پدرم آن روز کیسه بلند لولهای پرتقال را از عقب ماشین یله کرد گوشه سایهگیر حیاط، دستها را به هم تکاند، خاک دستها را زیر شیر آب گوشه حیاط شست و بعد همانطور که با گوشه بال چادر نماز مادرم دستها و صورتش را خشک میکرد، نمناکی سبیلش را با نفسی تو کشید و گفت: امروز فرمونداری جلسه شورای اداری بود. گویا هاشمی قراره بیاد بم مادرم همانطور که رفتارهای مردش را آنالیز میکرد گفت: کدام هاشمی؟ و بابا با لبخندی که یک قربانت شوم در تقدیر داشت گفت: مگه مملکت چندتا هاشمی داره؟ مادرم مثل همه زنان دهه 60 خیلی سر و کاری با سیاست نداشت. خودش بود و نمازهای سه وعدهاش توی مسجد محل و دعای ندبههای صبح جمعهاش و تنها کار سیاسیاش قبل انقلاب این بود آن روزی که ساواک مسجدجامع کرمان را به آتش کشید او که دانشجو بود رفته بود تظاهرات و از یک مامور ژاندارمری یک باتوم توی کمرش خورده بود و تا مدتها جایش کبود بود و درد میکرد و یک وقتهایی که سردش میشد یا مسافت طولانیای توی ماشین بیحرکت مینشست جای باتوم یک درد محوی میپیچید مثل چی. بعد از ازدواجش هم نهایت کنش سیاسیاش این بود که وقتی آقای هاشمی خطبههای نماز جمعهاش از تلویزیون پخش میشد ما را ساکت میکرد و برای بابایم چای میریخت و ما را ساکت میکرد که خطبهها به جان باباحبیب بنشیند. بابا رئیس اداره آموزشوپرورش بم بود و بالطبع جلسه در این مورد بود که هر نهاد و اداره و سازمانی برای استقبال از آقای رئیسجمهور چه وظیفهای دارد. یک هفته 10 روزی وقت بود و باباحبیب تمام ساعاتی که توی خانه بود یا قدم میزد یا مینشست روی فرش توی حیاط و چیزهایی مینوشت.
آن شب ساعت حوالی 10 شب با تلفن خانهمان زنگ زد به معاونش آقای کدوری و گفت شماره آقای بهرامی، دبیر ادبیات را پیدا کند و برایش بفرستد. به نیم ساعت نکشید که تلفن زنگ خورد. بابا دفترش دم دستش نبود و با نوک تیزی ناخنش روی دیوار کند: بهرامی ۶۸۳۷. آن سالها شمارهتلفنهای بم چهاررقمی بود و اینکه خوب یادم مانده دلیلش این است که آن شماره سالها روی دیوار خانه ما بود و فقط زلزله زورش رسید از روی دیوار محوش کند.
آقای بهرامی تقریبا بهترین دبیر ادبیات بم بود. طبعکی هم در شعر داشت. باباحبیب به آقای بهرامی گفت که یک شعر خیرمقدم برای آقای هاشمی از زبان دانشآموزان بمی بگوید. فرداشبش آقای بهرامی در خانه ما را زد و روی یک کاغذ خطدار کلاسور با خطی خوش که با خودنویس نوشته شده بود یک شعر به بابام تحویل داد و رفت. همان شب بابا دوباره به آقای کدوری زنگ زد. شماره آقای ایثار را خواست. آقای ایثار مربی امورتربیتی بود و برای آن سالهای ما اعجوبهای بود.
10جور ساز را مینواخت و تهصدایی هم داشت. شماره آقای ایثار که واصل شد، بابا زنگ زد به آقای ایثار و شعر را برایش دیکته کرد و او آنور گوشی نوشت و قرار شد یک آهنگ رویش بگذارد. آهنگ، یکیدوشبه ساخته شد. آقای ایثار چند از خوشصداهای گروه سرود تربیتبدنی را صدا کرد و توی یک اتاق یک نسخه باکیفیت از آن ضبط کرد و به دست پدرم رساند. بابا گوش کرد و تاییدیه نهایی را داد. به اندازه همه مدارس بم این سرود روی نوارهای 60دقیقهای ماکسل ضبط و قرار شد توی زنگهای تفریح آنقدر پخش شود که ملکه ذهن همه دانشآموزها گردد. تو فکر کن یک هفته توی تمام زنگهای تفریح یک چیزی بشنوی از بر نمیشوی؟ میشوی. حالا که بعد از 30 سال دارم روایت آن روزها را مینویسم خدا شاهد است واو به واوش را حفظم. ما یک هفته توی همه زنگهای تفریح، تمرین میکردیم و میخواندیم:
ما معلمین ما محصلین (۲)
حامی تو و یاوران دین (۲)
آمدی هاشمی نور چشم ما
بردل دشمنان تیر خشم ما (۲)
بر شما درود بر شما سلام
یاور شهید یاور امام
بر تو بادا درود و سلام ما (۲)
تا قیامت بود این کلام ما:
آمدی هاشمی نور چشم ما
بر دل دشمنان تیر خشم ما
بعد هم آخرش باید بلند تکبیر میگفتیم.
هر روز تمرین میکردیم و بچهها با جان و دل شعر را میخواندند. شوخی نبود، رئیسجمهور مملکت بود و قرار بود همه چیز عالی باشد.
شبی که فردایش قرار بود آقای هاشمی بیاید پدرم خانه نیامد. طبیعی هم بود. فردایش قرار شد همه برویم زمین سنتوی بم. هاشمی قرار بود ساعت 9صبح آنجا سخنرانی کند. همه مدرسهها که هیچ تمام شهر تعطیل شده بود. جمعیت موج میزد. خوشحال بودیم که قرار است جلوی رئیسجمهور که حداقل شبی یکبار توی تلویزیون میدیدمش هنرفشانی کنیم. جمعیت موج میزد. ساعت 9 را رد کرده بود اما از جناب پرزیدنت خبری نبود. به حجت و هادی و میثم (پسرعمهها و عمویم) گفتیم برویم بیرون ورزشگاه. حجت گفت آقای ولیزاده بفهمه سرود نخواندیم دعوایمان میکند. رئیس مدرسهشان را میگفت و من گفتم بدبخت توی این صدهزار نفر حالا صدای تو یکی نباشد آسمان به زمین نمیآید.
ما خانهمان تا ورزشگاه راهی نبود. رفتوآمد ماشین توی اکثر خیابانهای اصلی ممنوع بود. ما به خانه رفتیم و دوچرخههایمان را برداشتیم. مثل پلیسهای خوشتیپ لندن که اسبهای خفن دارند بین مردم در رفتوآمد بودیم و فقط خدا میداند دل چندتا دختر را لرزاندیم ما سه جذاب لعنتی. (ایموجی چشمک ایموجی خنده زبوندرازی)
از اینجای یادداشتم به یاد حس تلخ آن روزم که فکر میکنم، بغضم میگیرد. آقای هاشمی کار داشت. جایی معطل شده بود. ساعت 2 رسید بم. یک شهر چشمانتظارش بود و نمیآمد. چندهزار دانشآموز آوازشان توی گلویشان خشک و خشت شد. آقای بهرامی هیچوقت نتوانست برای نوههایش پز بدهد که شعر استقبال هاشمی را من گفتهام و آقای ایثار هیچوقت نتوانست فخر سمفونی استقبالش را جایی بفروشد. بابام یکی دو شب پکر بود و وقتی مادرم آن شب چای را گذاشت جلویش آه کشید و گفت جوشنزن حبیب و بابام یک جوری که فقط مامانم فهمید بغض دارد گفت؛ فدای سر امام ... .
من اما ته دلم خوشحال بودم که هاشمی نیامده. چون یک روز توی کل بم هیچ ماشینی نبود و ما دستولی توی پهنترین بلوارهای بم رکاب زدیم. من خوشحال بودم چون آنهمه گوسفندی که آمده بودند جلوی پای رئیسجمهور سر بریده شوند جان سالم بهدر بردند و از همه مهمتر اینکه ما مدرسه نرفتیم.
من همان شب بود تصمیم گرفتم که بزرگ شوم اصلا رئیسجمهور نشوم. چون ممکن است دل هزاران نفر را بشکنم و اصلا روحم هم خبر نداشته باشد.
حامد عسکری شاعر و نویسندهای که فعالیتهای هنریاش به دوران ریاستجمهوری آقای هاشمی برمیگردد / روزنامه جام جم