در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در میزد. میدویدم توی حیاط. شمعدانیها کنار در حیاط خانه مادربزرگ بودند. از کنار شمعدانیها میگذشتم و میرسیدم به در. داد میزدم: «کیه؟» صدایی زنانه پاسخ میداد: «منم پسرم، در را باز کن.» صدا، صدای منصوره خانم بود. در را که باز میکردم، پشت در میدیدمش. ثریا هم کنارش ایستاده بود. با چشمهای گنگ خیره شده بود به من و آب دهانش از گوشه لبهایش سرازیر شده بود روی چانهاش و امتداد آویزان آب دهانش در هوا تاب میخورد. لباسهایش خاکی بود. کثیف و خاکی. منصورهخانم، ثریا را میفرستاد توی حیاط و خودش پیدخترش میآمد تو. میآمد و مینشست در درگاه اتاق خانه مادربزرگ. مادربزرگ از سماور نفتیاش چای میریخت برای منصورهخانم. منصورهخانم که میآمد توی درگاه اتاق، من میآمدم توی حیاط. کنار شمعدانیها برای خودم بازی میکردم. ماشین کوچک اسباببازیام را روی موزائیکهای خانه میراندم. گلدان یکی از شمعدانیهای کوچک را میدان میکردم. دورش میچرخیدم. بعد بین دو تا گلدان شمعدانی بزرگتر پارک میکردم. پارک که میکردم، توی حیاط میچرخیدم و میدویدم و خسته که میشدم، باز پناه میبردم به شمعدانیهای نزدیک در و مینشستم در سایه دیوار و دوباره ماشینم را برمیداشتم و دور میدان میچرخیدم. هرچه میکردم، توی اتاق نمیرفتم. از ثریا میترسیدم. همیشه بوی جوب و لجن ماسیده ته جوی میداد. همیشه خدا توی کوچه بود. همیشه، جلوی در خانهشان، چهار خانه بالاتر از خانه مادربزرگ، توی خاک و خل میلولید. به کسی کاری نداشت. با خودش حرف میزد. برای خودش قصه میگفت. از آدمها، از همه، همه جز منصوره خانم میترسید. همکلاسیهای دبستانیام که همهشان همسایه و اهل محل بودند، میگفتند ثریا «جنی» است. میگفتند دیوانه است. از ثریا دوری میکردند. توی کوچه که میدیدندش، به سر و کلهاش سنگ میزدند. ثریا به گریه میافتاد و از گلویش صدایی شبیه به زوزه بیرون میآمد. زوزهاش که بلند میشد، منصوره خانم میآمد بیرون خانه و ثریا را میبرد توی حیاط خانهشان. فحشی نثار پسرها میکرد و در را میبست. در را میبست و من همواره، سالها، تا همین دیروز دوست داشتم ببینم در آن خانه، وقتی در بسته میشود،
چه میگذرد.
روزهای سوم ماههای قمری، خانه مادربزرگ مجلس زنانه روضه بود. منصورهخانم میآمد روضه. نیم ساعتی مینشست و اشکی میریخت و میرفت. تنها دقایقی که ثریا تنها در خانه بود، همان دقایقی بود که منصوره خانم توی خانه مادربزرگ بود. شوهرش طلاقش داده بود. پسرش توی جاده کازرون، شاخبهشاخ رفته بود توی شکم یک هجده چرخ که رانندهاش پشت فرمان خوابش برده بود. منصورهخانم تنهایی بار زندگی را به دوش میکشید. بار زندگی را و بار نگهداری از یک دختر عقبافتاده ذهنی را. گاهی وقتها که دلش میگرفت، میآمد پیش مادربزرگ. اما تنها نمیآمد. با ثریا میآمد. با همانی که من از دیدنش میترسیدم. ثریا چاق بود. موهایش پرپشت بود. منصورهخانم روی سرش شرابه رنگ و رورفتهای میبست، جای روسری. موهای پرپشت سیاهش از زیر روسری بیرون میریخت و صورتش را ترسناکتر میکرد. من از ثریا میترسیدم. خیلی میترسیدم. ثریا اما هر بار که پشت در خانه مادربزرگ ایستاده بود و با من چشم در چشم میشد، گنگ و صامت نگاهم میکرد. یکبار آمده بود دم در خانه. منصورهخانم رفته بود نان بخرد و طول کشیده بود که برگردد. غالبا وقتهایی که برای کاری از خانه بیرون میرفت، در را روی ثریا قفل میکرد. آن روز یادش رفته بود. ثریا ترسیده بود. آمده بود دم در خانه. توی خاک و خل نشسته بود منتظر منصورهخانم. منصوره خانم برنگشته بود. ثریا گنگ، آمده بود تا دم در خانه ما. من بلند گفته بودم «کیه؟!» از پشت در صدایی نامفهوم آمده بود: «اَدَ... دَ.. دَ... دُویوی دیدُو» بیهوا در را باز کرده بودم و آن هیبت بزرگ ناهمگون که خودش را خیس کرده بود و پشت در دیده بودم. وحشتزده از کنار شمعدانیها دویده بودم توی حیاط و رو به مادربزرگ ناله کرده بودم: «مادرجان! مادرجان! ثریا پشت در است. تنها!» مادربزرگ آمده بود دم در. ثریا را دیده بود که جلوی در، توی کوچه، ناامید و بیدفاع توی خاک و خل نشسته است. زیر بغلش را گرفته بود و آورده بودش توی خانه. من را فرستاده بود دم خانه منصورهخانم. من دویده بودم تا خانهشان. در خانهشان باز بود. در زده بودم، اما کسی نیامده بود دم در. سر کشیده بودم توی خانه و منصوره خانم را ندیده بودم. دویده بودم و برگشته بودم تا سر کوچه و همانطور که از کنار نانوایی میگذشتم، منصوره خانم را توی صف دیده بودم. گفته بودم که ثریا خانه ماست و گفته بودم که در خانهشان باز است. بعد برگشته بودم خانه.
دیروزترها، توی محله قدیمی مادربزرگ قدم میزدم. از آن محله، یادهایی باقی است. برخی مردهاند، برخی رفتهاند، برخی ماندهاند. منصورهخانم یکی از آنهاست که هنوز آنجاست و هنوز در کمرکش آن خیابان بلند زندگی میکند. دیدمش. پیر شده بود، خیلی پیر. سلامش کردم. پاسخم داد. سراغ ثریا را گرفتم. فکر کردم حالا دیگر باید 40 سالش شده باشد. فکر کردم حتما بین آن موهای انبوه خاکآلود که به شبق میمانست، باید چند لاخ هم سفید شده باشد. از حال ثریا پرسیدم. منصورهخانم به تلخی گریست. ثریا مرده بود. ایست قلبی کرده بود. آن جسم سرگردان در
خاک و خل کوچه مادربزرگ سابقه بیماری قلبی داشت. وا رفتم. لبخند که روییده بود روی لبم، ماسید. بعض آمده را نبلعیدم. گریستم. به حال ثریا که سالها از همکلاسیهای من سنگ خورد، بهحال تنهایی منصوره خانم که حالا دیگر تنها در آن خانه تاریک زندگی میکند. به حال خودم که از آن کبوتر آشفتهحال میترسیدم. بهحال آن کوچه که ثریا را در خود نمیدید و تاب موهای مشکی او بر زمینش ساییده نمیشد.
احسان حسینینسب
نویسنده و روزنامهنگار
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم