یک زوج عاشق از 58 سال زندگی و تربیت فرزندان و نوه‌ها می‌گویند

قصه نیم قرن عاشــــــــقی

ظاهر ساختمان خیلی قدیمی نیست؛ اما برخلاف خیلی از خانه‌های امروزی، حیاط باصفایی دارد. یک‌طرف باغچه‌ای از گل‌های رز و طرف دیگر، جلوی نرده‌ها، گلدان‌های شمعدانی صف کشیده‌اند. ظاهر خانه از صفای صاحب‌خانه حکایت دارد. پله‌های ورودی راهرو را بالا می‌روم و وارد راهرویی با دو در چوبی سفید می‌شوم. در انتهای راهرو هم آشپزخانه‌ای نقلی جا خوش کرده و بوی قورمه‌سبزی تمام خانه را برداشته است. مرد موسپید و خانم خانه با رویی گشاده به استقبالم می‌آیند و من را مهمان خودشان می‌کنند.
کد خبر: ۱۲۳۰۸۳۹

قدیم‌ترها مثل امروز نبود که تا تقی به توقی می‌خورَد، زن و شوهرها به جان هم می‌افتند و کار به طلاق و طلاق‌کشی می‌رسد. آن زمان می‌گفتند دختر با لباس سفید می‌رود خانه بخت و با لباس سفید هم بیرون می‌آید. ما با همین حرف‌ها بزرگ شدیم و قد کشیدیم و عاشق شدیم؛ دل دادیم و پای قول و قرارمان هم مانده‌ایم. اینها حرف‌های مهری خانم است. نوه‌هایش به او می‌گویند مامان جان مهری! در لابه‌لای حرف‌هایش به محمد‌آقا لبخندی می‌زند و می‌گوید: «از وقتی بله را گفتم، شدیم همه چیز هم، غم و شادی‌هایمان برای هم بود و دوشادوش هم زندگی‌مان را ساختیم. سال 40 من دختری 16 ساله بودم و محمد 21 ساله بود. همسایه دیوار به دیوار بودیم. به خواستگاری‌ام که آمد، آه در بساط نداشت؛ اما تا دلت بخواهد انسانیت و مردانگی داشت و همین باعث شد بله را بگویم و از آن زمان، محمد‌آقا شد شریک همه زندگی‌ام». ریزریز می‌خندد و گاه زیرچشمی موهای سپید همسرش را می‌پاید. مامان‌مهری ادامه می‌دهد: «در سال‌های اول زندگی‌مان برخلاف زن و شوهرهای امروزی خبری از خانه مستقل و چند اتاقی نبود، بلکه مثل خیلی از قدیمی‌ها با خانواده همسرم زندگی می‌کردیم، بعدها به دزفول و شیراز رفتیم و نیروی هوایی، خانه‌های سازمانی و... .»
نیروی هوایی و ازدواج
محمد‌آقا که کمتر حرف می‌زد و سکوت کرده بود، تا اسم نیروی هوایی می‌آید سر صحبتش باز می‌شود و می‌گوید: «یکی از اقوام‌مان با خانواده مهری همسایه بود و دو سه سالی بود می‌خواستم به خواستگاری‌اش بروم، اما باید وضع زندگی‌ام مشخص می‌شد، فردای روزی که در ارتش پذیرفته شدم گل و شیرینی گرفتم و رفتیم خواستگاری.» محمد‌آقا با لبخندی به همسرش می‌گوید: «قسمت هم بودیم؛ همان جلسه اول بله را گرفتم.» نگاه‌ها و خنده‌های این دو آن‌قدر زیبا بود که نمی‌خواستم حرف‌هایشان تمام شود.

خوشبختی

در این سال‌ها هر چه کردیم برای خوشبختی بچه‌هایمان بوده و اصلا پشیمان نیستیم. نوه‌هایمان و محبتی را که داماد و عروس‌هایمان به ما دارند با هیچ چیزی در دنیا عوض نمی‌کنیم. یک روز که از همدیگر خبری نداشته باشیم دلمان برای هم تنگ می‌شود و این یعنی خوشبختی


از گذران زندگی‌شان که می‌پرسم، مامان‌مهری پیشقدم می‌شود و می‌گوید: «پدر محمد هم پلیس قطار بود.» حاصل زندگی‌شان هم چهار فرزند شده است. محمد‌آقا در ادامه حرف‌های همسرش می‌گوید: «زندگی‌مان با بزرگ‌تر شدن بچه‌ها گرم‌تر می‌شد. یک دختر و پسرم پزشک هستند و یکی از پسران هم ناخداست و همیشه روی آب است و دختر کوچکم هم از اول عشق سفر بود و حالا هم به قول امروزی‌ها تورلیدر شده است و هر روز یک شهر و یک روستا را می‌گردد و کلی خارجی‌ها را می‌برد و ایران را نشان‌شان می‌دهد.»
پدر موسپید ادامه می‌دهد: «همزمان با دوره دانشجویی بچه‌ها، جنگ هم شروع شده بود. گلوله و خمپاره بود که هر روز روی سرمان خراب می‌شد.» مامان‌مهری می‌پرد توی حرف همسرش و ادامه می‌دهد: «در طول روز که بچه‌ها معمولا بیرون از خانه بودند صدای هواپیماهایی که گاه و بی‌گاه از بالای خانه می‌گذشتند، لرزه بر اندام خانه می‌انداخت. وقتی همگی خانه بودند، دلم قرص به بودنشان بود. یادم می‌آید اواخر جنگ بود از طرف دانشگاه فراخوان اعزام پزشک به منطقه را اعلام کرده بودند. پسرم، یکی از همان روزها که به خانه آمد، کلی قربان‌صدقه‌ام رفت تا اجازه دهم با دانشجویان دیگر راهی مناطق جنگی شود. از یک طرف می‌دیدم چقدر این کار برایش لذت‌بخش است و می‌خواهد به رزمنده‌ها خدمت کند، از طرف دیگر دلم نمی‌آمد پسرم را بفرستم جلوی توپ و تانک. خلاصه به هزار خواهش و تمنا و وساطت پرستو، رضایت دادم به رفتنش. محمد‌آقا هم از همان اول مخالفتی نکرد. دو، سه سالی در جبهه ماند و هر چند ماه یک‌بار برای مرخصی به خانه می‌آمد و بالاخره جنگ با همه دلهره‌اش تمام شد. حالا صاحب هفت نوه هستم.» وقتی از آنها حرف می‌زند ذوق خاصی در کلامش پیداست.
تا همدیگر را داریم، غم نداریم
از زندگی و سختی‌هایش که از مامان‌مهری و محمد‌آقا می‌پرسم، هر دو با لبخندی حاکی از رضایت سری تکان می‌دهند و به چشم‌های هم خیره می‌شوند. گاهی مرور خاطره‌ها و صحبت از رفتگان و پدر و مادر خودشان که می‌شود، ردی از نمناکی در چشم‌هایشان می‌نشیند و قطره‌های اشک ته چشم‌شان برق می‌زند. محمد‌آقا در پاسخ به پرسشم پیشقدم می‌شود و می‌گوید: «ما هم مانند خیلی از زن و شوهرها و خانواده‌ها، زیر و بم زندگی را چشیده‌ایم؛ سختی‌هایش را حس کرده‌ایم؛ ما هم برای خانه دار شدن قرض کرده‌ایم، بی‌پولی کشیده‌ایم، اما هیچ وقت پشت هم را خالی نکرده‌ایم. دوشادوش هم برای ساختن زندگی‌مان و تربیت فرزندان و تحصیلات‌شان کار کرده‌ایم.» او ادامه می‌دهد: «من یکی دو بار بیماری سخت داشتم، از آن بیماری‌ها و عمل‌هایی که شاید خیلی‌ها نتوانسته‌اند از پسش بر بیایند و با زندگی خداحافظی کرده‌اند، ولی در تمام روزهای بیماری و سختی و شیمی‌درمانی و... خانواده و همسرم کنارم بودند و این شاید مهم‌ترین انگیزه من برای غلبه بر بیماری بود.»
نوه‌ها و عروس‌ها و دامادها
مامان مهری هم می‌گوید: «در این سال‌ها هر‌چه کردم برای خوشبختی شوهر و بچه‌هایم بوده و اصلا پشیمان نیستم. نوه‌هایم و محبتی را که داماد و عروس‌هایم به ما دارند با هیچ چیزی در دنیا عوض نمی‌کنم. یک روز که از همدیگر خبری نداشته باشیم دلمان برای هم تنگ می‌شود و این یعنی خوشبختی؛ چیزی که در خیلی از خانواده‌های امروزی رنگ باخته است. آن‌قدر از هم دور شده‌اند که حتی یک‌وعده غذا را هم در طول روز کنار هم نمی‌خورند. همین چیزهای کوچک، آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کند.» محمد‌آقا در آخر صحبت‌ها اشاره می‌کند: «حالا دیگر نزدیک به 60 سال از زندگی مشترک ما می‌گذرد با عشقی که نه تنها از آن کم نشد، بلکه هر روز آتش این عشق شعله‌ورتر شد و حالا یک روز هم نمی‌توانیم بی‌هم بودن را تحمل کنیم.»

ندا اظهری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها