به گزارش
جام جم آنلاین به نقل از خبرگزاری تسنیم، مرتضی حسینپور شلمانی، روز 30 شهریور 1364 در روستای شلمانِ لنگرود به دنیا آمد. در دانشکده امام علی(ع) نیروی قدس سپاه پاسداران به تحصیل پرداخت.
اولین تجربیات جهادی مرتضی حسینپور در همان سالهای تحصیل در دانشکده با حضور در مرزهای غربی کشور در استان ایلام اتفاق افتاد. او نام جهادیِ «حسین قمی» را برای خود برگزید. مرتضی حسینپور پاییز سال 1392 برای اولینبار عازم سوریه شد. اولین جبهه حضور او منطقه «سیده زینب» در ریف جنوبی دمشق بود. سپس، مسئولیت پدافند سامرا را بر عهده گرفت. حسینپور از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی بیجی و عملیات آزادسازی جاده بلد، اسحاقی، سامرا، الدور، علم، تکریت، بیجی و ارتفاعات مکحول در عراق بود.
سال 1394 دوباره به سوریه رفت و در عملیات آزادسازی حلب و مناطق اطراف آن مشارکت کرد. مرتضی حسین پور دی 1395 پس از محمد جنتی فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون را برعهده گرفت. وی پیش از آن فرمانده اطلاعات این قرارگاه بود. نیروهای داعش، با پشتیبانی اطلاعاتی نیروهای آمریکایی، روز دوشنبه 16 مرداد 1396 حمله سنگینی را به مقر اصلی کتائب سیدالشهدا و دو مقر تاکتیکی شروع کردند. تصمیمات فرمانده عملیات حیدریون موجب دفع حمله داعش و حفظ پایگاهها شد. اصابت ترکش نارنجک به مرتضی حسینپور حین فرماندهی نیروها، موجب زخمی شدنش شد. او پس از عقبنشینی نیروهای داعشی به بیمارستان صحرایی منتقل شد، اما به دلیل خونریزی شدید و ورود خون به ریهاش به شهادت رسید.
فرماندهی حضرت زینب(س)
دورهای بود که شرایط منطقه خیلی بحرانی و حساس شده بود. مرتضی مدام در ماموریت بود و نتوانسته بود حدود شش ماه به مرخصی برود. تنظیم کردیم چهار پنج روزی همسرش بیاید اینجا همدیگر را ببینند. بگذریم که در این مدت هم مدام با موبایلش درحال هندلینگ برنامهها بود. همان شب با او تماس گرفتند که موردی پیش آمده و مرتضی باید بیاید. هرکس دیگری بود اصلا گوشیاش را خاموش میکرد. جالب اینجا بود که مرتضی خیلی راحت با همسرش صحبت کرده بود و راضیاش کرده بود. به یکی از دوستان سپرده بود که همین امشب
خانم من را ببرید فرودگاه برگردد ایران. حتی برای بردن همسرش به فرودگاه هم وقت نداشت.
همسر شهید میگوید: هیچ وقت درباره اینکه کجا مأموریت میرود و چه مسئولیتی دارد، برایم حرف نمیزد. هیچ کس حتی خانوادهاش هم نمیدانست مرتضی فرمانده است. من که از این طرف و آن طرف چیزهایی در مورد فرماندهیاش شنیده بودم، پرسیدم: «مرتضی تو آنجا فرمانده هستی؟» مرتضی جواب داد: «نه کی گفته؟ فرمانده همه ما آنجا حضرت زینبِ سـلام الله علیها است.»
وقتی پیکر مطهرش را دیدم شوکه شدم
اولین باری که بعد از عروسی مجروح شد، گلوله تک تیرانداز به شکمش خورده بود و چند انگشت پایینتر از ناف شکاف عمیقی ایجاد کرده بود. خوب به یاد دارم مرتضی گفت: «آن لحظه که تیر خوردم و افتادم، حس کردم شهید شدم. چشمهایم را بستم.» گفتم: «مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه میشود؟» گفت: «چرا گفتم اما بعد گفتم خدایی که فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتین را گفتم.» وقتی ناراحت میشدم، میگفت :«من برای شهادت نمیروم اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من که نمیگویم نه!»
هر وقت مرخصی میآمد، آن قدر لاغر و ضعیف بود که من همیشه میگفتم: «چرا چیزی نمیخوری؟ چرا این قدر ضعیف و لاغر شدی؟» میگفت: «تازه چون میخواستم بیایم یکی دو روز استراحت کردم و کمی چاق شدم.» آخرین باری که به مرخصی آمد خیلی ضعیف شده بود. به خاطر کارهای ستاد، مدت اقامتشان 22 روز طول کشید و پیش خانواده بود. طوری بود که اوایل معدهاش چیزی قبول نمیکرد. در این 22 روز کمی جان گرفت.
بعد از رفتنش که دقیقاً 8 روز بعد از رفتن شهادت نصیبش شد، وقتی پیکر مطهرش را دیدم شوکه شدم که خدای من چقدر همسرم لاغر و صورتش آب شده است. اصلاً باورم نمیشد. بعدها فهمیدم طبق گفته همرزمانش همیشه روزه بود. حتی در روز شهادتش. کارهایش همیشه برای رضای خدا بود و خداوند متعال دستمزدش را به صورت شیرین و کامل پرداخت.
عاشقانه محو آقا میشد
وقتی تصویرمقام معظم رهبری را میدید، انگار پدرش را دیده است. آن قدر عاشقانه محو تصویر حضرت آقا میشد که بعد از دقایقی به او میگفتم: «من هم هستم ها...». بعد از اولین جانبازی یکبار به دیدار حضرت آقا مشرف شده بود. خودش برایم تعریف میکرد که: «وقتی حضرت آقا را از نزدیک دیدم، فکر کردم دیگر هیچ چیز توی دنیا نمیخواهم. اصلاً همه چیز برایم تمام بود. همه زیباییهای دنیا را یک جا دیدم.»
همیشه در فکر اصلاح خودش بود. خیلی وقتها از من میپرسید: «فاطمه من چه اخلاق بدی دارم؟» من هم سنگ تمام میگذاشتم و بدون تعارف جوابش را میدادم. از آن لحظه به بعد دیگر آن اخلاق در مرتضی دیده نمیشد. مرتضی میگفت: «من باید به جایی برسم که خدا من را با انگشت نشان بدهد و بگوید این مرتضی که میبینید من عاشقش شدهام و خونبهاش را با شهادت دادم.»
با هم شهید بشویم و آن دنیا با هم زندگی کنیم
یکبار که به حرم حضرت زینب(س) مشرف شده بودیم، مرتضی رو به حرم مطهر کرد؛ حضرت زهرا(س) را مخاطب قرار داد و گفت: «خانم جان، من و همسرم سه سال است که به خاطر شما و فرزندان شما آوارهایم. من توی این کشورها، همسرم در خانه پدر و مادرهایمان. همسرم نمیداند که زندگی با همسر زیر یک سقف یعنی چه؟ انشاءالله با هم شهید بشویم و برویم آن دنیا با هم زندگی کنیم.» دستهایم را گرفته بود. مرتضی همیشه دستهای داغی داشت. اما آنجا دستانش یخ یخ شده بود. دستم را گرفت رو به حرم و گفت: «حضرت زهرا(س) از ما راضی باش. بیش از این در توانمان نیست.»
هیچ وقت از مرتضی نشنیدم که غیبت کسی را بکند. حتی دوست نداشت اطرافیانش هم پشت سر کسی صحبت کنند. اگر کسی جلوی او از کسی بد میگفت با خنده و شوخی بحث را عوض میکرد. حتی دوست نداشت در مورد کسانی که در حقش ظلم کرده بودند هم بدگویی شود. بار غصهها و مشکلات را به تنهایی بردوش میکشید اما درباره کسی بدگویی نمیکرد.
از آموزش جوانان عراقی برای جنگیدن با آمریکا میگفت
همرزمانش تعریف میکنند: بعد از اینکه آمریکا عراق را اشغال کرد، حسین مدام از آموزش جوانان عراقی برای جنگیدن با آمریکا میگفت. آن موقع اگر اشتباه نکنم خودش هنوز در دانشکده در حال آموزش بود. یکبار درباره نحوه عمل بمبهای کنار جادهای توضیح داد. آن اوایل در عراق از این بمب برای زدن تانکها و خودروهای نظامی آمریکا استفاده میشد. کلیپهای زیادی هم از لحظه انفجار این بمبها و از بین رفتن ادوات آمریکاییها داشت که با هم تماشا کردیم. اما هر چه اصرار کردم از هیچ کدام اجازه کپی نداد. صحنههای هدف قرار گرفتن خودروهای آمریکایی و نفراتشان در حین تردد، خیلی تأثیرگذار بود.
شرایط عراق بسیار بحرانی بود .داعش تا مرزهای بغداد پیش آمده بود و شاید خیلی از کسانی که بدبینتر بودند، تجزیه دولت عراق را حتمی میدانستند. با درخواست کتبی دولت عراق، ایران درهای پشتیبانی و مستشاریاش را به روی نیروهای مقاومت عراق باز کرد. تاریخ سازترین شب عراق آن شبی بود که حاج قاسم با تعدادی از نیروهای ایرانی خود از جمله حسین قمی و گروههای جهادی عراقی شروع به مقابله با داعش و عقب راندن آنها تا سامرا کرد و حیطه بغداد را کاملا امن کرد. حسین فرمانده پدافند سامرا شد و با طرحهای بسیار هوشمندانهاش محاصره سامرا و حرمین عسکریین شکسته شد.
تا فکر شهادت از مخت بیرون نرود، نمیگذارم جلو بروی
شهید مهدی نوروزی از نیروهای مرتضی بود. به مهدی لقب شیر سامرا را داده بودند. به حق هم این لقب برازندهاش بود. مرتضی میگفت: "مهدی خیلی شوق شهادت داشت. من او را چند دقیقهای در یک اتاق حبس کردم و به مهدی گفتم: «تا فکر شهادت از مخت بیرون نرود، نمیگذارم جلو بروی.»" به شهید نوروزی گفته بود هر فرماندهی 10 تا نیرو مثل تو داشته باشد، فاتح آن میدان است. شهید نوروزی شجاعت بینظیری داشت. مرتضی قبل از عملیات به بچهها میگفت خدمت کنید، بجنگید نه اینکه فقط به فکر شهادت باشید. به فکر دفاع و انتقام باشید.
اگر یک ساعت دیرتر رسیده بودیم، حرم را باخاک یکسان میکردند
فرمانده و مجری عملیات شکست حصر سامرا بود. این عملیات را چنان دقیق و هوشمندانه طرحریزی کرده بود که نتیجه هم داد و آنقدر حماسه و رشادت از خود نشان داد که نیروهای عراقی به او لقب "اسدالسامرا" هم دادند . خودِ مرتضی در این باره میگوید :«اگر یک ساعت دیرتر رسیده بودیم، حرم را باخاک یکسان میکردند.» میگفت: «تاوقتی حرم را با خمپاره میزنند، سنگرم در حرم است.» سنگرش همانجا بود. همانجا چسبیده سرش را به ضریح میگذاشت و میخوابید. همانجا زندگی میکرد، میجنگید و همه کارش آنجا بود. به حق باید او را از اصلیترین عوامل عقب زدگی تکفیریها از اطراف حرم امامین عسکریین دانست.
بجاست که سیمای جمهوری اسلامی برنامه و فیلمی از زندگی و رشادتهای این فرمانده جوان تهیه کند و او را که فدای دین و میهن شده به مردم بشناساند شاید ما هم درسی بگیریم.