برج ناز، تجربهای جدید نسبت به کارهای قبلی شماست، حداقل برای مخاطب. این که داستان در زمان حال بگذرد و تاریخ از طریق گفتگوی آدمها بازگو شود، تجربهای تازه است که در کارهای قبلی شما اینچنین نبود. آیا در برخورد با مخاطبان چنین بحثی با شما در میان گذاشته شد؟ آیا در تجربه نویسندگی شما تفاوت مهمی در پرداختن به آن نسبت به کارهای دیگر که داستانشان در زمان گذشته اتفاق میافتاده، بهوجود آمده یا نه؟
درباره برج ناز باید عرض کنم که محور اصلی داستان، آدمها هستند. برعکس برج قحطی که محوریت اصلی کار، یکشهر بود و آدمها بهانه بودند برای روایت داستانها یا مرور سرنوشت پر از قصه و داستان یکشهر از اقلیم کویر مرکزی ایران. واقعیت، دوست داشتم بهنحوی از حوادث صرفا تاریخی با رخدادهایی که در گذشتههای بعید اتفاق افتاده، قدری فاصله بگیرم. «برج ناز» کوششی است برای کسب یکتجربه جدید. در خصوص مخاطبان هم بله، شخصی مثل آقای داود غفارزادگان که البته ایشان برای من جنبه کارشناس و استاد را دارند، بعد از دیدن چندداستان کوتاه به من گفت: «خیلی رفتی عقب، زیادی در تاریخ غرق شدی و بهتر است کمی به موضوعها یا شخصیتهای معاصر بپردازی؛ چون مخاطب امروزی بهتر ارتباط برقرار میکند». من این کار را به این نیت شروع کردم که قدری به انسانهای معاصرتر و دغدغههای امروزیشان بپردازم، ولی خوب همینطور که میبینید باز هم تاریخ هست، منتها در حاشیه کار و از زبان برخی شخصیتها یا ضمن خاطرات افراد مرور میشود و درواقع روایت اصلی نیست. البته هنگام نوشتن این کار نیز مدام فکر این که مثل برج قحطی بهتفصیل به شرح حوادث تاریخی بپردازم مرا وسوسه میکرد، ولی خوب با خودم شرط کرده بودم تا سرحد امکان فقط گریزهایی به تاریخ بزنم؛ آن هم کوتاه.
از جهات زیادی میشود به برج ناز نگاه کرد، ولی آنچه که توجه من را جلب کرده، طراحی یکخانواده خاص است. این خانواده، ویژگیهای زیادی دارد که میتواند معرف چندنسل از طبقه متوسط بخشی از ایران مرکزی باشد. پدری که کارخانهدار است و پسرانش هم هرکدام از وجهی جزء طبقه متوسط محسوب میشوند؛ یکی از وجه اقتصادی و دیگری فرهنگی. شاید بشود گفت این رمان بخشی از طبقه متوسط ما را، لااقل در برخی از شهرستانهای مهم، زیر ذرهبین برده و در تاریخ به دنبال ویژگیها و مسائل اساسی آن میگردد. آیا شما به کلیت این خانواده نظر داشتید یا شخصیت اصلی برایتان مهم بود و بقیه شخصیتهای خانواده کمکم و به اقتضائاتی پیدا شدند؟
در بسیاری شهرهای کوچک که همچنان سنتهای گذشته حاکم است، کماکان چیزی بهعنوان فردگرایی شکل نگرفته یا اساسا یکعضو خانواده نمیتواند جدای از دیگران و بیاعتنا به بقیه افراد زندگی کند. در برج ناز، شخصیت اصلی تلاش میکند برای خودش زندگی کند، ولی جامعه سنتی و بسته چنین اجازهای به وی نمیدهد. میبینیم که او برای شخصیترین حالات و روحیات خود باید به دیگران پاسخ بدهد. این درهمتنیدگی اعضای فامیل و خانوادههای سنتی هنوز در بسیاری شهرها هست. شاید در تهران و برخی شهرهای بزرگ، فردگرایی به معنای جدیدش شکل گرفته باشد، اما جاهای دیگر فرد جدای از خانواده هویتی ندارد، هرچند که این فرد تحصیلکرده و از طبقه متوسط باشد. در برج ناز هم شاهدیم که راوی اصلی، فارغ از بقیه افراد فامیل یا حتی کسانی که با ایشان صرفا دوست یا بچهمحل است، هویتی ندارد. داستانهای دیگران بهنوعی به او مربوط میشود. در این داستان شخصیتی مثل دایی داریم که سالها پیش مرده و اساسا راوی او را ندیده، اما این دایی غائب در زندگی شخص راوی تأثیرهای فراوانی داشته، حتی مرگ او بهنوعی در زندگی راوی تأثیرگذار بوده همچنان که خاطراتش هم هنوز تأثیرگذار است. برج ناز، بنا ندارد کسی را زیر ذرهبین بگذارد و اصلا قصد واکاوی نیست. چیزهایی هم که روایت میشود، ریشه در سنتهای حاکم بر این جامعه دارد. جامعهای که هنوز نتوانسته خود را از گذشتهها رها کند، حتی شاید در پی آن هم نباشد؛ چون که در آن فضا بهتر نفس میکشد. اصلا نشخوارکردن خاطرات گذشته، واگویهکردن حرفهایی که بارها و بارها تکرار شده و حاکمیت یکجور روحیه گلهمندی از زندگی، بهنوعی عادت یا حتی سرگرمی برای بسیاری آدمها در این جوامع تبدیل شده است؛ چون که آیندهای پیش روی خود نمیبینند.
در این هیاهوی تخریب که هرسر سودایی به دنبال آن است، اعتراض راوی به چیست؟ آیا او همانند روشنفکرانی که اصل کار روشنفکر را نقادی میدانند، برخوردی انتقادی با آن دارد و میخواهد به راهی دیگر برود؟
راوی شاید انسانی باشد که از یکدوره آرمانگرایانه عبور کرده و حالا در شرایطی که آرزوهای دور و دراز ندارد، تنها در پی محیطی دنج و آرام برای داشتن یکزندگی کوچک میگردد که البته جامعهای چنین سنتی به وی اجازه نمیدهد تا به آسانی به آن دست پیدا کند. ازدواج او خیلی خاص نیست؛ یعنی در شهرهایی که اقلیتهای مذهبی به رسمیت شناخته شدهاند، چندان عجبیب نیست. نکته اساسی، قدرت عجیب و زیاد از حد عرف در محیطهای کوچک است که متأسفانه در اکثر مواقع این قدرت حتی از قدرت شرع و قانون هم بیشتر است و اشخاص را در چنبره خود اسیر میکند. در چنین محیطهایی شخص هرروز و دائم توسط افراد قضاوت میشود و متأسفانه نمیتواند نسبت به این قضاوتها بیتفاوت باشد؛ چرا که بیتفاوتی هزینههای سنگینی برایش دارد. ازدواج جدید راوی بهنوعی او را با گذشته تاریخی خودش و حتی شهر و مردمانش پیوند میدهد و این میتواند آرامشبخش باشد. ضمن اینکه شخص راوی در پی شروعی تازه نیست. ازدواج مجدد او هم نوعی ادامه زندگی قبلی است. بهنظرم راوی، امید چندانی به یکتحول بزرگ در زندگی خود ندارد و تنها بهخاطر پسرش سعی دارد که ادامه بدهد، صرفا همین. اصلا هم بنای ارائه راهکاری ندارد؛ زیرا بعد از سالها شعاردادن و دنبال حقیقتدویدن حالا مردد است که یکالگوی سنتی مثل پدرش موفق بوده یا خود او که اینچنین دچار سردرگمی است.
آیا برج ناز به همان میزان که طبقه متوسط را زیر ذرهبین برده، به شهر هم نظر داشته یا اینکه فقط خواسته از منظری خاص به شهر جدید ما نگاهی بیندازد؟ به عبارت روشنتر، آیا برج ناز، حامل گفتاری محکم درباره یزد جدید هست یا اینکه صرفا پردهای است برای نمایش گوشهای از شهر و به سرنوشت شهر، توجه ویژهای ندارد؟
همانطور که گفتم برج ناز بیشتر داستان آدمهاست و شهر اینجا به شخصیتی حاشیهای تبدیل شده است. برعکس برج قحطی که شخصیت اصلی خود شهر است. برج قحطی، فضاهایی بکرتر از یکشهر در کویر مرکزی ایران روایت میکند. درحالیکه در برج ناز، تکنولوژی با سرعت در حال برهمزدن سنتهای باقیمانده از گذشته است. طلاق که امری مذموم بوده، در یکخانواده سنتی هم رخ میدهد. برادری که هیچعلاقهای به حفظ نسل و تبار خود ندارد. مهندسهای چینی که برای ساختن برج و رستوران گردان وارد شهر شدهاند یا حتی سگکشی. در گذشتهای نهچندان دور، موقوفاتی برای رسیدگی و نگهداری از سگهای شل و کور یا حتی غذادادن به پرندگان در زمستانها بوده، اما حالا شهرداری بودجه اختصاص میدهد برای سگ کشی. ذکر یکنکته هم ضروری است، برخی شهرهای ایران اصلا مهاجران افغانستانی را راه نمیدهند. حتی نسبت به ایشان روحیات نژادپرستانه بروز میدهند، اما چنانکه در این داستان هم میبینیم، در مناطق مرکزی ایران چنین برخوردهای بدی دیده نمیشود.
محمد قائمخانی / داستاننویس