حالا بماند كه به وقت امتحانات پایان ترم اون امنیت و سلامت برگزاری آزمون بدجور زیر دندونهامون مزه كرده بود و گفتیم خدا بزرگه، امروز و فردا هم نشد تا فارغ التحصیلی ما انشاءا... كرونا رو شكست میدیم! خب حالا لازم نیست بخندی یا زیر لب به ما ناسزا بگی كه نسل اینا شانس داشتن و اون از تعطیلی برف و آلودگی هواشون و این هم از مجازی شدنشون و اون قدیمها اصلا از این خبرا نبود و سنگ از آسمون هم میبارید، مدرسه و دانشگاه تعطیل نمیشد و... دندون روی جگر بذاری یكی از اتفاقهای قشنگ و جذاب دوران آموزش مجازی رو تعریف میكنم تا عمق خوش شانسی رو ببینی.
قرار من و آنتوان
داستان از اونجا شروع شد كه یكی از استادان برای اینكه به ما بفهمونه حواسم بهتون هست و فكر نكنید دیر اومدید میتونید زود برید؛ فكر نكنید نفهمیدم سر كلاس حاضر بودید با دو تا بالشت زیر سر و یك قدح آبدوغ خیار تو بغل و بعدشم چرت زدین و ساعت كوك كردین برای حضور و غیاب؛ امر كردن جهت كارنوشت پایان ترم، كتاب «شازده كوچولو»ی آنتوان دو سنت اگزوپری بزرگوار رو مطالعه كرده و با توجه به تحولات و عبور از قرن19 به20 و همچنین جنگهای جهانی تحلیل بفرمایید.(ایموجی اون سَردیس كه داره میزنه تو صورت خودش). آخه عزیز دلم(استاد گرامی) مگه شازده كوچولو همون جمله «تو نسبت به كسی كه او را اهلی كردهای مسؤولی»، نبود كه هر جا از دكتر شریعتی، كوروش كبیر، پروفسور سمیعی و نامهای از چارلی چاپلین به دخترش كم میآوردیم، میچسبوندیم تنگ عكسهامون یا فرت مینوشتیم توی بایوی(فارسیش چی چی میشه؟) واتساپ و تلگرام؟ خب اندیشههای سیاسی رو چه به اهلی و وحشی و شازده كوچولو؟ اصلا این وصلهها به اون گوگولی مهربون و گلش نمیچسبه!... عجز و لابه كارساز نبود. جریان خیلی جدیتر از این حرفها و كار از چهارتا پیكسل و شال طرح شازده كوچولو گذشته بود. حتی دیگه پز اینكه من اون نسخه ترجمه شاملو هم خوندم جوابگو نبود. چی؟ كتاب صوتی با صدای خود شاملو؟ نه،نه. اونم دیگه وایساده بود یه گوشه دست به سینه نگاه میكرد ببینه بالاخره ما قراره چهجوری این حمار در گل مانده خود را نجات دهیم. ههععیی... آخرش چیكار كردیم؟ بقیه رو یادم نیست. ولی برای من آخرش نبود. تازه اول كار بود. اینجوری كه ابتدا صفحه گوگل محترم را باز كرده و از همون اول فهرست، دونه دونه به قصد فیض و ادای تكلیف شروع به مطالعه نمودم. بعد دیدم اینطوری راه به جایی نمیبرم و اول باید ببینم تو سر این آنتوان خان اگزوپری چی تراوش میكرده كه آخر عمری رسیده به داستان شازده كوچولو تا بتونم بعدش یك جا وسط جنگهای جهانی یقش رو بگیرم. این شد كه گفتم جناب اگزوپری بزرگوار خودت كمك كن ما از این امتحان سربلند بیرون بیایم؛ تولد كه نه، هنوز كارمون گیره ولی قول میدم 9 مردادكه سالگرد سر به نیست شدنتونه یه تاكسی اینترنتی بگیرم و مستقیم بیام خیابون نوفل لوشاتو و در سفارت فرانسه براتون چهار پنج تا شمع روشن كنم.
وی در خانوادهای مذهبی متولد شد
آنتوان در یكی از روزهای گرم و خرماپزان ژوئن یا همین هشت تیر خودمون به دنیا میاد و جز نویسندگی به خبرنگاری مشغول و عاشق پرواز بوده و... نكنه آنتوان كه تو خونه صداش میكردن تونیو، در دنیای موازی همین دبیر قفسه كتاب باشه... نكنه وقتی آنتوان ناپدید شد در این كالبد حلول كرد؟... ولی نه. یادمه شازده كوچولو چندان برای ایشون دندونگیر نبود. پس فرضیه رده. سلیقهست دیگه. وقتی هلیم رو با نمك بخوری، شازده كوچولو رو هم دوست نداری! خب بسه بسه تا راه خروج تحریریه رو به ما نشون ندادن برگردیم سر درس و بحث خودمون. آره داشتم میگفتم آنتوان خان در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. نخند! جدی میگم. نشون به اون نشون كه از اون خانوادههای اصیل و ثروتمند فرانسوی بودن و وقتی بزرگ شد فرستادنش مدرسه نخبههای كاتولیك. از همون اول هم روی زمین بند نبود. مامانش هی میگفت پسر جان یك جا آروم و قرار بگیر و بشین سرجات. به درس و مشقت برس. انقدر منو با پنج تا بچه قد و نیم قد حرص نده.( چهار سالش كه بود باباش جان به جهان آفرین تسلیم كرد) ولی آنتوان مصر بود كه باید بره دانشكده نیرو دریایی و از اونجا كه دعای خیر والده دنبال سرش نبود؛ رفوزه شد (میدونستی رفوزه یك كلمه فرانسویه؟ نه؟ خب حالا بدون) و شروع كرد به معماری خوندن. بعد از چند سال گفت كاش یك ناخنكی هم به خلبانی بزنیم ببینیم اینجا شاید بهتر باشه و بخت و اقبال یار و بتونیم یجورایی از این زمین بكنیم و بریم.
موتور مغز ش روشن شد
خداروشکر انگار خلبانی روی آنتوان جواب داده بود. از همون سالها که پرواز رو شروع کرد، موتور مغزش هم روشن و دست به قلم شد. دو سه تا کتاب هم نوشت ولی با «پرواز شبانه» سینه رو داد جلو و بادی در غبغب که بله آقا ما هم هستیم. هشت سال بعد که به عنوان پستچی هوایی در حال جابهجایی مرسولات مردم بود، روی آسمان اسپانیا مجروح میشه. مهم اینه بعدش خیلی شیک و مجلسی برای درمان و دوران نقاهت تشریف میبره نیویورک و اونجا ساکن میشه. در همین دوران «زمین انسانها» رو نوشت و تا جایی که میشد شاعرانگیهاش رو با تقدیر و تحسین از خودش و دیگر خلبانها، ریخت توی این کتاب. یک سالی از مجروحیتش گذشت. حالا خلبان هواپیمای شناسایی ارتش فرانسه بود و به طرفهالعینی «خلبان جنگ» رو فرستاد بره چاپخونه. دقیقا مثل پسرای ایرانی که دو سال میرن سربازی و اندازه 30سال خاطره تعریف میکنن. آخه مرد مؤمن حداقل میذاشتی چند صباحی بگذره بعد رمان جدید میدادی توی بازار. حالا جنگ سخت، تلخ و پر از رشادتهای سربازان و مخصوصا خلبانهای عزیز (بیا برات نوشابه هم باز کردم) ولی دیگه انقدر بیجنبه بودن هم خوب نیست. همین کارها رو کردی که توی اون برنامه گفتن نویسندهها بیکارن و میشینن یک گوشه و هی مینویسن. همون روزها و بعد از سقوط فرانسه، دوباره برگشت به آمریکا. دو سال بعد آنتوان و کنسوئلو ( همسر محترم) در حالی که در یکی از کافههای نیویورک نشسته بودن؛ جناب کاپیتان اومد کمی خودش رو شیرین کنه که ما جز نوشتن و خلبانی، نقاشیمون هم خوبه؛ شمایلی از یک پسر بچه روی دستمال کاغذی کشید و کنسوئلو هم براش کف زد که آفرین عزیزم و... هیچی دیگه آنتوان عاطفی و احساسی که از دنیای آدم بزرگها خسته و بریده بود؛ با الهام از اون تصویر و تمام تجربیاتش از زندگی، جاودانه «شازده کوچولو» رو خلق کرد. یک حرف و حدیثهایی هم هست که آنتوان برای اون اخلاق قشنگش توی رابطه، شازده کوچولو رو مینویسه تا از همسرش دلجویی کنه. گل توی رمان هم همون سرکار خانم کنسوئلو بوده. اگزوپری سر به هوا که حالا در اوج شهرت نویسندگی بود؛ دلش هوای پرواز داشت و باید برای کاری ناتمام به فرانسه برمیگشت. یک ماهی از 44سالگیاش میگذشت که برای پروازی اکتشافی از زمین بلند شد و دیگه هیچ وقت به این سیاره برنگشت. جایی بر فراز دریای مدیترانه، آنتوان بلعیده و برای همیشه ناپدید شد. (سه تا ایموجی گریه)
فرود در ایران
یک جریان جالب بگم از ورود کاپیتان اگزوپری به ایران که کلا اندوه سرنوشتش رو بشوره ببره. محمد قاضی خدابیامرز سال ۱۳۳۳ که کارمند دارایی بوده؛ یک رفیق و همکار داشته که از فرنگستون براش کتابی رو سوغات میارن. این رفیق بنده خدای از همه جا بیخبر، میاد و برای جناب قاضی تعریف میکنه که دارم یک کتاب میخونم باقلوا. همچین با روح و روانم بازی میکنه که باید هرجور شده به فارسی ترجمش کنم. آقا محمد هم میگه قبلش بده ما هم یک تستی بکنیم اون باقلوا رو ببینیم چهجوریاست. قرار بوده کتاب یک هفته پیش آقا محمد باشه و چنان این باقلوا به ایشون خوش میاد که نه تنها یک هفته میشه دو هفته بلکه کتاب رو هم توی این مدت ترجمه میکنه که بره برای چاپ!
رستگاری با آنتوان
روحش شاد ولی یک هفته تمام زندگی من شدهبود خوندن، چرخ زدن و سرک کشیدن توی زندگی اگزوپری و آثارش و همچنان بینتیجه و بیربط به اندیشههای سیاسی. شب آخر از خستگی ذهن و مغز حس میکردم ممکنه به جای کارنوشت، دچار توهمات بشم و شازده کوچولوی 2 رو بنویسم و تحویل استاد بدم. هر جوری بود از هر دری با ربط و بیربط بافتم. کار رو ذخیره و فرستادم برای استاد. لپتاپ رو بستم و رفتم خوابیدم. یک ماه در استرس سرنوشت پر ابهام نمره این درس گذشت. حدس و گمان درباره نتیجه امتحان از طرح فرضیه برای عاقبت آنتوان خان هم سختتر بود. بالاخره نمرات اومد. در یک روز گرم مرداد. حوالی همان روزهایی که آنتوان برای همیشه پرواز کرد. اندیشههای سیاسی قرن بیستم، 5/19 تمام!
نعیمه سیلواری - ضمیمه قفسه کتاب روزنامه جام جم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد