در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
وقتی فقط صدای جیغ دخترم را می شنیدم من پیشنهاد می کنم هر کسی دلش می خواهد بفهمد کسانی که آن موقع دستگیر می شدند و زنده از زندان های ساواک بیرون می آمدند چقدر می توانسته اند مقاومت داشته باشند ، 2 روز وقت بگذارند و بیایند موزه عبرت را در تهران بازدید کنند. من فکر می کنم دیدن این موزه خالی از تنبه نباشد. سلول ها و سرمای کشنده آنها که حتی تابستان هم آدم استخوان درد می گرفت. من هنوز هم وقتی یادم می افتد تنم از سرما می لرزد. در این سلول ها چنان صداگذاری کرده بودند که صدای ناله های افرادی را که شکنجه می کردند در سلولها می پیچید که بسیار دردناک بود. ناله های یک دختربچه یا پسربچه شنیده می شد ، ولی نمی شد به آنها دلداری داد. دخترم را آوردند آنجا. یک شعری را از رادیو بغداد در دفترش نوشته بود که آن را روزها در مدرسه با همکلاسی هایش می خواند. به خاطر این دفتر و از طرفی هم به دلیل این که تن خودم جای سالمی برای شکنجه کردن نداشت و بدنم عفونت کرده بود و بوی خیلی بدی می داد ، دخترم را آوردند آنجا و او را شکنجه می کردند که من فقط صدای جیغ ها و التماس های او را می شنیدم. پس از چند روزی که این شکنجه ها را انجام می دادند و 4 بعد از نیمه شب صدای زنجیر بند را شنیدم. وقتی زنجیر بند باز شد از لای دریچه سلول نگاه کردم دیدم دو تا سرباز زیر بغل این بچه را گرفته اند و وسط راهرو انداختند که هر چه با سطل آب روی صورتش می ریختند به هوش نمی آمد. من هم با مشت به در می کوبیدم. صدای فریادهای من خیلی توی راهرو پیچیده بود. آیت الله ربانی شیرازی (رضوان الله تعالی علیه) توی بند ما بود که صدای فریادهای من را می شنید ، شروع کردند با یک صوت قشنگی آیه «واستعینوا بالصبر والصلوه و انها لکبیره الا علی الخاشعین» خواندند. من مقداری آرامش یافتم. احساس کردم دارم کار خطایی انجام می دهم. استغفار کردم. قدری به خودم آمدم. حالم کمی خوب شده بود کمی یک پتوی سربازی آوردند و دخترم را در آن گذاشتند و بردند. فکر کردم تمام کرده و از دنیا رفته است. شکر خدا را کردم که دیگر به دست این دژخیمان شکنجه نمی شود و دیگر کارهای خائنانه اینها را نباید تحمل کند ؛ ولی پس از 16 روز یک شب در سلول باز شد و یک نفر را داخل انداختند که دیدم دخترم رضوانه است بغلش کردم و در گوشش گفتم که چیزی نگو ، چون ممکن است اینجاها میکروفن کار گذاشته باشند و مشکل ایجاد شود. فقط در گوشم بگو کجا بودی؛ دستهایش را نشانم داد که روی مچ جفت دست این دختربچه سیزده چهارده ساله جای دستبندها دیده می شد ، دستبندهایی که با آن به تخت بیمارستان ارتش بسته شده بود. بسختی نفس می کشید ، البته هنوز هم که بیش از 30 سال از آن زمان می گذرد با این که قلبش عمل شده و دریچه گذاشته اند گاهی اوقات اصلا صوت ندارد و نمی تواند حرف بزند وقتی هم سالم است صدایش لرزش دارد |
هنوز هم به یاد سلول ها و آن سرما و آن شکنجه ها که می افتم تمام تنم می لرزد |
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم