یلدای اینها خندهروست مثل پستههای خندانی که لب باز کردهاند و کنار دیوان حافظ، توی کاسههای چینی خوشرنگ به همه لبخند میزنند.
یلدای عدهای هنوز شیرین است، مثل باسلوقهای تزئین شده با گردو، مثل هله گلابهای ابریشمی و نرم و راحتالحلقومهایی که تند و تند در دهانهایی که به خنده و شوخی باز شدهاند، جویده میشوند. یلدای عدهای اما رنگ پریده است، مثل هندوانههای کال که به زحمت به صورتی میزند.
انار زندگی اینها سرخ نیست، از آن انارهاست که وقتی قاچ میشوند مشتی دانههای خشک و بیآب تحویل میدهند که از سّر مگویی که بر آنها رفته است قهوهای شدهاند.
صورتهای بیلبخند آنهایی که یلدای رنگ پریده دارند شبیه پستههای کور است، از آن پستهها که اگر به ضرب دگنک باز شوند فقط خطی نازک شبیه تبسمی زودگذر پس میدهند و اگر ضربهای سختتر بخورند کاملا از هم میپاشند.
در ابراهیم آباد، در روستایی که بخشی از حسنآباد فشافویه است، در نقطهای مسکون میان کیلومترها بیابان در جنوب استان تهران که همه جور مشکل و معضل و بحران را میتوان پیدا کرد، یلدا بیشتر از نوع دوم است. البته نه فقط یلدا که هر روز خیلی از این مردم که در این جغرافیا رسوب کردهاند همین است؛ یک روزمرگی پرغم.
چند دقیقهای است برف از باریدن پشیمان شده و جایش را به باران داده است، بارانی ریز و کم جان که نه فایدهای برای زمین دارد و نه برای آدمیزاد. همین دانههای ریز اما افتادهاند به جان تپههای سرگین گاو که نیمی از راه را گرفتهاند و بوی تندشان همچو عطری تلخ پرشدهاست در فضا. اینجا خیابان دامداران است، یک خیابان دراز، نیمی آسفالته و نیمیخاکی که آدمها و دامها را در نزدیکترین فاصله ممکن کنار هم چیده است.
آسفالته و خاکی بودن همزمان این جاده داستان دارد. آنجا که آسفالت ریخته و جدولکشیاش کردهاند داخل بافت روستاست و آنجا که خاکی مانده است بیرون طرح است؛ طرح هادی. خط میان این دو بخش هم شدهاست مرز؛ مرز میان قانون و بیقانونی، مرز میان هموطن و بیگانه و مرز بین فلاکتهای پررنگتر و کمرنگتر.
در اتاقکی که بالاخانهاش را تا زیر شیروانی پر از کاه کردهاند، داستان زندگی قندیگل و بچههایش نقل میشود. او در بخش خاکی جاده با ۹ بچه قد و نیمقد که مثل مهرههای منچ روی تنها فرش خانه که همه وسعت اتاقک است زندگی میکند؛ زندگی که نه، به نظر میرسد بیشتر جدال با زندگی.
قندی گل، اهل قندوز است، ولایتی در منطقه تاریخی تخارستان باختر که چشمهای مردمش را بادامی و کشیده میکند و پوست صورتشان را کلفت و چیندار. لبخندهای قندیگل شیرین است، او با همین لبخند، پارچه گلگلی آویخته مقابل در را پس میزند و ما را میچیند روی صفحه منچ. این خانه انگار مردی هم دارد ولی سروکلهاش پیدا نیست، بچهها میگویند رفته است بیرون و انگشت میگیرند سمت انتهای جاده خاکی.
انتهای این جاده هم داستان دارد. آنجا افغانستان دوم است، پر از بیغولههایی که مهاجران غیرقانونی با هر تفکر و مسلکی در آن جاگیر شدهاند و در دنیای رازآلود خودشان روز را به شب و شب را به روز بخیه میزنند. در این بیغولهها مدتی «طالب» هم پرورش میدادهاند تا خودشان را از دل ابراهیم آباد برسانند به طالبان اصلی در خاک افغانستان که البته بسیج روستا و پلیس امنیت این بساط را جمع کردهاند.
از انتهای این جاده، برخی از زندانیان ندامتگاه تهران بزرگ هم خودشان را به ابراهیمآباد میرسانند. اگر خانهای در اینجا داشته باشند چند روزی میمانند و دوباره به زندان برمیگردند و اگر قصد فرار هم داشته باشند در ابراهیمآباد که طمعهای نقد است سرقت میکنند و به سمت مقصدی نامعلوم میگریزند. اعضای شورای روستا از دزدی موتور، لوازم خودرو، موتور آب و حتی میوههای سر جالیز میگویند که سوغات زندانیان کج دست برای ابراهیمآباد است.
در انتهای این جاده که به مراتعی فقیر میرسد، مدتی است قندیگل هم قصه خودش را دارد. پسرهای پنج ساله و ۱۲ ساله او در دوردستی که نمیبینیم و فقط میدانیم که هست، چوپانی میکنند و نان خانه را میدهند.
پسربزرگ دو میلیون تومان حقوق میگیرد و پسر کوچک یک میلیون و ۷۰۰ هزار که یک میلیون تومانش میشود اجاره همین اتاقک و بقیهاش نانخالی و گاهی قاتقی برای آن نان که ۱۱ قسمت میشود، نانی که با گریههای هر روز صبح پسرها که میخواهند بیشتر بخوابند درمیآید.
صنم، دختر ۱۹ساله خانه، سلام نماز را داده و با لبخندی شبیه مادر، سلام میکند. او میداند شب یلدا چیست. در قندوز هم به شب بلند سال میگویند یلدا. آنجا فقط انگار بعضی از مردمش بهجای حافظ و شاهنامه، قرآن میخوانند و نوع خوراکیها فرق دارد، مثلا سبزیپلو با ماهی میشود قابلیپلو.
قندیگل رفته است به یلدای خودشان. سر سفرهای که کم تا زیاد تویش خوراکی میچیدند و تا هر وقت که خستگی اجازه میداد کنارش مینشستند. او و خانواده ۱۱نفرهاش اما مدتی است از ترس طالبان از کوهستان گذشتهاند، از پرتگاهها رد شدهاند، به وطن پشت کردهاند و از راههایی که نمیشناسد به ابراهیمآباد آمدهاند و فعلا برای یلدا سور و ساتی ندارند. «اگه چیزی داشته باشیم میخوریم وگرنه زودتر میخوابیم»؛ صنم از این جمله قندیگل خجالت میکشد و چشم میدوزد به گلهای قهوهای قالی.
قصه خدیجه
در ابراهیمآباد اما فقط مهاجران غیرقانونی نیستند که یلدایی بیفروغ دارند. اعضای شورای روستا میگویند ایرانیها صورت خود را با سیلی سرخ نگهمیدارند و آبروداری میکنند وگرنه خیلیهایشان وضعی بدتر از اتباع و مهاجران دارند.
یکی از آنها که کارش آبروداری است، آبفروش روستاست، با یک وانتپیکان سفید و تانکری پلاستیکی در باز که آمدنش را با موسیقیای که به گوش اهالی آشناست، خبر میدهد. موسیقی که فضا را پر میکند، زنی دواندوان با دو دبه آب سر میرسد و ۴۰ لیتر آب میخرد.
هر ۲۰ لیتر از این آب ۴۰۰۰ تومان است که خیلیها از پس خریدش برنمیآیند.
آب ابراهیمآباد شور است و کیفیت ندارد. بعضیها با این آب فقط شستوشو میکنند و بعضیها چون چارهای ندارند هم میشویند و هم میخورند. فقط مشکل این است که مشکلات گوارشی و سنگکلیه را به جان میخرند.
آبفروش روستا هم که شغلش را مدیون خرابی کیفیت آب است با این آب فقط صورت را سرخ نگه میدارد وگرنه عایدیاش به قدری کم است که حتی یک خانه درست و حسابی از خودش ندارد. میگویند هر وقت که باد شدیدی میوزد خانه او تکانتکان میخورد و به چپ و راست متمایل میشود و منارجنبانی که مهندس آن فقر و فلاکت است آشکار میشود.
دهیار روستا جلوی ساخت این خانهها را نمیگیرد چون میداند جیب این مردم به حدی خالی است که اگر بخواهند خوب بسازند، هرگز موفق به ساختن نمیشوند. آنوقت باید جلوپلاس را جمع کنند و در بیابانهای اطراف چادر بزنند.
همین شده است که خارج از بافت قانونی روستا، خانههای بدساخت که هیچ امنیتی زیرسقفهای نامطمئن آنها نیست، همچون طغیان قارچها پس از باران توی ذوق میزنند.
مستأجریکردن در ابراهیمآباد هم داستان خودش را دارد. مردم بومی میگویند مهاجرتهای پیاپی و بیضابطه به روستا، مخصوصا ملکخریدنهای اتباعی که دستشان به دهانشان میرسد، قیمت خرید و اجارهخانه را بالا برده است؛ بالا به اندازهای که خدیجه، زن جوانی را که روزگار پیرش کرده در زیرزمینی خفه و بیمنفذ، اسیر کرده است.
در آهنی را میکوبیم، سرمای هوا آهن در را مثل تکهای یخ کرده است. به انگشتها، «ها» میکنیم و منتظر میمانیم. در با مکث نیمهباز میشود و نوک تیزش پرده نیمدار جلوی در را جر میدهد. کودک دو سالهای که پابرهنه آنجا ایستاده میخندد و عقبعقب برمیگردد و غیب میشود. خدیجه بفرما میزند. وارد میشویم. یکی دو قدم پیش میرویم و با بویی زننده و تند، بخوری ناخواسته میدهیم.
توالت خانه گرفته و چاه بالا زده است. میپیچیم به چپ که یک اتاق ۱۲ متری و یک آشپزخانه کوچک است. این میشود کل سرپناه خدیجه و دو بچهاش که خیریه روستا برایشان دست و پا کرده است. شوهرخدیجه معتاد است، معتاد تیر، از آنها که ترککردن را لوث کردهاند و کمپرفتن و برگشتن برایشان تفریح شده است.
خدیجه اصلا نمیخندد. حتی لبخند هم نمیزند. اصلا به چه چیزی باید بخندد؛ به دیوارهای طبلهکرده، به گچهای دیوار که میریزد، به اینکه برای اجابتمزاج باید به خانه همسایهها برود یا به دستهای خالیاش در آستانه یلدا؟ او اما دلش با یلداست. بلندترین شب سال او را یاد سالهای دختریاش میاندازد. یاد خانه پدری که یلدا فرصت دورهمی بود، که شبچرههایی جمعوجور میشد و انار و هندوانه و خرمالو به جمعهای خانوادگی رنگ و رونقی میداد و سمفونی شکستن آجیل به گوش میرسید. حالا اما چه؟ هیچدرهیچ.
رخبهرخ با ساقی
میان همه چشماندازهای شلخته و ناهنجار روستا، میان خانههایی که بیغولههایی بیش نیستند و بین همه سرپناههایی که اگر جبر زمانه نبود، کسی به آنها دل نمیبست و در آنها ساکن نمیشد، در ابراهیمآباد چند خانه باکیفیت و سرپا هست که تناقضی آزاردهنده با شمایل کلی روستا دارند.
اعضای شورا میگویند یکی از این خانهها متعلق به یکی از موادفروشان عمده است که بدون ترس از هیچ برخورد قهری با موادمخدر تجارت میکند و آدمهای روستا و خارج روستا را به دنیای خمارها و نشئهها میبرد. آنهایی را هم که خودشان اهل این دنیایند به ته خط زنجیر میکند.
ما ناخواسته پا گذاشتهایم روی دم نوچههای این شخص که مثل زنبورهای آماده نیشزدن، دورمان میگردند و میچرخند و دنبال بهانهاند.
یک ساقی داخل کوچه شده است، نزدیک به ما، خیلی نزدیک. مردی لاغر و قیطانی که صورتش را محکم با یک روسری بسته و بستهای کوچک را توی مشت مردی قیطانیتر از خودش میگذارد.
از این دادوستدها در ابراهیمآباد فراوان است و مردم بومی که میخواهند خوب زندگی کنند فغانشان از این وضع بلند است اما چه کنند که نه حرفشان به جایی میرسد و نه باندهای خرد و کلان مواد مخدر از این راه پا پس میکشند.
مردم میگویند رنگ یلدای اینها قرمز تند است مثل دانههای آبدار و عقیقی انار، مثل هندوانههای سرخی که از شدت شیرینی با اولین نیش چاقو قاچ میشوند و سر میخورند در کاسههای سفالی زیبا.
درعوض یلدای خودشان رنگپریده است، مثل هندوانههای کال که به زحمت به صورتی میزنند یا مثل انارهایی که وقتی قاچ میشوند مشتی دانه خشک و بیآب تحویل میدهند.
مریم خباز - جامعه / روزنامه جام جم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد