توی اینترنت مجموعه ویدئوهایی یافتهبودند از بومیهای جنگلهای استوایی شرق آسیا که تقریبا با دستخالی و استفاده از مصالح طبیعی، بناهای زیبا و پیچیده و محکم و قابل استفاده میسازند.
روند کار و اینکه خالی از پیچیدگیهای فناوریهای مدرن است و میتوانند راحت بفهمندش، چنان جذبشان کرده بود که هر روز سر ناهار، حداقل یک ویدئو از این مجموعه را پخش میکردند که من هم همراهشان ببینم.
میان قاشقهای غذا که به دهان میگذاشتند، شگفتی و حیرتی خوشایند هم از چهرههایشان میبارید.
در حین این که مرد کوچکاندام جوان در ویدئو، با ابزاری ساده پلههایی که ساخته بود را تراش میداد، پسرک با حیرت و احترامی عمیق گفت: آدم اگه یه کاری رو اینطوری بلد باشه انجام بده، تا آخر عمر نیازی به کسی نداره.
اینجا بود که خندیدم و گفتم: منم قالیبافی میکردم.
و پسرک چشمدوخته به صفحه تلویزیون گفت: هیس مامان! الان نمیخواد بگی! بعدا بگو!
مرد جوان داشت پنجرهای را در دل دیواری نازک که از خاک سفت زمین تراشیده بود، شکل میداد و هرلحظه ممکن بود دیوار کلا بشکند و حاصل کل زحماتش بهباد برود.
بالاخره موفق شد و بنای یکپارچهاش را ساخت و ویدئو و ناهار ما تمام شد و...
دخترک که ظرفهای نهار را میبرد که بگذارد توی آشپزخانه پرسید: راستی مامان چی گفتی وسط برنامه؟ قالیبافی میکردی؟ چرا؟
گفتم: مادربزرگم یه کتاب پر از نقاشی از یه دستفروش خریده بود. دادش به من که میدونست هیچ کتابی رو نخونده نمیگذارم.
اسم کتاب یادم نیست. فقط یادمه افسانههای قدیمی رو با لحن حکایت توش جمع کرده بودن.
یکیش خیلی برای من جالب بود. دختر یه پادشاه بود که پدرش بهزور مجبورش کرده بود از یه پیرزن پارچهبافی یاد بگیره. دخترک سالها زیر دست پیرزن، پارچهبافی رو خیلی خوب و اعلا یاد گرفت. ولی تمام مدت شاکی و ناراضی بود که اون دختر پادشاهه. بهترین پارچهها از چین و ماچین براش میاد. چرا باید پارچهبافی یاد بگیره؟
پدرش بهش میگفت تو یه چیزی لازم داری که مال خودت باشه و کسی نتونه ازت بگیره. ممکنه تو تا آخر عمرت دختر پادشاه نمونی، اما همیشه یه پارچهباف خوب باقی میمونی.
تا اینکه دخترک توی یک جنگ، اسیر دشمن پدرش میشه و اون حاکم که اونو اسیر کرده بوده، نمیدونسته دختر پادشاهو گرفته. پادشاه هم سالها دنبال دخترش میگشت و نمیدونست کجاست.
دخترک اما به حاکم پیشنهاد کرد در ازای آزادیش، یه پارچه اعلا براش ببافه که با فروشش به پادشاه، پولدار بشه.
دخترک سالها وقت گذاشت و توی نقشه پارچه پیام رمزی برای پدرش بافت.
وقتی حاکم پارچه رو برد پیش پادشاه، پادشاه فهمید که اون پارچه رو دخترش فرستاده و...
پسرک حرفم را قطع کرد: آخرشم حتما اون پادشاه لشگر کشید و حاکم و مردمش رو از دم تیغ گذروند و... اینام همهش خون و خونریزی دوست داشتن. آدم اعصابش خرد میشه!
گفتم: آره دیگه. قدیمی بودن خب. کار دیگه بلد نبودن که.
دخترک گفت: حالا چه ربطی به قالیبافی داشت؟
گفتم: خب من خیلی خوشم اومد از ایده پادشاه. همون سال مامان خواهر دوست خاله، توی پارکینگ خونهشون برای دوستای دخترش کلاس قالیبافی گذاشت. من و خاله هر روز تابستون میرفتیم کلاس. سه سانت فرش بافتیم! من دیگه رسما توی ذهنم دختر پادشاه بودم که داشت پیام رمزی توی نقشه قالی میبافت.
دخترک ریسه رفت از خنده: مامان! چقدر خیالباف بودیها! فکر کن آقاجون میاومد از روی نقشه قالی نجاتت میداد!
هر دو از تصور پدربزرگشان در نقش پادشاه ریسه رفتند از خنده.
بعد پسرک گفت: ولی آخرشم اون پارچه اعلا بهتنهایی بهدرد دختره نخوردها! بازم دخترپادشاه بودنش باعث نجاتش شد.
سمیهسادات حسینی / نویسنده