نوشتاری از سعید مستغاثی در مورد سریال «عاشورا»

تحول بزرگ روایت دفاع مقدس

از دیوان اشعار کمال خجندی

اشعار عاشقانه کمال خجندی

کمال خجندی از عارفان و شاعران قرن هشتم می باشد که اشعار عاشقانه زیبایی را در دیوان وی میتوان یافت
کد خبر: ۱۲۷۸۲۸۵

به گزارش جام جم آنلاین به نقل از ادبستان شعر پارسی ،کمال‌الدین مسعود خُجندی معروف به شیخ کمال و کمال خجندی از عارفان و شاعران پارسی‌گوی قرن هشتم هجری بود . اهل ادب شیخ کمال را پیوند دهنده ادب فارسی ایران با ادب فارسی تاجیکستان میدانند. دیوان او شامل غزل‌های زیبای عاشقانه و عارفانه می باشد :

شعر نخست:

 عرفات عشق‌بازان سر كوی يار باشد
 
  به طواف كعبه زين در نروم كه عار باشد
 
چوسری بر آستانش ز سر صفا نهادی
 
به صفا و مروه ای دل! دگرت چه كار باشد
 
  قدمی ز خود برون نه، به رياض عشق، كاينجا
 
نه صداع نفخة گل، نه جفای خار باشد
 
به معارج «اناالحق» نرسي ز پاي منبر
 
كه سری شناسد اين س‍ِر‌ّ، كه سزای دار باشد
 
نكند كمال ديگر طلب حضور باطن
 
  كه قرارگاه زلفش دل بی قرار باشد

شعر دوم:

مگیر ترک جفا و بکن جفای دگر

که باشد از تو جفای دگر وفای دگر

بلام فرستی و من باز بسته دل به امید

که از تو رسد بر سرم بلای دگر

سری که داشتم انداختم بپای تو حیف

که نیستم سر دیگر برای پای دگر

دعای مردن من میکنی چه حاجت آن

بقای هجر تو باشد مکن دعای دگر

اگرچه نسبت رویت به آفتاب کنند

تو جای دیگری و آفتاب جای دگر

“کمال” حسن طبیعت همین که مرا

برون ز دیدن روی تو نیست رای دگر

 

اشعار عاشقانه کمال خجندی

 

شعر سوم:

زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سر است
 
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگر است
 
زاهدا دعوت مکن ما را به فردوس برین
 
کآستان همت صاحبدلان زآن برترست
 
گر براند ، از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
 
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست
 
می به روی گلرخان خوردن خوشست اما چه سود
 
این سعادت زاهدان شهر ما را کمترست
 
ما به رندی در بساط قرب رفتیم و هنوز
 
همچنان پیر ملامتگر بپای منبرست
 
چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من
 
خرقه کردم رهن مستان و سخن در دفترست
 
داشت آن سودا که سر در پایت اندازد ((کمال))
 
سرنهاد و همچنانش این تمنا در سر است
 

شعر چهارم:

عشق حالی است که جبریل بر آن نیست امین

صاحب حال شناسد سخن اهل یقین

جرعه‌ای بر سر خاک از می عشق افشاندند

عرش و کرسی همه بر خاک نهادند جبین

اهل فتوی که فرورفته کلک و ورقند
 
مشرکانند که اقرار ندارند به دین
 
مفلس عشق ندارد هوس منصب و جاه

خاک این راه به از مملکت روی زمین

شب قرب است مرو ای دل حق دیده به خواب

که سر زنده دلان حیف بود بر بالین

ای که روشن نشدت حال دل سوختگان

همچو شمع از سر جان خیز و بر آتش بنشین

 

newsQrCode
برچسب ها: شعر ادبیات هنر
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها