سنگینی دستبند را روی دست‌هایش حس می‌کند. با هدایت مأموری که دستش را گرفته سوار خودرو می‌شوند و راه می‌افتند. هوای تهران با ریه‌اش غریبگی می‌کند. شهری که در آن متولد شده و قد کشیده حالا برایش یک مشت خانه و خیابان ناآشناست که بوی دامن مادرش را نمی‌دهد. شاید هم بوی دامن مادرش را فراموش کرده است.
کد خبر: ۱۲۳۳۱۰۲

هنوز خبر دستگیری‌اش را نخوانده بودم. اول رفتم سر میزم که مطلب روزنامه را بنویسم. بعد که دل و دماغم همراه نشد، کز کردم جلوی رایانه بلکه فیلمی از یک فیلمساز موفق و هموطن سر حالم بیاورد.
یک فیلم مستند داستانی از زندگی شخصی‌اش.
انگار بعد از این که حکمی در دادگاه علیه ا‌ش داده شده، این فیلم را ساخته که به جشنواره‌ای در خارج از کشور برساند.
ابتدای فیلم به انگلیسی کلماتی نمایش داده می‌شود که نوشته این فیلم را مخفیانه ساخته‌ام و برای رساندنش به خارج از کشور آن را در یک فلش مموری داخل یک کیک تولد مخفی کرده‌ام و از گیت فرودگاه عبور داده‌ام! با خودم فکر می‌کنم تا به حال پیش نیامده در فرودگاه تهران فلش مموری‌ام را وارسی کنند یا رایانه‌ همرا‌هم را بگردند یا هرگونه حافظه‌ همراهی که در چمدان داشتم.
به بیننده خارجی فکر می‌کنم که چه فکرهایی با خودش می‌کند وقتی این را بخواند.
حال بیننده‌ خارجی بعد از دیدن فیلم حتما دیدن داشت.
در جریان فیلم متوجه این می‌شویم که روز چهارشنبه سوری است.
البته این را من و شمای ایرانی می‌فهمیم.
بیننده‌ خارجی فقط صدای انفجار و تیراندازی و آژیر می‌شنود.
شخصیت فیلم رایانه‌اش را باز می‌کند و می گوید: باز که اینترنت مسدود است! تلفنش را برمی‌دارد و در تماسش می‌گوید: بیا اینجا حضوری صحبت کنیم، پشت تلفن امنیت ندارد! همسرش تماس می‌گیرد و می‌گوید: خیابان‌ها باز شلوغ شده! احتمالا خطوط تلفن را هم باز قطع کنند!... از پنجره به تهران خیره شده بودم و نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم به حال بیننده‌ خارجی که آن مستند را از تهران می‌بیند.
به این فکر می‌کنم من و هر کس که مثل من شغلش تولید محتواست، حالا محتوای صوتی یا تصویری یا مکتوب، نانش از تولید محتوا می‌رسد.
شاید بعضی‌ها بعد از عمری تولید محتوا به این می‌رسند که فروش محتوایشان کافی نیست و برای امرار معاش یا هر چیز دیگری باید شر‌فشان را هم بفروشند. پای میزم می‌روم و خبر دستگیری روح ا... زم را می خوانم.
با خودش فکر می‌کند همین بهتر که شیشه‌ دودی خودرو را پایین نمی‌دهند.
هر چه کمتر هوای غریبه‌ تهران را نفس بکشد، راحت‌تر است.
از کوچه پس کوچه‌های شهر می‌گذرند.
روح ا... کودکی‌اش را می‌بیند که با دمپایی و توپ پلاستیکی و دروازه‌های آجری در کوچه فوتبال بازی می‌کند.
پدرش را می‌بیند که با لباس روحانیت از مسجد می‌رسد .
هر چه می‌کند بوی نان سنگک توی دستش را مثل بوی دامن مادرش به یاد نمی‌آورد.
تهران یک واقعیت است.
مثل هر واقعیت دیگری.
کسی که کارش تولید محتواست باید واقعیت را ببیند و واقعیت را به مخاطبش برساند.
اگر عمدا گوشه‌ای را ببینی و گوشه‌ای را نبینی، یا گوشه‌ای را تغییر دهی و گوشه‌ای را به دروغ اغراق کنی، چیزی که می‌فروشی محتوا نیست، شرف است.
به کوچه‌های کودکی‌اش خیره می‌شود و به تابلوهای سر کوچه‌ها با پس زمینه‌های آبی و اسم‌های سفید و یک کلمه‌ قرمز که هر چه فکر می‌کند یادش نمی‌آید چیست.
مثل بوی دامن مادر و نان سنگک پدرش.
به دستش نگاه می‌کند و فکر می‌کند به این که این دستبند از کی روی دستش سنگینی می‌کند؟ شاید از وقتی که از ایران رفت و تصاویر محو کودکی‌اش را فروخت.
در همین فکرهاست که با صدای بازجو به خودش می‌آید.
هوای اتاق بازجویی با ریه‌اش غریبه نیست.

علی رئوف

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها