من بي گناهم و تمام اين تقصيرها گردن خانواده ام است. ديگر برايم چيزي مهم نيست و به سيم آخر زده ام.
سال ها قبل در حالي كه تازه ديپلم گرفته بودم و خودم را براي شركت در كنكور آماده مي كردم سروكله يك خواستگار ظاهرفريب پيدا شد و خانواده ام كه براي عروسي ام خيلي عجله داشتند بدون اينكه نظر مرا جويا شوند يا اينكه تحقيقات درست و حسابي انجام دهند به او جواب مثبت دادند.
متاسفانه والدينم كه خودشان را عقل كل مي دانستند وقتي با مخالفت من روبه رو شدند با ناراحتي سرزنشم كردند و گفتند دخترخاله هايت همسن و سال تو هستند و ازدواج كرده اند، آن وقت تو دنبال چه هستي؟ نكند منتظر شاهزاده اي سوار بر اسب سفيد هستي؟
پدرم معتقد بود در مورد انتخاب همسر هرچه حساسيت بيشتري به خرج بدهم كار سخت تر مي شود و زياد نبايد سخت گرفت. استنباط مادرم نيز اين بود كه در ازدواج بايد اول دل را به دريا زده و...! در واقع آنها براي من تعيين تكليف كردند و مرا به روزگار سياه نشاندند.
همه چيز مثل يك خواب و رؤيا بود. باورم نمي شد با اين عجله سر سفره عقد بنشينم. من و حسن چند ماه نامزد سپس با كمك مالي خانواده اش زندگي خود را آغاز كرديم اما از همان لحظه اي كه پا به خانه شوهر گذاشتم متوجه رفتار و حركات مشكوك او شدم و دلهره و نگراني خاصي پيدا كردم.
ابتدا فكر مي كردم بيماري خاصي دارد اما بعد از مدتي اعتيادش را علني كرد. با شنيدن اين مساله شوكه شدم. با خودم گفتم تا بچه دار نشديم بايد از او جدا شوم اما اطرافيان مرا نصيحت مي كردند كه تو به اعتياد او چه كار داري. اون از پول خودش استفاده مي كند. آنقدر ثروت دارد كه بتواني تا آخر زندگي ات خوشبخت باشي ... و من خام اين حرف ها شده و بي خيال اعتياد همسرم شدم.
3 سال گذشت و ما صاحب دختري شديم كه اسمش را " نگين " گذاشتيم اما افسوس كه با ندانم كاري خود، نگين با ارزش زندگي مان را به راحتي از دست داديم.
پس از تولد دخترم خيلي ضعيف شده بودم و دچار سردردهاي خيلي شديدي مي شدم به نحوي كه تحمل بچه ام را نداشتم. همسرم پيشنهاد كرد اگر كمي مواد مصرف كنم جنبه درماني دارد و كمك زيادي به من مي كند.
يك بار كه درد زيادي داشتم كمي مواد مصرف كردم و متوجه اثر مثبت آن شدم. همين موضوع باعث شد كه به محض اينكه دچار سردرد مي شدم سراغ مواد بروم و به اين ترتيب همسرم كم كم مرا به دام مواد انداخت و من معتاد شدم. در آن شرايط وقتي خانواده شوهرم متوجه شدند سعي كردند ما را درمان كنند و چندين بار براي درمان ما اقدام كردند. من واقعاً دلم مي خواست ترك كنم اما همسرم هيچ اراده اي نداشت و موجب بازگشت مجدد اعتياد من مي شد، به همين دليل آنها دست از حمايت مالي ما برداشتند. با قطع شدن كمك هاي مالي آنها، روزگارمان سخت شد. به پيشنهاد فردي كه از او مواد تهيه مي كرديم به كارگاهي رفتيم و هر دو نفرمان در آنجا كار مي كرديم. كار بسيار سخت و طاقت فرسايي بود.
در جايي كار مي كرديم كه تبديل به پخش كننده مواد شده بوديم و تنها از اين راه مي توانستيم خرج زندگي مان را درآوريم. پول بادآورده حاصل از اين مواد دوباره زندگي ما را شارژ كرد اما شوهرم به همين دليل دستگير و به زندان افتاد. من هم پس از مدتي به جرم حمل مواد دستگير شدم و 3 سال در زندان بودم. در اين مدت سرپرستي دخترم را خانواده همسرم به عهده گرفتند.
پس از آزادي بلافاصله به سراغ نگين رفتم، من و نگين به سختي كار مي كرديم و زخم بدبختي به راحتي روي دست هاي دخترم نشسته بود. همسرم آزاد شد اما طولي نكشيد كه مجدداً به خاطر خريد و فروش مواد به 20 سال حبس محكوم شد و باز من و دخترم تنها شديم.
حالا دخترم 12 ساله بود و همسرم همچنان در زندان به سر مي برد. روزي كه براي پخش مواد بيرون رفته بودم و دخترم به تنهايي در كارگاه بود، فردي شيطان صفت به قصد آزار به وي نزديك مي شود ، دخترم كه دچار روحي درمانده شده بود ، اقدام به خودكشي مي كند. شنيدن خبر مرگ دخترم، كمرم را شكست. كاش به جاي او من مي مردم. ديگر انگيزه اي براي زندگي نداشتم. اين بود كه به خانه پدرم برگشتم در حالي كه آنها اصلاً پذيراي من نبودند و از ديدن من خجالت مي كشيدند اما بايد مي رفتم و انتقام خود را از آنها مي گرفتم. آنها هم بايد در اين بدبختي سهيم مي شدند.
در خانه پدرم من سرگرم بدبختي هاي خودم بودم و به كسي كاري نداشتم اما نگاه تحقيرآميز همسايه ها و فاميل آزارم مي داد. امروز وقتي از خانه بيرون آمدم يكي از همسايه ها به چشمانم خيره شده بود. از او پرسيدم آيا آدم نديده اي؟ زن با لحني زننده جواب داد: هرچه فكر مي كنم تو شبيه آدم ها نيستي.شنيدن اين حرف مانند پتكي بود كه ناگهان به سرم خورده باشد.