یکروز صبح وقتی مرد چوپان برای بردن و چراندن گوسفندان مرد ثروتمند به نزد او مراجعه کرد، مرد ثروتمند به او گفت: ای مرد چوپان، اوضاع اقتصادی تغییرکرده و الان دیگر صرفه در تولید نیست. من امروز میخواهم گوسفندهایم را بفروشم و پولش را در کار تجارت بیندازم و کیفش را بکنم. بیا این هزار چوق را بگیر و برو و بهدنبال کار دیگری بگرد. مرد چوپان گفت: از لطف شما ممنونم. اما همان 50 چوق دستمزد امروزم کافی است.
مرد ثروتمند گفت: وا. مرد چوپان گفت: والا و 50 چوق از مرد ثروتمند گرفت و رفت. مرد چوپان آنروز و فردای آنروز بهدنبال کار گشت، اما اوضاع اقتصادی تغییرکرده بود و کاری پیدا نکرد. در همان حین از شخصی شنید مرد تاجری هست که مردم سرمایههای خود را به او میدهند و او با استفاده از آنها تجارت میکند و سود حاصله را با هم تقسیم میکنند. مرد چوپان نزد وی رفت و گفت: ای مرد تاجر، سرمایه اندکی دارم که میخواهم آن را به تو بسپارم تا با آن تجارت کنی. مرد تاجر گفت: چقدر هست؟ مرد چوپان گفت: 50 چوق. مرد تاجر گفت: وا. مرد چوپان گفت: والا. مرد تاجر گفت: با 50 چوق بوق هم نمیدهند. مرد چوپان اصرار کرد و مرد تاجر برای آنکه از دست وی خلاص شود، قبول کرد که 50 چوق را از وی بگیرد. فردای آنروز مرد تاجر بار سفر بست و به سرزمین همسایه رفت تا با سرمایهای که گرد آورده بود، تجارت کند. مرد تاجر در آنجا به بازارها و بورسهای مختلف رفت و برای هر یک از صاحبان سرمایه اجناسی از قبیل منسوجات، لوازم خانگی، لوازم آرایشی و بهداشتی، ماشینآلات صنعتی و... خرید و همه سرمایه را خرج کرد و تنها 50هزار چوق مرد چوپان باقی ماند. او تمام بازار را گشت، اما هیچ جنس 50چوقی پیدا نکرد. ناامید شده بود که ناگهان مردی به بازار آمد که گربه چاق و زشتی در دست داشت و فریاد میزد: این گربه را میفروشم. مرد تاجر گفت: چند؟ صاحب گربه گفت: 50 چوق. مرد تاجر گفت: خریدارم و 50 چوق مرد چوپان را به وی داد و گربه را از وی خرید. [از آنجا که ادامه دارد، ادامه این قصه را فردا در همین مکان بخوانید.]
امید مهدینژاد
طنزنویس
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد