حوصله هیچکس را نداشت و تا آنجا که میتوانست سعی میکرد با کسی از فامیلهایش رودررو نشود. بهاره تازه کارش را از دست دادهبود و ساعتها در تنهایی خودش به روزهایی فکر میکرد که باید در خانه میماند و هیچ درآمدی هم نداشت.
تنها که میشد، مدام به دعوا و مشاجرهاش با کارفرمایش فکر میکرد که او را از کار اخراج کردهبود. در ذهنش با او بگومگو میکرد و جوابش را میداد. با اینکه میدانست کارفرمایش درست میگوید، اما بازهم حق را به خودش میداد. انتظار داشت کارفرمایش با همین شرایط دوباره از او دعوت به کار کند. روزها به تلفن خیره میماند تا بلکه کارفرمایش تماس بگیرد و دوباره از او دعوت به کار کند. تا صدای تلفن همراهش بلند میشد، به سمت آن خیز برمیداشت، اما تا شماره را میدید، دست و دلش سرد میشد.
بهاره به تنها چیزی که فکر میکرد، کارش بود. او به کار و درآمدش احتیاج داشت. دو ماه از اخراجش گذشته بود، اما هنوز تماسی از طرف کارفرمایش با او گرفتهنشدهبود. مدام از یکی از دوستانش در مورد شرکت میپرسید تا بداند چهکسی را بهجای او آوردهاند. با اینکه کسی بهجایش نیامده و میزش هنوز خالی ماندهبود، اما نمیتوانست کینه کارفرما را از دلش بیرونکند: «او باید با من تماس میگرفت.
میدانست بیکارم و به درآمد مالی نیاز دارم. شاید اشتباه از من بود و نباید بحث میکردم و باید کارم را انجام میدادم، اما بهتر بود با من تماس میگرفت، ولی وقتی دیدم اهمیتی به بودن یا نبودنم در شرکت نمیدهد، تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم.»
بهاره در آتش انتقام میسوخت و میخواست هرطور شده انتقام بیکارشدنش را از او بگیرد. از مدتها پیش کارفرمایش، گروهی در یکی از شبکههای مجازی درست کرده بود که در آن، کارمندان مسائل مربوط به شرکت را مطرح و رتقوفتق میکردند. دخترجوان هم با سوءاستفاده از این فرصت، شروع به طرح و نشر مطالب و تهمت و افترا علیه او کرده و سپس گروه را بهسرعت ترک کرد.خیلی طول نکشید که این تهمتها به گوش کارفرمای بهاره رسید و او را بهشدت آشفته کرد. کمکم تمام کارمندان و حتی خدماتیها هم از این تهمتها باخبر شدند. کارفرما بهدنبال گوینده تهمتها بود، اما هر چه گشت نتوانست او را پیدا کند و بنابراین به پلیس فتا رفت و طرح شکایت کرد.
ضمیمه تپش روزنامه جام جم