در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
جهان داستانی مرادی کرمانی
مرادی کرمانی در روستایی به نام سیرچ به دنیا آمده؛ روستایی که میان یک دره در استان کرمان قرار دارد و نویسنده در کتاب «شما که غریبه نیستید» دربارهاش نوشته است. او در این روستا تا 13 سالگیاش هیچ خودرویی را ندیده و آنطور که روایت کرده، شبها وقتی روی پشتبام میخوابیده آتشی را در کوههای اطراف میدیده و میگفته آنچه میبیند آتش چوپانهاست که دور آن نشستهاند و دارند برای هم قصه و خاطره تعریف میکنند.
او میگوید: فکر میکردم این چوپانها هیچ گرفتاری دیگری ندارند که دور آتش مینشینند و برای هم قصه تعریف میکنند. بعد خودم درباره آنها قصه میساختم. همیشه این ذهن قصهساز را داشتم. خاطرم هست اگر پدربزرگم قصهای تعریف میکرد و نصفهکاره میماند باقی را خودم میساختم. من همیشه با قصهها زندگی کردهام.
همان زمان که دل میداده به روشنی آتشی میان کوهها و دلش میخواسته، قصههای چوپانها را بداند، فکرش را هم نمیکرده، روزی داستان نویس شود. چرا؟ چون هیچ نویسندهای را ندیده بود و تنها آدم باسواد دوروبرش عمویش بوده که میتوانسته نامه بنویسد، اما نویسنده شده، نویسندهای که گفتیم میشود با روایتها و کلمههایش شیرینتر و عمیقتر نفس کشید.
روایت مرادی کرمانی در داستانهایش، روایت واقعی زندگی است. او هیچ وقت پی جریانهای روشنفکری را نگرفته و هرگز هم به سیاست نزدیک نشده است. نه روشنفکر شده و نه سیاسی و خودش میگوید آدم سادهای است، اما میشود گفت او گنج است، یکی از معدود آدمهایی که درگیر هیچ جریان جانبی نمیشود و خودش میماند؛ خود خودش.
او و آدمهایش
مرادی کرمانی، نویسنده خاصی است. در داستانهایش هرگز از انتقام خبری نیست. آدمهایش بد نیستند، آدم خوب هم نیستند. آدمهایی معمولی از زندگیهای معمولی و واقعی بیرون میآیند و روایت میکنند. روایتهای دردها و رنجهایشان که ابدا هم اگزجره نمیشوند و همانگونه که هستند، روایت میشود.
قهرمانهایی که اغلب نوجوان هستند و بار تلخیهای داستان را به دوش میکشند، اما کم نمیآورند و ادامه میدهند. هر چند مرادی کرمانی هرگز سیاسی نشده، هرگز روشنفکر نشده، اما داستانهای سادهاش آدمهایی را روایت میکند که با تلخیهای زمانه و فقر و تنگدستی روبهرو هستند و البته نکته بسیار مهم اینکه در روایت آنها دچار شعارزدگیهای معمول اغلب نویسندگان نمیشود. او هر چند سیاسی نیست و از سیاست حرف نمیزند، اما داستانهایش آیینهای است که میتوان در آن بخش عمدهای از کمبودها و دغدغههای مردم زمانهاش را مشاهده کرد .
چگونه نوشتن و از چه نوشتن
همانطور که گفتیم مرادی کرمانی سوژههایی ساده از جهان اطرافش را پیدا کرده و به آنها پر و بال داستانی میدهد. او میتواند کودکی فراموششده در یک روستا را با شخصیتپردازی درست و بجا چنان بیافریند که به یکی از شخصیتهای آشنا و ماندگار خواننده بدل شود.
این هفته میرویم سراغ داستان «ابراهیم» که در مجموعه داستانهای صوتی زیر نور شمع هم منتشر شده و مهدی پاکدل، بازیگر سینما و تئاتر خوانش بسیار خوبی از آن ارائه کرده است. این کتاب صوتی دربردارنده داستانهایی صوتی از دو مجموعه پلوخورش و لبخند انار است و توانایی نویسنده در روایت داستان مد نظرش را نشان میدهد.
اگر داستان را بشنوید یا بخوانید ابتدا به نظرتان ساده میآید، اما واقعیت این است که این داستان از همان سادههای حسابی پیچیده است. ماجرای داستان، بچههایی هستند که همراه با معلم خود به باغ پرندگان میروند و ابراهیم درگیریهای کودکانه و فلسفی با حضور پرندگان و نوع زندگیشان در این محیط پیدا میکند.
داستان با دیالوگ آغاز میشود:
«شما از کدوم مدرسه اومدین؟»
«مدرسه راهنمایی مولوی.»
«خیلی خوش اومدین. اینجا باغ پرندگانه. پرندهها زندانی نیستن، پرواز میکنن، آواز میخونن، دانه میخورن. آب میخورن. حتی برای اونها لانههایی ساختهایم که درست مثل لانههای خودشون در طبیعته.»
درگیریهای ابراهیم از همین جا آغاز میشود و خیلی زود وارد چالشهای به ظاهر نوجوانانه شخصیت داستان میشویم. چالشهایی که در هر سن و سالی و شاید تا آخر عمر با ما میمانند:
«آنجا... آن تور بزرگ که روی باغشون کشیدید برای چیست؟»
«برای اینکه نروند گم و گور بشوند و کسی آنها را بگیرد. در حقیقت برای حفاظت از اونهاست. در واقع یه قفس خیلی بزرگ برای اینکه فرار نکنن.»
بعد هم متصدی باغ برای بچهها توضیح میدهد که ما این تور را کشیدهایم تا شما پرندگان را از توی قفس نبینید، بلکه خودتان بیایید توی قفس و احساس نزدیکی کنند. ابراهیم یا بهقول معلم مدرسه فضول معرکه سؤالهایش را شروع میکند، چطوری جلوی پرندههای بزرگ و لاشه خور را میگیرید که بقیه پرندهها را نخورند، بعد هم میپرسد اینجا پرندهها فقط میخورند و میچرخند، چاق که شوند سرنوشتشان چه میشود؟ و ماجرا میرسد به بیان اینکه این پرندهها سهم رستورانها خواهند شد و یک غذای خوشمزه! وقتی ذهن بچهها مشغول این اتفاق شده، ابراهیم درباره پرندههای چاپلوسی میپرسد که دانههای بیشتری میخواهند و... .
«تا حالا شده پرندهای بخواد از این قفس بزرگ در بره؟»
«بله. پرندههایی هستند که بلند پرواز و ناآرامند. پرهایشان را قیچی میکنیم که در نروند.»
ابراهیم در همین داستان ساده مرادی کرمانی تمام آنچه را که بر سر پرندگان میآید، میپرسد و چالشهایی را ایجاد میکند؛ شبیه اتفاقاتی که هر انسانی در محیط پیرامون خود با آن روبهرو میشود. بیان دغدغههای پیچیده انسانی در سادهترین روایت و کلمات کار هر کسی نیست. داستان با این عبارت ابراهیم که «زندگی اینجا شبیه زندگی آدماس» به پایان میرسد و ما را با سؤالات متعددی تنها میگذارد.
زینب مرتضاییفرد
روزنامهنگار
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد