مطلب این هفته «بازگشت» در مورد زندگی رضا، مردی 45 ساله‌ است که به خاطر این‌که به او نگویند «بچه ننه»، گرفتار اعتیاد شد و زندگی‌اش به سمت سیاهی رفت اما با اراده‌اش، اعتیاد را شکست داد. سال 53 در یک خانواده متوسط به دنیا آمدم؛ آن هم بعد از شش دختر. تک پسر خانواده بودم و پدر و مادرم مرا بسیار دوست داشتند. امکان نداشت چیزی بخواهم و برایم تهیه نکنند. زندگی خیلی خوبی داشتم، اما فقط تا پایان دوران راهنمایی. وارد دبیرستان که شدم، زندگی‌ام 180 درجه تغییر کرد.
کد خبر: ۱۲۳۰۱۱۱

با این‌که پدرم بارها در مورد مواد مخدر هشدار داده بود، اما وقتی دوستانم هروئین تعارف زدند، برای این‌که نگویند بچه ننه و لوس هستم، تعارف‌شان را قبول‌کردم و کشیدم.
تجربه خیلی جدید و عجیبی بود. دنیا انگار رنگ دیگری شده بود. شاد و خوشحال بودم. برایم تعجب‌آور بود که همه از بدی مواد مخدر حرف می‌زنند، اما کسی از حال خوبی‌ که می‌داد، چیزی نمی‌گوید. هرچه می‌گذشت، رفتار و خلق و خویم هم تغییر می‌کرد. برخی دوستانم که آلوده نبودند نصیحتم می‌کردند و می‌گفتند اگر همین‌طور به مصرف مواد ادامه دهم، تبدیل به یک معتاد حرفه‌ای می‌شوم و آخرش مرگ نصیبم می‌شود.
گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود. چون خودم را خیلی قوی می‌دانستم و می‌گفتم معتاد کسی است که هر روز می‌کشد، من تفننی مصرف می‌کنم و ترک آن کاری ندارد. در حالی‌که حق با آنان بود. اعتیاد آن‌قدر موذی و نابکار است که کم‌کم ریشه‌ات را قطع می‌کند، بدون این‌که خودت متوجه چیزی شوی. سه سال بعد مصرف تریاک را شروع کردم، اوایل ماهی سه، چهار دفعه بود، اما تا به‌خودم بیایم، متوجه شدم روزانه مصرف می‌کنم.
به‌خاطر مصرف مواد از کارم اخراج شدم و از آن به بعد، با آدم‌هایی بیشتر حشر و نشر می‌کردم که مثل خودم بودند. می‌دانستم وضعیتم دارد بحرانی می‌شود. تصمیم گرفتم ازدواج کنم شاید سرم به سنگ بخورد و آدم شوم. ازدواج کردم، اما نه تنها آدم نشدم که زندگی انسان دیگری را هم به آتش کشیدم.
روزی نبود که در خانه دعوا نکنیم. هر بار قول می‌دادم دیگر نمی‌کشم، اما خودم می‌دانستم دروغ می‌گویم و دوباره سراغ مواد می‌روم. بعد از شش سال تحمل، بالاخره از همسرم جدا شدم تا از شر من و کارهایم راحت شود. همه زندگی‌ام شده بود مواد؛ خوابم، خوراکم، شادی‌ام، همه چیزم. این بار علاوه بر مواد، قرص ترامادول را هم به مواد مصرفی‌ام اضافه کردم. هر چه می‌کشیدم، سیر نمی‌شدم. به موجود بدبختی تبدیل شده بودم که تنها چاره‌اش مرگ بود.
چند بار به کمپ رفتم، اما هیچ نتیجه‌ای جز مصرف دوباره مواد نداشت. در 16 سالی که مواد مصرف کردم، بارها به جرم دزدی به زندان افتادم. در زندان حداقل دغدغه خورد و خوراک نداشتم. وقتی آزاد می‌شدم تازه اول بدبختی‌ام بود. چون باید جنس دزدی می‌فروختم تا هزینه موادم جور شود. بارها ضبط و باتری ماشین دزدیدم و فروختم و با پولش شکمم را سیر کردم. سوار اتوبوس که می‌شدم، همه از کنارم دور می‌شدند. از قیافه ژولیده و جای سوزن‌ها روی دستانم می‌ترسیدند. از بس هروئین زده بودم یک جای سالم روی بدنم نبود.
دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم تا این‌که با یک نهاد مردمی مربوط به ترک اعتیاد آشنا شدم و با راهنمایی‌های آنان و کاهش میزان مصرف مواد، توانستم خودم را از منجلاب اعتیاد نجات دهم. آنجا تحقیر و طردم نکردند و انگ بی‌مصرف و به دردنخور نزدند. آنهاگفتند هیچ‌کس جز خودم نمی‌تواند به من کمک کند. امروز که این حرف‌ها را می‌زنم، هشت سال از درمانم می‌گذرد و دوباره به یک زندگی سالم برگشته‌ام.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها