی، چون شبهایمافیا و جوکر چیست؟ بهعنوانمثال، آیا این شکلگیری و شیوع گسترده رئالیتیشوها را میتوان نشانهای برای پایان سینما دانست؟ اگر پاسخ سوال اخیر مثبت باشد، در این صورت، قضیه ربطی به جغرافیاهایی، چون ایران یا آمریکا ندارد و در تاریخ باید دنبال دلایل آن بود، اما اگر سینما از این نظر مورد توجه ما باشد که آن را مهمترین نماد مدرنیته بدانیم، آنوقت قضیه خیلی جدیتر از خود سینما است. یعنی شاید همراه با پایان سینما، باید به آخر زمان هم فکر کنیم. برای پیدا کردن پاسخهای خودمان باید از جایی شروع کنیم. یک بخش ثابت از تمام رئالیتیشوها خود واقعیت و رئالیته است. برنامههایی مثل شبهایمافیا و جوکر رئالیتیشو هستند، نه ایدهآلیتیشو!
تفکر و فلسفه از نظر موضوع خردورزی (یعنی اجمالا از جهانشناسی تا زبانشناسی) فراز و فرودهای بسیاری را پشتسر گذاشته است، اما هنوز هم میتوان از نظر معرفتشناسی خود فلاسفه و متفکران را به دو دسته اصلی تقسیم کرد. رئالیسم به معنای اجمالی اصالتقائلشدن برای جهان خارج از ذهن ... و ایدهآلیسم که اصالت را به ذهن انسانی (فاعل شناسا) میدهد. بدیهی است هرگاه با گزارههایی از جنس «این یا آن» روبهرو میشویم، نخست باید دقت کنیم که اینجا با یک «حصر عقلی» منطقی مواجه هستیم یا یک دوگانهسازی کاذب. مثل این میماند که کسی در خیابان یقه ما را بگیرد و بگوید یا با با من همراهی کن یا برگرد. این یک حصر عقلی نیست! چون یک گزینه دیگر هم وجود دارد که طرف آن را حذف کرده است؛ اینکه به همان مسیر خودمان ادامه دهیم!
حماقت هگلی اینجاست که بخواهیم برای فرار از واقعیتی بهنام خطر ایدهآلیسم، متوسل به یک دیالکتیک ذاتی بیسروته شویم. غافل از اینکه این نوع از دیالکتیک خودش میتواند مادر تمام انواع ایدهآلیسمهای قابلتصور باشد! قطاری که معلوم نیست از کدام ایستگاه بهراهافتاده و در برهوتی یخزده و بیسروته مجبور است همچنان به حرکت بیهدف خود ادامه دهد. قطاری که درواقع هدف و مقصد آن خود همین حرکتکردن بیدلیل و بیسروته است! این مگر دقیقا سوژه اصلی داستان سریال «برفشکن» با عنوان اصلی Snowpiercer یک داستان پساآخرالزمانی نیست؟! واقعا عجیب نیست مقصد مسافران یک قطار خود آن قطار باشد؟ حتی در غمگینانهترین پرسهزدنهای کولیوار، بیدلیل و بدون مقصد نیز نوعی از شاعرانگی و زیبایی وجود دارد. شکوه شاعرانهای که خوشبینترین آدمها نیز بعید است ذرهای از آن را در سریالی مثل برفشکن پیدا کنند! یک تبعیض طبقاتی در خشنترین شکل آن، و یک عصیان پوچ قهرمانانه در تلخترین نمود نیهلیستی خودش! جایی که توسعهگرایی تکنوکراتیک و پستمدرنیته پشیمانی، حتی برای بهبنبسترسیدن خودشان هم ایستگاهی برای توقف پیدا نمیکنند.
سینما در چه وضعیتی است؟
دنیای امروز بیمعنیتر و کمحوصلهتر از آن شده است که توضیح بدهیم: چرا پستمدرنیسم را باید تداوم عصیانگریهای انسانی دانست که شجاعت اعتراف به پشیمانی و توبه را نداشته است؟! (به همین دلیل هم هست که پستمدرنیته را نمیتوان و نباید نوعی بازگشت به سنت تصور کرد.)، اما بهراستی توسعه و توسعهگرایی اومانیستی آیا ایستگاه پایانی خاصی برای رسیدن دارد؟ (درست مثل قطار برفشکن!) اینجا سوالمان این نیست که «توسعه چرا؟» بلکه میپرسیم توسعه تا کجا و در کدام راستا؟ خود سینما، بهعنوان نماد و نماینده مدرنیسم، در چه وضعیتی است؟ نخستین آثار سینمایی درواقع فیلمبرداری از اجراهای تئاتر بودهاند. سپس آثار مستند را داشتهایم و بعد سینمای صامت و ... تا امروز که به انواع و اقسام رئالیتیشوها رسیدهایم (اگرچه گزاره اخیر به این معنا نیست که آثار سینمایی داستانی از رونق افتادهاند.) تولیداتی که در آنها قویترین بازیگران سینمایی نیز مجبورند دقیقا نقش خودشان را بازی کنند! وگرنه چه کسی میتواند ادعا کند که بازیگر ذاتا هنرمندی، چون رضا شفیعیجم میتواند بهتر از فیروز کریمی نقش شهروند مافیا را بازی کند؟ اصلا برنامههایی مثل شبهایمافیا و جوکر چطور میتوانند با نمونه سریالهایی، چون «زخم کاری» و «جادوگر» رقابت کنند؟ مگر زخم کاری یک داستان مافیایی کامل نیست؟ همانطور که جادوگر نیز یک اثر کاملا طنز است (که ناخواسته و ناشیانه، در ظاهر به بهانه مبارزه با خرافات، پشت دست منکران وجود جهان غیب بازی میکند!) در خود کشورهایی، چون آمریکا نیز تقریبا همین وضعیت حاکم است. مثلا گاهی یک رئالیتیشو با موضوع خرید و فروش خانه و املاک، از یک سریال پرخرج و سرشار از حضور بازیگران سوپراستار محبوبتر است.
فعلا برای جمعبندی فقط میتوانم یک «تارگت» (به معنای «اتهام» در بازی مافیا) به سریال برفشکن بزنم که خیلیها به اشتباه تصور میکنند نقد مدرنتیه محسوب میشود. بلکه دقیقا برعکس! تمام سریالها و آثاری از این دست، پیش و بیش از هر چیز، خود امید به ایجاد تغییر و مقاومت در برابر سرمایهداری را تارگت میزنند (ساکنان واگنهای عقب قطار دارند اشتباه میکنند و نتیجه واقعی مقاومتشان چیزی غیر از خرابتر شدن اوضاع نیست!) در مورد رئالیتیشوها نیز تا اینجا آنها را «شهروند» (بهمعنای «غیرمتهم» در بازی مافیا) فرض میکنم، اما مافیای اصلی من همان دیالکتیک هگلی است که بههیچوجه حاضر نیستم پشت دست او بازی کنم ....
منبع: روزنامه جام جم