نگاهی به مجموعه داستان «حوای سرگردان» نوشته محمد قائم‌خانی

دوزیستی

سال‌ها پیش وقتی روستایی که در آن بزرگ شده بودم را به مقصد تحصیل در دانشگاه ترک کردم، تصور می‌کردم از روستا تصویری کامل دارم و گمان می‌کردم شهر هم چیزی شبیه روستاست با همان قواعد. با همان مشی. باوری که به خاطر انبوه اطلاعات اشتباه در من شکل گرفته بود.
کد خبر: ۱۲۲۸۰۰۳

این اطلاعات اشتباه چیزهای هدفمند برنامه‌ریزی شده و برآمده از توطئه‌ای پنهانی نبود. پویانمایی‌های تلویزیونی ماجراهای پسربچه و سگش را روایت می‌کردند که در مسیر رسیدن به هدف، شهر و روستا را یکسان طی می‌کردند یا دختر و مادری یا پدربزرگ و نوه ای یا... فیلم‌ها و سریال‌ها هم چنین بودند. حتی مطالب مندرج در کتاب‌های درسی هم. در تمامشان شهرها و روستاها با تمام تفاوت ذاتی‌شان در مقابل تصمیمات قهرمان یکسان بودند.
انگار آنها که این اطلاعات را به ما می‌دادند یا برای ما طراحی می‌کردند، تنها کنج کتابخانه مرتبی، دور از هیاهوی زندگی نشسته بودند و خودشان را درگیر بایدها و نبایدهای ایده‌آلیستی‌ای کرده بودند که با واقعیت فاصله داشت. انگار نه روستا را دیده بودند و نه شهر را. شهر برایشان در بهترین وضعیت، چیزی شبیه تهران سال 40 بود. ادبیات کلاسیک هم که بی‌شک نمی‌توانست به این اختلاف معاصر اشاره کند و دریغ از ادبیات معاصر در محیط‌های آموزشی عمومی.
نه به انسان گلخانه‌ای
وقتی به کودکی می‌گویی معیارهای زندگی این است و آن است و فلان جور باش و بهمان جور و حواست هم نیست که محیط پیرامون کودک موجب چه برداشتی از این آموزه‌ها می‌شود، حاصلش چیزی جز بیگانگی نوجوانان و جوانان با واقعیت زندگی در جامعه نخواهد بود. این انبوه اطلاعات مخدوش، چه حاصل نظام همسان‌ساز باشد و چه نظام سانسور، فرقی در اصل مشکل ندارد. بیگانگی، مهم‌ترین مشابهت انسان‌ها در نظام‌هایی خواهد بود که بخواهند انسان را به صورت گلخانه‌ای آماده حضور در جامعه کنند.
در برخورد با اولین داستان مجموعه «حوای سرگردان» بیش از هر چیزی تلاش نویسنده برای آشنایی‌زدایی از خوب و بدها به چشمم آمد. جایی که در نهان زندگی و تصمیمات یک شالیکار شاه‌دوست، فردی متعهد به نیازهای جانباز دفاع مقدس به چشم می‌خورد. این تلاش برای آشنایی زدایی از خوب و بدها البته در اکثر داستان‌های مجموعه دیده می‌شود. در داستان «برند»، دختر ساده و زیبای روستایی برای کار در یک فروشگاه به مضمون عشق خیانت می‌کند. در داستان «گورزا» منتقد خان و خانسالاری، اسراری از زندگی خان می‌گوید که امانتداری خودش را زیر سوال می‌برد، در «بازی برفین» دختر دلخواه روستا، تن به باورهای غیرمعمول می‌دهد و پسر معتقد، ابزار دست نابودی مرکبات بومی می‌شود و همین‌طور تا آخر. با وجود این رگه تحول شخصیت و آشنایی‌زدایی از آنها، خواندن داستان‌های مجموعه، یکی از عمده دغدغه‌های شخصی من را هم تحریک کرد. تفاوت انسان روستایی و انسان شهری.
آشنایی‌زدایی از یک چهره تصنعی
محمدقائم خانی؛ نویسنده مجموعه داستان «حوای سرگردان»؛ چه براساس تجربیات زیستی و چه بر‌مبنای پژوهش‌های اجتماعی و فرهنگی‌اش؛ در این مجموعه داستان کوتاه، به مطلبی انگشت گذاشته که نشان از آگاهی‌اش به تفاوت‌های بنیادین در دو زیستگاه متفاوت و عمده اجتماعات بشری، یعنی شهر و روستا دارد. در کنار آشنایی‌زدایی از خوب و بدها، نویسنده حوای سرگردان، تلاش دارد از چهره تصنعی روستا و روستایی هم آشنایی‌زدایی کند. هر چند فرصت محدود داستان کوتاه مجال بسط و گسترش کافی این تفاوت‌ها را برایش فراهم نمی‌کند اما در همین مجال اندک هم آشنایی‌زدایی او از روستا و انسان برآمده از آن، به‌خوبی مشخص است.

مهدی زارع

نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها